1464-87

شبنم از سیاتل:
فداکاری بزرگ من چه برسرم آورد!

بروی یک نیمکت چوبی، در یک پارک قدیمی در استانبول، کنارم نشسته بود و مرتب از زیبایی چهره ام حرف میزد. گفتم نامزد دارم، به ایران بر می گردم، گفت تورا می دزدم، تو همان رویای گمشده منی، دنیا را بهم می ریزم، گفتم ولی تو فقط یک روز است مرا می شناسی، گفت انگار هزار سال است، همه زوایای صورت تو، خنده ات ، چشمان روشن ات، در همه وجود من حک شده، من اگر تو را از دست بدهم، دیگر شانسی برای عشق و ازدواج ندارم. گفتم اگر برگردم ایران، امکان خروج ندارم، گفت من همین جا، همین امروز می آیم خواستگاری ات، با پدر ومادرت حرف میزنم، گفتم با مادرم آمده ام، گفت دستهایش را صد بار می بوسم، به همه مقدسات قسم می خورم.
شهرام همان شب به دیدار مادرم آمد، بیش از 2 ساعت با مادرم حرف زد، مدارک و اسنادی به او نشان داد، نشانی و تلفن و نام و فامیل اش در ایران را داد، خلاصه کاری کرد، که مادرم گیج شد، گفت این آقا بدجوری دیوانه تو شده! مادرم همان شب به ایران زنگ زد، رد پای فامیل و آشنایان شهرام را پیدا کرد، تا 24ساعت پرس و جو می کرد، عاقبت خیالش راحت شد، خودش با پدرم حرف زد، رضایت او را گرفت، طی یک هفته من با شهرام ازدواج کردم، حتی برای ماه عسل، مرا به یک جزیره قشنگ برد، مادر و و خواهرم را هم آورد. سعی کرد به همه خوش بگذرد، دست و دلبازی کرد، احترام و عشق و محبتی که نشان می داد تحسین برانگیز بود، همان بود که من دررویاهایم دنبال می کردم. قرار شد مادر در بازگشت به نامزدم که عاشق من بود، بگوید یک موقعیت تحصیلی در خارج پیش آمد، من چاره ای جز سفر نداشتم.
وقتی به سیاتل آمدیم، شهرام می خواست دنیا را به پای من بریزد، مرتب برایم هدیه می خرید، مرا به رستوران ها، فروشگاهها، جاهای دیدنی و تفریحی می برد، حتی یکبار مرا به کنار دریا برد، قایقی گرفت و 24 ساعت روی آبها، پیش رفتیم، گاه با خودم می گفتم دارم خواب می بینم.
این دلدادگی ها، تا روزی که حامله شدم ادامه داشت، بعد بمرور کم شد، من دچار ترس شده بودم، با خودم می گفتم لابد چاق شده ام، بیقواره شده ام، شوهرم دیگر مرا دوست ندارد، شاید کسی را زیر سر دارد.
پسرمان به دنیا آمد، ولی شهرام تا حد زیادی عوض شده بود، من همه کار می کردم، تا او را به همان شرایط سابق برگردانم، با ورزش، پیاده روی، رژیم غذایی، آرایش متفاوت، لباس های مدرن و زیبا، که خوشبختانه تا حد زیادی او را عوض کرد و بخود آورد، احساس می کردم دوباره پر از عشق شده است.
همان روزها پدرش در ایران سکته مغزی کرد، شهرام بی تاب بود، تلفنی گفتند شاید پدرش هیچگاه از بیمارستان به خانه برنگردد، من توصیه کردم مرخصی بگیرد و برود، او نگران من بود، می گفت دلم می خواست با هم برویم، ولی به احتمال زیاد کارت را از دست میدهی. عاقبت تصمیم گرفت خود به تنهایی برود، سه چهار روز مانده به سفرش، با هم برای خرید رفته بودیم، که ناگهان در مسیرمان، در یک خیابان فرعی، پسربچه ای جلوی اتومبیل ما پیدایش شد، شهرام با او برخورد کرد، من پسرک را روی هوا دیدم وبعد هم ما متوقف شدیم، هر دو بیرون پریدیم و دو سه نفری دورمان را گرفتند، پلیس و آتش نشانی آمد، شهرام گفت حالا من چکنم؟ من در یک لحظه دلم برایش سوخت، اینکه حتی بلیط سفر را هم خریده بود، من گفتم نگران نباش، من می گویم راننده بودم، کمی مکث کرد، ولی گفت اگر قبول کنی، خودم همه کار می کنم، تا تو را از هر دردسری رها کنم.
من از دیدگاه خودم کار مهمی نکردم، برای شوهرم، عشق بزرگ زندگیم، پدر فرزندم، یک فداکاری کردم، ضمن اینکه بهرحال بیمه داشتیم و مشکلی گریبان مرا نمی گرفت، آن پسربچه را با آمبولانس بردند، در آن لحظه دیدم که ناله می کرد، زنده بود، من همه مدارک خود را به پلیس دادم، از من چند نوع تست گرفتند وبعد گفتند با آنها در تماس باشیم. تا ببینند برسر آن بچه چه آمده است. ما به خانه آمدیم، من خیلی نگران بودم، شهرام می گفت نباید تو خودت را به دردسر می انداختی، بهرحال بیمه ترتیب همه کارها را می داد، گفتم بهرحال در طی یکی دو هفته پلیس و بیمه زنگ می زنند. تو دیگر فرصت ماندن نداشتی، اصلا نگران نباش، من با همه عشقم این کار را کردم، یک خدمت کوچک به مرد زندگیم بود.
