1464-87

ژیلا از نیویورک:
ناگهان خودم را گم کردم

غروب یک روز داغ تابستان، تازه از سر کار به خانه آمده بودم، بدجوری خسته بودم، کار پر دردسر و کسل آوری داشتم، بار‌ها آرزو می‌کردم، پول کافی‌ داشتم، به آمریکا و یا اروپا میرفتم، تحصیلات خود را در دانشگاه‌ معتبری ادامه میدادم، همیشه دلم می‌خواست یک پزشک بشوم، آن‌ هم از نوع مشهور و متخصص اش ولی‌ می‌دانستم که این آرزو فقط یک رویا بیش نیست. تا آن روز که مادرم خبر از یک خواستگار داد، آقائی که از آمریکا آمده فیلم‌ها و عکس‌های مرا، در جشن تولد دختر خاله‌ام دیده، مرا پسندیده، و اصرار دارد قبل از بازگشت، با من آشنا بشود و در صورت توافق ازدواج کند. من کاملا گیج شده بودم، باورم نمی‌شد، اینچنین سریع به آرزوهایم نزدیک شده باشم.
آن شب ابی و خواهرش به خواستگاری آمدند، به نظر من و همهٔ خانواده، ابی مردی بسیار مهربان، صادق، ساده دل و عاشق خانواده آمد، مادرم میگفت ابی انسان خوش قلب و بی‌ ریائی است، میتواند بهترین شوهر دنیا باشد.
قرار شد من به اتفاق ابی و خواهرش، فردای آن شب به یک رستوران برویم، من ترجیح دادم، خواهر دیگرم مینا هم بیاید. آن شب کلی‌ حرف زدیم، ابی توضیح داد که ۲۴ سال است در آمریکا زندگی‌ می‌کند. درواقع در نیویورک تحصیل کرده و به کار مشغول شده، می گفت یک بار ازدواج کرده ، با یک خانم مکزیکی تبار که به بن‌بست رسیده، بعد از آن هیچوقت به دنبال ازدواج نرفته. وقتی‌ من گفتم آرزویم تحصیل در دانشگاه در رشتهٔ پزشکی‌ است، چنان خوشحال شد، که با شوق گفت تا اخذ تخصص و شروع طبابت، من شب و روزم را میگذارم، حتی تا پایان تحصیلاتت بچه دار هم نمیشویم.
این حرف‌ها برای من مژده بزرگی‌ بود، وقتی‌ به خانه برگشتم، به مادرم گفتم من آماده ازدواج با ابی هستم، بلافاصله هم با او همراه میشوم، به شما و پدرم قول میدهم، خیلی‌ زود خبر دکتر شدنم را به شما بدهم، یعنی‌ آنچه همیشه در رویاهایم میدیدم.
مادرم مرا بغل کرد و بوسید و گفت دوری از تو برایم سخت است، ولی‌ وقتی‌ چنین هدفی‌ داری، همهٔ این‌ها را تحمل می‌کنم، شب و روز برایت دعا‌ می‌کنم، در همان حال گفت آقا داماد خیلی‌ خوش تیپ نیست، ولی‌ خوش قلب و مهربان است.
سرانجام من و ابی به‌ نیو یورک آمدیم، از دیدن آپارتمان بسیار شیک و مبلمان گران قیمت و محله بسیار سطح بالا، از شوق بالا و پایین می‌پریدم. ابی عاشق من بود، از همان روز اول همهٔ امکانات راحتی‌ مرا فراهم ساخت. بلافاصله اسم مرا وارد حساب‌های بانکی‌ خود کرد و برایم تقاضای کردیت کارت کرد، برایم یک اتومبیل شیک خرید، همهٔ اماکن خرید را نشانم داد، در همان ماه اول حداقل دو سه دوست خوب برایم پیدا کرد، که یا همسر، یا دوست دختر‌ دوستانش بودند، من در اندیشه تحصیل در دانشگاه بودم، از اینکه می‌شنیدم دخترخاله هایم در لندن و استرالیا با درجات‌ بالای تحصیلی‌ و درامد بالا زندگی‌ بسیار اشرافی دارند و مرتب به این و آن پز میدهند، ابتدا ناراحت بودم ولی‌ بعد که عزمم را جزم کردم تا از آنها جلو بیفتم، نیرو گرفتم. ابی هم ابتدا مرا به یک کالج فرستاد، تا حداقل دو سال در آنجا تحصیل کنم و زبانم را تکمیل نمایم بعد وارد دانشگاه شوم.
ابی مرا به قول دوستانم لای پر قو جای داده بود، کافی‌ بود من یک آرزو داشته باشم، او بلافاصله تهیه میکرد، او حتی برایم غذا می‌پخت، تقریبا همهٔ کارهای مرا انجام میداد، که من نیرویم فقط به روی درس‌هایم صرف شود. یک شب دربارهٔ دوستی‌ با او حرف زدم، که به مناسبت تولدش، شوهرش خانه را به نام او کرده است.! ابی نگاهی‌ به من انداخت و گفت من همین فردا چنین خواهم کرد، بعد مرا بغل کرد و گفت من هرچه دارم به تو تعلق دارد، من سالها در جستجوی تو بودم، سالها خواب تورا میدیدم، حالا که به تو رسیده‌ام، دنیا را به پایت میریزم.
