1464-87

فهیمه از ترکیه:
بدنبال ثروت خیالی، دنیا را دور زدم

من در یک خانواده فقیر بزرگ شدم، ولی از همان نوجوانی، خودم را به بالای شهر و به میان بچه های ثروتمند می رساندم. طوری وانمود می کردم، که من هم از جنس آنها هستم، در این رفت و آمدها، یک دوست دانشجو پیدا کردم، که از یک خانواده ثروتمند شهرستانی بود، سودابه دختری تنها بود، مرا به آپارتمان خود می برد، من هم برایش غذا می پختم و خود را یک دوست صمیمی و فداکار نشان می دادم، به دروغ به او گفته بودم، من هم از یک خانواده ثروتمند هستم، قرار بوده من در تهران رشته پزشکی را دنبال کنم، ولی بدلایلی ممکن نشد، ولی به آنها گفته ام در حال تحصیل هستم. سودابه دلش بحال من سوخته بود و بقول خودش نجات بخش من شده بود.
من در رفت و آمدها، با یک پسر ثروتمند آشنا شدم، داراب بشدت از پدرش می ترسید، ولی عاشق من شده بود و حاضر بود همه کار برایم بکند، من بعد از 8 ماه خود را حامله نشان دادم، در حالیکه براستی چنین خبری نبود.
داراب از شنیدن این خبر وحشت کرد، گفت اگر پدرم بفهمد، من و تو را با هم می کشد، اصرار داشت من کورتاژ کنم، ولی من بعد از یک هفته، گفتم هیچ دکتری حاضر به انجام این عمل نیست، چون خیلی دیر شده است. دستپاچه گفت: من هزینه سفر تو را به یک شهر دیگر می دهم، که بروی و بچه را بدنیا بیاوری، بعد هم به کسی ببخشی و برگردی! من ابتدا کمی از برملا شدن ماجرا ترسیدم، ولی او یک شب یک ساک پر از پول به من داد و رفت.
من دستپاچه پول ها را به آپارتمان سودابه بردم و آنرا شمردم، باورم نمی شد، مبلغی بسیار بالا بود. تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم. تصمیم عاقلانه ای نبود، ولی من آب از سرم گذشته بود، از پدر کم سوادم یک ورقه گرفتم و بدنبال گذرنامه رفتم و بخشی از پولها را به مادرم دادم و بقیه را در لابلای لباس های کلفت زمستانی و در لایه های چمدان پنهان کردم و با اتوبوس به ترکیه رفتم. تا آنروز من از تهران هم خارج نشده بودم، با ترس و لرز شب را در یک هتل ارزان قیمت گذراندم و فردا صبح خودم را به محله بهتری رساندم و دریک هتل تر و تمیز و گرانتری، سکنی گرفتم. فردا صبح سر میز صبحانه با گروهی خانم آشنا شدم که با تور آمده بودند. یکی از آنها مرا به جمع پذیرفت و با بقیه هم حرف زد، قرار شد من با پرداخت مبلغی عضو آن تور بشوم، یعنی هم سرم را گرم کردم و هم به جاهای دیدنی رفتم. دوستان خوبی پیدا کردم، همان ها پیشنهاد دادند از طریق ازدواج یا پناهندگی به امریکا بروم. من هم سرانجام با یک آقای میانسال که برای دیدار فامیل آمده بود، آشنا شدم، وقتی اشتیاق مرا به سفر دید، گفت من آدم ثروتمندی نیستم، از حقوق دولتی و یک اندوخته قدیمی زندگی می کنم، ولی می توانم با ازدواج با تو ، ترتیب گرین کارت ات را بدهم، بعد هم گفت: هیچ توقعی هم ندارم، یعنی توانایی توقعات آنچنانی لازم نیست!
من 2 ماه بعد در سن خوزه بودم ، اصلا باورم نمی شد، این چنین سریع خودم را به سرزمین آرزوها رسانده باشم، شبی که تلفنی با مادرم و خواهرم حرف زدم، باورشان نمی شد، مادرم مرتب می گفت تو همیشه جرأت داشتی، ترس توی کله ات نبود، امیدوارم هرچه زودتر بتوانی آنجا سر و سامان بگیری، شاید هم یکروز ما را هم به آن سوی کشاندی.
کامران همه کار برای من کرد، حتی ترتیب تحصیل مرا در کالج داد، مرتب می گفت زبان یاد بگیر، یک حرفه و تخصص بیاموز، بدردت می خورد، در این سرزمین هیچکس به داد کسی نمی رسد.
درست سه سال بعد که من گرین کارتم را گرفتم، خیلی ساده از کامران جدا شدم، طفلک در یک حادثه رانندگی جان سپرد، و شاید اگر من هنوز همسرش بودم، حداقل صاحب یک خانه می شدم، ولی من عجله داشتم، می خواستم بهرطریقی شده سریعا میلیونر بشوم!
نقشه ام چسبیدن به آدم های پولدار بود، هرشب می رفتم طرف خیابان های بالا و اعیان نشین، تا سرانجام در یک رستوران، آقایی میانسال به من نزدیک شد و گفت شما چرا تنها نشسته اید؟ گفتم منتظر دوستم بودم، ولی مثل اینکه برایش حادثه ای پیش آمده، گفت: بیا سرمیز من بنشین، مهمان من باش. بعد هم برایم گران ترین غذا را سفارش داد، و یک لیوان شراب را هم بخوردم داد.
