1321-1

نادره از واشنگتن دی سی:
تجاوزی که سالها ادامه داشت

ما مهربان ترین پدر را داشتیم، پدری که همه وجودش با عشق ما آمیخته بود، فداکار بود، روشنفکر و تحصیلکرده بود، پر از احساس بود، زمانه را می شناخت، دلش می خواست همه ما در بهترین شرایط تحصیل وازدواج کنیم و صاحب فرزندانی بشویم و او را پدر بزرگ دهها نوه کنیم، ولی مادرم هیچگاه ذات پاک پدر را نشناخت، بقول مادر بزرگم، مادر بدلیل زیبایی اندام و صورت و زمزمه های تحریک آمیز مردان فامیل و آشنا و کوچه و خیابان، خود را گم کرده بود.
تا آنجا که یادمان هست، مادر مرتب از پدرم ایراد می گرفت، توقع داشت پدرم جلوی جمع، مادرم را غرق بوسه کند، چون یک مستخدم در خدمت اش باشد، بله عزیزم از لبانش قطع شود! ولی پدرم بسیار انسان محجوب و مودب و با شخصیتی بود، درون خانه یک لحظه از ستایش مادر دست نمی کشید، جلوی فامیل هم عشق و احترام خود را نشان میداد، ولی اهل تظاهر نبود، درعوض دور وبر مادرم همیشه یک گروه از مردان آشنا و فامیل و حتی غریبه بودند، که زیرلب زمزمه وار، با ایماء و اشاره و با حرکت دست وچشم، مادر را ستایش می کردند و من باهمه کم سن و سالی ام، می فهمیدم که آنها قصد شکار مادرم را دارند و سرانجام نیز یکی از همان مردهای بقول خوش سرو زبان و ستایشگر، مادرم را خام کرد و بدنبال جرو بحث، دعوای چند ماهه، پدرو مادر تصمیم به جدایی گرفتند، ظاهرا مادرم اصرار داشت من و دو خواهرم را کنار خود داشته باشد، پدرم علیرغم میل خود، با وجود عشق عمیقی که به مادرم داشت، خانه بزرگ و گرانقیمت مان را به مادر بخشید، تقریبا نیمی از اندوخته بانکی خود را هم به حساب مادرم واریز کرد، به خیال اینکه مادرم بعد از مدتی پشیمان میشود، ظاهرا دل از ما کند، ولی هفته ای دو بار ما را با خود به سینما، رستوران و سفرهای 48 ساعته می برد و همه چیز به پایمان می ریخت و می گفت مادرتان زن خوبی است، آدم های دور و برما، آدم های بد طینت و شیطان صفتی هستند، که چشم دیدن کانون گرم ما را نداشتند. ما می دیدیم که مادر با مردی که می گفت عاشق ودیوانه اش بوده و خواهد بود، به شمال و جنوب می رود وسرانجام تصمیم به ازدواج با او گرفت و در آن مرحله بود، که پدرم همه امیدهایش از دست رفت و ما را به مادر سپرد و از ایران خارج شد، ولی در آخرین لحظات به مادرم گفت هرگاه امکان نگهداری از بچه ها را نداشتی، مرا خبر کن، من همیشه درخدمت شان هستم.
مادرم با بهمن ازدواج کرد، مردی که جلوی جمع، فامیل وغریبه، قربان صدقه مادر میرفت، او را زیباترین زن عالم می دانست و حتی از یک نقاش خواست، زیباترین تابلو را از مادرم بکشد و آنرا در بالای دیوار نصب کرد و گاه صبح ها در برابرش می ایستاد و تکریم می کرد!
من دروغ و کلک و حقه بازی را در چشمان و حرکات بهمن می خواندم، ولی مادرم چنان سرمست بود، که خود را ملکه ای زیبا می دید، که همه به ستایش او ایستاده اند! هیچ زنی دردنیا به پای او نمیرسد، همان ها که بهمن در مغزش فرو کرده بود.
بعد از مدتی بهمن با اندوخته های بانکی مادر، یک بوتیک بزرگ خرید، که 5 دختر جوان و زیبا در آن کار می کردند. من خوب می دانستم که با آنها رابطه دارد. بهمن مادر را تشویق کرد خانه زیبا و بسیار پرارزش مان که پر از خاطره های کودکی و نوجوانی مان بود بفروشد و یک آپارتمان در تهران، یک ویلا در شمال و یک پنت هاوس در دبی بخرد و مادرم بدون چون و چرا، همه خواسته های بهمن را چشم و گوش بسته انجام می داد و بصورت عروسکی در دست بهمن بود.
در این مدت تقریبا همه فامیل و دوستان از مادرم دست کشیده و درحقیقت با ما هیچکس بجز دو سه فامیل و دوست بهمن، رفت و آمد و دوستی نداشتند و درعین حال بهمن ترتیبی داده بود، که مادرم هرشب مشروب می خورد و گاه درون اتاق خواب شان عریان برای بهمن می رقصید.
من آینده خوبی برای مادر نمی دیدم، ولی با خود می گفتم شاید من بتوانم در آینده او را از این دام نجات بدهم. تا یک شب که مادرم با دو خواهرم بیک مجلس ختم رفته بودند، بهمن با زور و تهدید به من تجاوز کرد و دربرابر گریه های من گفت اگر صدایت در بیاید، مادرت را به اتفاق شما از خانه بیرون می کنم، یا سر همه تان را نیمه شب می برم!
