1464-87

بهار از نیویورک:
در آستانه خیانت به دخترم

در 18 سالگی با فشار خانواده با مردی وصلت کردم که ابدا هیچ هماهنگی و مناسبتی با من نداشت، او حتی از پدرم نیز بزرگتر بود، ولی تا دلتان بخواهد ثروت داشت، ثروتی که بمرور نصیب پدر و مادر و برادرانم نیز می شد. چون هرکدام در شرکت های او بکار مشغول بودند و حقوق های بالایی می گرفتند و بریز و بپاش ها و لفت و لیس های بسیاری داشتند.
در جمع خانواده تنها من بودم که بدلیل عشق شدید شوهرم و حسادت و حساسیت و غیرت متعصبانه اش، بیشتر اوقات در خانه حبس بودم و فقط به مهمانی های خانواده شوهرم می رفتم، که همگی بسیار متدین بودند و زن برایشان یک وسیله لذت، یک ماشین بچه سازی و یک کلفت شبانه روزی بود. باور کنید در همان سن و سال نوجوانی، اگر راهی پیدا می کردم، از آن خانه می گریختم و اگر امکانش را داشتم حتی از ایران نیز بیرون می آمدم، ولی متأسفانه همه چهارچشمی مرا می پاییدند، همه رفت و آمدهایم را زیر نظر داشتند.
مریم دخترم یک لحظه از من جدا نمیشد. من نیز همه نفسم و زندگیم او بود. تا در 5 سالگی دخترم، شوهرم سکته کرد و بعد از یک هفته از دست رفت. من از سویی خوشحال بودم و از سویی نگران آینده ام، از خودم می پرسیدم تکلیف من و دخترم چه میشود؟ چون از خانواده بسیار فناتیک و یک بعدی شوهرم خبر داشتم، آنها چون مریم تنها نوه شان بود، اصرار داشتند خود از او نگهداری کنند. من کوشیدم با فشار به پدرم، شاید بتوانم حداقل سرپرستی دخترم را بگیرم، ولی خانواده شوهرم با نفوذی که داشتند، با باج هایی که پشت پرده به پدر و مادر و برادرانم دادند، دخترم را از من گرفتند و بکلی پنهان اش کردند.
من تا 3 ماه اشکم بند نمی آمد. تا بخودم قبولاندم، که دیگر من دسترسی به مریم نخواهم داشت، خصوصا که فهمیدم پدرش بهنگام مرگ ثروت خود را بنام او کرده است، من آنروزها خواستگاران فراوانی داشتم، چون به گفته دوستم ثریا، شبیه ستارگان کلاسیک سینما بودم. من انقدر مقاومت کردم، تا با آقایی آشنا شدم که بمن پیشنهاد ازدواج داد و اینکه با او به آمریکا بروم. من با وجود اینکه او را نپسندیدم، ولی پیشنهادش را قبول کردم و خیلی ساده با او وصلت کرده و بعد از 2 ماه به نیویورک آمدم و برای اولین بار با دنیایی آشنا شدم که برایم هیجان انگیز و زیبا بود.
من بعد از دو سال فهمیدم، شوهرم هنوز همسر کانادایی خود را طلاق نداده و حتی در اندیشه رها کردن من و آشتی با اوست! قبل از آنکه او اقدامی بکند، من تقاضای طلاق کردم و شوهرم از ترس رو شدن ازدواج اش، بدون هیچ دردسری مرا طلاق داد و یک آپارتمان کوچک نیز بنام من کرد و پی کار خود رفت.
من در یک فست فود کاری پیدا کردم، منیجر فست فود عاشق من شد. چون حاضر به دوستی با او نشدم مرا اخراج کرد، یکی از کارکنان آنجا بمن پیشنهاد شکایت داد و گفت ما دو نفر هستیم که شهادت میدهیم، من وکیل گرفتم و شکایت کردم و با اعتراف خود منیجر، من صاحب یک پول کلان شدم، بطوریکه خود دو فست فود خریدم، حدود 8 دختر ایرانی را در آنجا بکار گرفتم. همه نوع امکانات هم برایشان فراهم ساختم، دلم می خواست به دخترها و زنهای سرگردان و مضطرب کمک کنم، که البته دونفرشان بدون هیچ دلیلی مرا سو کردند و همین سبب شد من فست فودها را فروختم، بعد از گذراندن یک دوره بعنوان بروکر وام و مشاور خرید و فروش املاک، بکار پرداختم.
از این راه نه تنها درآمدم خوب بود، بلکه فرصت طلایی خوبی بدست آوردم، تا 2 آپارتمان به پایین ترین قیمت خریدم و بعدها با بالاترین قیمت فروختم. همین مرا به سوی سرمایه گذاری کشید و در نهایت ناباوری من که هیچ چیز خاصی از این کار نمی دانستم، صاحب سرمایه بالایی شدم. حداقل 3 آپارتمان آماده فروش داشتم.