شهرام چند روز بعد راهی شد، در فرودگاه مرا بغل کرده و بعداز حدود یکسال ونیم عاشقانه بوسید و گفت تازه می فهمم چه زن عاشق و فداکاری دارم، در این روزگار چنین زنی باعث افتخار مرد است. او را بخود فشردم و گفتم برو به امید خدا، به سلامت برگرد، تا آن زمان هم من همه کارها را روبراه کرده ام.
تا دو سه روزی گیج بودم، تلفنی با شهرام درایران حرف میزدم، می گفت حال پدرش خوب نیست، ناچاراست بماند، بالای سرش باشد، حضورش خیلی در روحیه خانواده اش اثر گذاشته است.
بعد از 5 روز، متاسفانه آن پسربچه در بیمارستان درگذشت و همه شواهد و مدارک علیه من شد، کار به دادگاه کشید و از همانجا من یکسره به زندان رفتم، اصلا شوکه شده بودم، باورم نمی شد، من که درعمرم حتی یک مورچه را زیر پا نگذاشته ام، حالا در پشت میله های زندان بودم، پسرم را قبلا به دوستم نسیم سپرده بودم، آنها نگران و دستپاچه به هر دری میزدند، به شهرام زنگ زدند و ماجرا را گفتند او گفته بود تا یک هفته امکان سفر ندارد، از دوستانم کمک گرفتم، یک وکیل موقت استخدام کردم، کلی چک کشیدم و پول نقدی که در خانه داشتم پرداختم، تا سرانجام بعد از دو هفته، با قرار مالی آزاد شدم، تا 2ماه دیگربه دادگاه بروم.
در این مدت فهمیدم، آن پسربچه، از یک فامیل بسیار قدرتمند است، که برای پیگیری پرونده خود، 3 وکیل به میدان فرستاده اند، شهرام بازگشت، ظاهرا خیلی ناراحت بود، مرتب می گفت ممکن است شاکیان خانه ما را هم بگیرند، بهتر است آنرا بفروشم و پولش را به حساب برادرم بریزیم، من مخالف بودم، ولی او با دستپاچگی خانه را فروخت و معلوم نشد پولش را به چه حسابی واریز نمود. من کاملا گیج و سرگشته بودم، از خودم می پرسیدم آیا کار درستی کردم، که این مسئولیت را پذیرفتم؟
از سویی نگران پسرم بودم، که اگر من به زندان بیافتم، سراو چه خواهد آمد؟ پسرم بمن دلبستگی و وابستگی عمیقی داشت و در طی آن دو هفته مریض شده بود.
بعد از دو ماه به دادگاه رفتم و قاضی ضمانت مالی مرا چند برابر کرد، فهمیدم وکلای پرقدرت آن خانواده بد جوری مرا محاصره کرده اند، ما هم امکان پرداخت ضمانت مالی جدید را نداشتیم و من دوباره روانه زندان شدم.
قبل از آنکه حکم قطعی من صادر شود، شهرام پسرم را برداشته و به ایران رفت، برای من هم پیغام داد، در این شرایط بهتر است ما اینجا نباشیم، وقتی کمی اوضاع روبراه شد برمی گردیم. چرا که به او گفته بودند، احتمالا من به 10 سال زندان محکوم میشوم و مهمتر اینکه شهرام تقاضای طلاق خود را هم به دادگاه داده بود.
درست روزی که قرار بود حکم قطعی زندان من صادر شود، بدلیل تحقیقات وسیع وکلای آن خانواده، یک فیلم که توسط جوانی از درون اتومبیلی گرفته شده بود، در دادگاه با موافقت قاضی نشان دادند، که راننده اصلی اتومبیل شوهرم بوده و در زمان حادثه، ما خود را جابجا کردیم و به پلیس دروغ گفتیم.
قاضی عصبانی برسرمن که وکیل دولتی داشتم فریاد میزد که چرا؟ و من همه واقعیت را خیلی ساده و بیریا برایش گفتم، همه با شنیدن ماجرای من، فروش خانه، دور کردن پسرم از من و تقاضای طلاق شوهرم، برایم اشک ریختند و وکلای آن خانواده، همانجا قول دادند، پرونده شکایت مرا و ادعای دادگاه علیه شوهرم را بدون دریافت هیچ دستمزدی دنبال کنند.
من به اتهام دروغ، ولی در شرایطی خاص از دیدگاه قاضی تا حدی قابل بخشش، در اصل محکومیت خود را گذرانده بودم، ولی دادگاه شهرام را که برگشته بود تا خیال اش از بابت زندانی طولانی من راحت شود، برای چند سال روانه زندان کرد، پول خانه را به حساب من واریز کرد، پسرم را بمن برگرداند و حکم طلاق را هم صادر کرد.
من اینک با پسرم زندگی می کنم، نمی دانم در آینده درباره پدرش چه بگویم، که او را نشکنم، ولی احساس می کنم پسرم انگار از قفس آزاد شده، مثل پرنده ها پرواز می کند و به هر بهانه ای خود را به آغوش من میرساند و در آرامش کامل می خوابد.

1464-88