من از ترس آن ماجرا را بازگو نکردم، ولی بهمن هم دست از سرم بر نداشت، تا من حامله شدم، بهمن ابتدا ناراحت شد، ولی بعد گفت به مادرت بگو، جوانی که عاشق ات بوده به تو تجاوز کرده و گریخته است! و من وقتی با مادرم در این باره حرف زدم، مادرم آنقدر مست و بی خبر بود که خندید و گفت چقدر آسان نوه دار شدم.
بهمن بظاهر بعنوان یک جوانمرد، برای پسرم بنام خود شناسنامه گرفت، وقتی من دیگر در برابرش ایستادگی کردم و با یافتن یک شغل، خانه را ترک کردم، خیلی زود فهمیدم با خواهر کوچکترم نسرین نیز چنین کرده، او نیز از ترس سکوت کرده و مادرم نیز بکلی از دنیای اطراف خود بی خبر مانده بود و همه زندگیش در شرابخواری شبانه خلاصه شده بود، همه روز را خوابیده بود و از همه چیز و همه کس بی اطلاع بود.
من به هر دری می زدم، تا پدرم را پیدا کنم، ولی او بکلی غیبش زده بود، بعدها فهمیدم که ماجرای تجاوز و حاملگی مرا به گوش اش رسانده اند و او بکلی از خانواده دل بریده است.
خوشبختانه خواهرم حامله نشد، ولی ادامه تجاوزها به خواهر دیگرم هم رسید، او نیز در افسردگی و انزوا فرو رفت. تا من از بخت بلندم، با مردی آشنا شدم، که یک فرشته واقعی بود، مهدی برای دیدار خانواده از امریکا آمده بود، پسرخاله بهترین دوست و همکارم بود، آشنایی ما به یک عشق پرشور انجامید و مهدی از من خواست با او ازدواج کنم، من بله گفتم به شرط اینکه مرا یاری دهد، پسرم و خواهرانم را به امریکا بیاورم، قول داد کمکم کند و ما ازدواج کردیم و 4ماه بعد من به ترکیه و سپس واشنگتن دی سی آمدیم و ازهمان آغاز، بدنبال انتقال خواهرانم به امریکا بودم، 3سال و نیم دویدم، تا عاقبت با ویزای نامزدی به واشنگتن آمدند و جالب اینکه هر دوهم ازدواج کردند، من بعد از سالها یک شب با آرامش سر به بالین خواب گذاشتم، چون سالها بود، کابوس تجاوزهای بهمن، همه آرامش مرا گرفته بود، باور کنید من و خواهرانم تا یکسال ونیم تحت روان درمانی بودیم، روانشناسان مرتب می پرسیدند چرا بهمن را به قانون تحویل ندادید؟ و ما می گفتیم در ایران قانون مردسالار است! سرانجام وقتی همه جا افتادیم، تلفن های مادرم و بهمن شروع شد، که ترتیب سفر آنها را بدهیم، ابتدا خواهرانم با این سفر مخالف بودند، ولی بمرور وقتی به نیت اصلی من پی بردند، پیشقدم شدند، تا هر چه زودتر آنها را به امریکا بیاوریم.
مادرم براحتی آمد، گرچه بیمار و منگ و الکلی بود، او را در یک کلینیک بستری کردیم، هفته ها در کنارش بودیم، تا جان گرفت، بخود آمد، در آن حالت بود که فریاد برآورد بهمن را به اینجا نیاورید! من گفتم اگر اجازه بدهید، برایش تدارکی دیده ام! 8 ماه طول کشید، تا بهمن از ازبکستان ویزا گرفته و به ما پیوست. خودش از همان لحظه اول فهمید که هیچکس دل خوشی از او ندارد. یک شب که همه برای خرید رفته بودند و من و بهمن تنها بودیم، بهمن که مشروب خورده بود سر شوخی را باز کرد و گفت به پسرم چه وقت میگویی پدرش کیست؟ من خودم را مشتاق نشان دادم، بهمن ناگهان به من حمله برد و من با همه وجود با او درگیر شدم، همزمان با فریادهای من همسایه ها پلیس را خبر کردند، بهمن مست ووحشی با مشت مرا زخمی کرده و لباسهایم را پاره کرده بود، وقتی دو افسر پلیس وارد خانه شدند، از دیدن من دچار وحشت شدند و بهمن را با دست وپای بسته با خود بردند.
در دادگاه من و خواهرانم با اشکهایی که پایانی نداشت، با اندوه و خشمی که در همه وجودمان ریشه داشت، قصه آن تجاوزها و شکنجه ها را گفتیم که همه تحت تاثیر قرار گرفتند. بهمن روانه زندانی شد، که از آن دیگر زنده بیرون نمی آید.
شاید باور نکنید، همه ما حتی مادرم که در این رنج و دردها سهم داشت، 36 ساعت در بستر خواب بودیم، بعد از آن بود که همگی رد پای پدر را دنبال کردیم، تا شاید خستگی و آوارگی و اندوه سالها را از تنش بدر کنیم.

1321-2