در جریان خرید و فروش، با آقایی ایتالیایی آشنا شدم که می گفت عاشق زنان ایرانی است، مارکو اصرار داشت با من نامزد شود، من هم از او خوشم آمده بود، ولی از ازدواج می ترسیدم، تا بعد از 2 سال روابط گرم و صمیمی با مارکو ازدواج کردم. بخیال خودم زندگیم پر از عشق بود، ولی یکروز بخود آمدم که مارکو در شرایط مستی و بی خبری از من امضا هایی گرفته بود که خیلی آسان بیشتر آپارتمان های مرا صاحب شد، دلیل اش هم این بود که من زن دست و دلبازی هستم، بهتر است او کنترل زندگی ام را داشته باشد.
بعد از حدود دو سال، متوجه شدم مارکو با یکی از منشی های کمپانی مان رابطه دارد و هر شب به خانه او می رود، مچ آنها را گرفتم و بدنبال یک جنگ تن به تن که به شکستن دست من منجر شد، هر دو دستگیر شدند، من وکیل گرفتم و شکایت کردم که مارکو در شرایط خاصی سر من کلاه گذاشته و از من امضا گرفته است. قاضی چنان مارکو را به تله انداخت، که خودش اعتراف کرد من دوباره صاحب آپارتمان هایم شدم و در این فاصله هم از مارکو جدا شدم و زندگی تازه ای را با تجربه های جدید آغاز کردم.
حدود 10 سال قبل، یکروز تلفن دستی ام زنگ زد، از آن سوی صدای گرفته ای می پرسید شما خانم بهار هستید؟ من گفتم بله، شما؟ گفت من دخترتان مریم هستم! از شنیدن نام مریم، همه وجودم لرزید، به گریه افتادم و پرسیدم مریم جان کجایی؟ گفت من در ایران هستم، الان 15 سال است بدنبال شما می گردم، هیچکس خبری از شما نداشت، گفتم آدرس و تلفن ات را بمن بده، من خیلی زود بدیدارت می آیم. مریم توضیح داد شوهر کرده و دو فرزند دارد، عاشق شوهر و بچه هایش هست.
من بعد از قطع تلفن، مثل دیوانه ها توی اتاق ها راه می رفتم و با خودم حرف می زدم، تا سرانجام تصمیم گرفتم به ایران بروم. با دفتر حفاظت ایران تماس گرفتم و بعد از دو سه هفته همه مدارکم آماده شد و من به سوی تهران پرواز کردم.
در فرودگاه مریم و بچه هایش را شناختم، انگار سایه ای از خود من بودند، صورتش مثل دوران بچگی اش معصوم بود، کلی توی بغل هم اشک ریختیم. بعد هم به خانه اش رفتیم که خانه بزرگ و قشنگی بود، جمال شوهرش شب آمد، نمیدانم چرا از دیدن اش تکان خوردم، خیلی بزرگتر از مریم بود. از آن مردهای خوش برخورد و تأثیرگذار بود که من همیشه آرزو داشتم.
متأسفانه من یکروز به خود آمدم که شدیدا به جمال دل بسته بودم و او نیز در هر فرصتی، دست های مرا می بوسید و در گوشم زمزمه های عاشقانه می کرد. اصلا اختیار دست من نبود، چون جمال همان مرد آرزوهای من بود، شاید صورت زیبا و جذابی نداشت، ولی شیوه سخن گفتن، برخوردها و احترام و اخلاق اش مرا شیفته کرده بود. من دیگر دخترم را نمی دیدم، در انتظار بودم یا به بهانه خرید با جمال بیرون بروم و یا مریم از خانه خارج شود.
بعد از یک ماه نیم، من و جمال تصمیم گرفتیم، خیلی بی سر و صدا، بدون اینکه کسی از رابطه ما بفهمد، در فاصله کمی از ایران خارج شویم، وقتی ومن به مریم گفتم باید هرچه زودتر برگردم، بمن آویخت، التماس کرد، گریه کرد، که من نروم، می گفت بعد از سالها به آرزویم رسیدم، صاحب مادر شدم، دلم نمی خواهد از تو جدا شوم. بعد هم بغض کرده گفت در زندگی من فقط تو و جمال هستید، دو تکیه گاه که اگر هر کدام شانه خالی کنید، من شکسته و خورد شده ام. حرفهای مریم دیوانه ام کرد، بخود آمدم، باورم نمی شد من تا آن حد ظالم شده باشم. چمدان هایم را بستم، در حالیکه به مریم قول دادم دوباره او را خواهم دید، تنها یک نامه کوتاه برای جمال نوشتم: اگر براستی عاشق من هستی، پناه مریم باش، او بتو احتیاج دارد، اگر روزی احساس کردم، او براستی راضی و خوشبخت است، دوباره همدیگر را خواهیم دید وگرنه برای همیشه خداحافظ.
من 4 سال از مریم و جمال بی خبر بودم تا دوماه پیش فهمیدم آنها از هم جدا شده اند. با مریم تماس گرفتم، خوشبختانه هیچ چیز درباره آن رابطه نمی دانست، گفتم آماده سفر بشود. در طی 4 ماه با کمک یک وکیل، همه امکانات سفر مریم را فراهم ساختم.
اینک دخترم در راه است. من شرمنده از آن روزهای دیوانگی، می خواهم همه عمر پناه مریم و بچه هایش باشم.

1464-88