حقیقت را بخواهید من هنوز ابی را دوست نداشتم، ولی‌ به او به مرور عادت کرده بودم، ولی‌ او دیوانهٔ من بود. درست مثل بچه‌ها شب و روز مراقبم بود. گاه احساس می‌کردم به دوران کودکی بازگشته ام، حسس خوبی‌ بود و به من آرامش خیال میداد.
دانشگاه را شروع کرده بودم، سرم بدجوری شلوغ بود، گاه روزها خسته به خانه می‌آمد‌م، فرصت جواب گویی به عشق پرشور ابی را نداشتم، او سر تا پایم را غرق بوسه‌ میکرد، همه چیز را برایم فراهم می‌ساخت و من به مرور باورم شده بود که این وظیفهٔ یک شوهر است. ابی از من توقع روابط زناشویی عاشقانه داشت، ولی‌ من گاه در حد وظیفه با او به اتاق خواب میرفتم، چون همهٔ فکر و ذکر من دریافت مدرک دکترا بود.
ابی در این فاصله امکانات دیگری هم برای پیشرفت من در تحصیل فراهم می‌ساخت، از طریق دوستان خود مرا به یک پروفسور برجسته سپرده بود، تا به طور عملی‌ و تجربی هم پیش بروم و این اقدام او، چنان مرا در دانشگاه برای بدست آوردن امتیازات بالا کمک کرد که من پیشاپیش از سوی دو دانشگاه معتبر برای دورهٔ تخصصی دعوت شدم.
شش سال پیش من همهٔ مراحل تحصیلی‌ و تخصصی را گذراندم، در یکی‌ از معتبر‌ترین مراکز علمی‌ و پزشکی‌ مشغول به کار شدم و در این مدت با بسیاری از متخصصین و چهره‌های معروف اشنا شده بودم، که یکی‌ دو بار آنها در برخورد با ابی با تعجب از من میپرسیدند: چرا با این آقا ازدواج کردی؟
زمزمه های اینچنین مرتب زیر گوش من بود، چون ابی با همهٔ انسانیت ها، محبت ها، عشق بی‌ پایان، در برخورد با همکاران من حرفی‌ برای گفتن نداشت و همین مرا به مرور از ابی دور می‌ساخت، بطوری که تقریبا ما با هم رابطه‌ای نداشتیم، چون من بهانه‌ام خستگی‌ و مشغلهٔ فراوان بود.
یک شب ابی سر میز شام در چشمان من نگاه کرد و گفت ژیلا جان! دیگر مرا دوست نداری؟ از زندگی‌ با من خوشحال نیستی‌؟ من خیلی‌ راحت گفتم راستش را بخواهی نه و ادامهٔ این زندگی‌ را هم صلاح نمی‌بینم. شب که به بستر رفتم، تا حدی از این رک گویی‌ام ناراحت شدم، ولی‌ با خودم گفتم بهتر است از همین حالا تکلیف زندگی‌‌ام را روشن کنم. حد اقل هر دو فرصت گزینش دیگری را داریم.
عجیب اینکه ابی در طی‌ یک ماه خیلی‌ بی‌ سرو صدا ترتیب جدایی مان را داد و همهٔ خانه و زندگی‌ را به من واگذار کرد و به دلیل اینکه همه دوستان و آشنایان او را عاشق‌ترین و خوشبخت‌ترین شوهر میدانستند، به کلی‌ غیبش زد، من نفهمیدم ابی کی‌ رفت و کجا رفت؟
من سرم گرم زندگی‌ تازه و دوستان جدید و با نفوذ و تحصیل کرده‌ام بود، از میان آنها نامزدی را برگزیدم، با او به سفر رفتم، تجربه‌های تازه‌ا‌ی آموختم و بعد از شش ماه فهمیدم، در زمان مشغلهٔ فراوان من، نامزدم با بهترین دوستم به سفر رفته، دلم شکست، به انزوا رفتم، تا با یک استاد دانشگاه اشنا شدم. بابک خصوصیات ویژه‌ای داشت، وقتی‌ قرار ازدواج را گذاشتیم، مرا به امضای قراردادی دعوت کرد، که هیچ حقی‌ در مورد ثروت گذشته و آیندهٔ او ندارم، دلم گرفت و او را ترک گفتم.
یک سال و نیم پیش در اوج یا به قولی‌ موفقیت در کارم، دچار سرطان سینه شدم، پدر و مادرم از ایران آمدند، یک روز صبح بعد از عمل سختی وقتی‌ چشم گشودم، ابی را بالای سرم دیدم، از خودم خجالت کشیدم، به چهره مهربانش نگاه کردم، او به راستی‌ یک انسان مهربان و عاشق بود.
وقتی‌ پزشکان خیال مرا راحت کردند، ابی ناپدید شد. از همه پرسیدم هیچکس خبری نداشت، حتی هیچکس نمی‌دانست، ابی چگونه فهمید من سرطان دارم، چگونه مرا پیدا کرد، و چگونه غیبش زد؟
این بار من به دنبال ابی دویدم، سه ماه طول کشید تا او را پیدا کردم. به ایالت دیگری رفته بود، یک شغل تازه و یک آپارتمان کوچک که قلب بزرگ و پر مهرش در زیر آن می‌تپید. او را به خانه برگرداندم، به او گفتم چشمانم را تازه گشوده‌ام و قلبم را که اینک پر از عشق و احترام به مردی است که اصیل و پاک و عاشق است.

1464-88