من ظاهرا مست شدم، مرا با خود به آپارتمان اش برد. انگار توی آسمان بود، در روی پشت بام یک ساختمان بلند، که همه شهر از هر سویی زیر پایت بود. حدود ساعت 12 شب، گفت او باید برود، ولی من می توانم تمام شب را بمانم و فردا صبح با هم صبحانه می خوریم، من خودم را به مستی زده و خوابیدم.
همان شب همه آپارتمان را زیر و رو کردم، فهمیدم استیو صاحب چند کمپانی است، در یک دفترچه بانکی اش، رقم هایی دیدم که دود از کله ام بلند شد.
احساس کردم طعمه خوبی است. فردا صبح پیدایش شد، صبحانه مفصلی را که سفارش داده بود خوردیم. من بدروغ گفتم اگر نامزدم بفهمد من و تو را می کشد، الان همه شهر را زیرپا گذاشته، گفت از اینجا بیرون نرو، آخر هفته می رویم یک سفر سه چهار روزه.
استیو عاشق من شده بود، می گفت که بدن ات مثل مجسمه خدایان رم است! برای اینکه سرت را گرم کنم، بخشی از کارهایم را بتو می سپارم. فقط همین جا بمان و برخی شبها هم به رستوران های مختلف می رویم ، آخر هفته ها هم به یک سفر عاشقانه. من راضی بودم ولی در پی نقشه ای برای سرکیسه کردن استیو بودم، که یک روز زنگ آپارتمان را زدند، خانمی بود که می گفت همسر استیو است. من ابتدا ترسیدم ولی بر خود مسلط شدم. گفتم من و استیو قرار است ازدواج کنیم، من بخاطر استیو، یک نامزد میلیاردر را رد کردم! آن خانم بشدت عصبانی بود، چند لحظه بعد استیو از راه رسید، آنها به درون اتاقی رفتند و یک ساعت جر و بحث کردند و بعد استیو همسرش را روانه کرد و روبروی من نشست و گفت: من چه کاری برایت بکنم، که بی سر و صدا غیبت ات بزند. گفتم این آپارتمان را به نام من بکن. جا خورد ولی گفت باید با وکیلم حرف بزنم. فردا وکیل اش آمد، مبلغ قابل توجهی پول نقد به من داد و گفت دور استیو را خط بکشم.
اما من هنوز پولدار واقعی نشده بودم، بدنبال یک شکار خوب بودم، بر اثر اتفاق با مردی آشنا شدم، که یک کمپانی بزرگ داشت، مرا قبلا با استیو دیده بود. فکر می کرد من همسر استیو بوده ام، من هم رد نکردم و همین او را بیشتر بمن نزدیک می کرد.
مکس خیلی ساده و بیریا گفت همسرم 14 سال از من بزرگ تر است، اصلا دوستش ندارم، ولی بخاطر پدر بانفوذ و پرقدرت اش ناچارم با او زندگی کنم. می گفت اولین بار که مرا با استیو دیده، از من خوشش آمده و حالا حاضر است مرا بعنوان تکیه گاه احساسی خود برگزیند و همه چیز بپایم بریزد. من که حالا همه فوت و فن شکار را می دانستم،سریع تر از آنچه تصور می رفت، او را خام کردم و گفتم من اگر صد سال هم با تو زندگی کنم، کاری به همسرت ندارم. مکس بلافاصله برایم آپارتمانی خرید، با سلیقه من آنرا تزئین کرد و زندگی عاشقانه ای را با مکس شروع کردم. او هر شب ساعت 10 به خانه می رفت و فردا ساعت 10 صبح می آمد. من وقت کافی نداشتم، باید هرچه زودتر برنامه ام را اجرا می کردم، درست در شب تولدم، ناگهان لباس هایم را پاره کرده و جیغ زنان از آپارتمان بیرون آمده و کمک خواستم، نیم ساعت بعد من در بیمارستان و مکس در بازداشت پلیس بود، فردا ساعت 12 ظهر، وکیل اش به بیمارستان آمد و گفت من چه می خواهم؟ گفتم 2 میلیون دلار، گفت: چنین مبلغی در حساب هایش ندارد گفتم از همسرش بگیرد، شاید لازم باشد من تلفن بزنم و بگیرم! بالاخره قرار شد بمرور 150 هزار دلار نقد، 100 هزار دلار چک بدهد، دو جوان که در دفترش کار می کردند، ترتیب این کارها را می دادند و یکی از آنها که از قبل به من توجه داشت، پیشنهاد کرد ترتیب انتقال پول هایم را به پاناما بدهد، تا بعد مرا هم با خود ببرد، وگرنه عوامل مکس سر مرا زیر آب می کنند. ابتدا تردید داشتم ولی سرانجام قانع شدم. در حالیکه جلوی چشمان زودباور من، ظاهرا پولها را از طریق کامپیوتر به حساب بانکی تازه گشایش یافته در پاناما انتقال می داد، ریکو گفت به مجرد رسیدن به پاناما، باید کمیسیون او را که حداقل 15 درصد است بپردازم، من هم قبول کردم.
یکروز صبح با هواپیما ریکو مرا به پاناما برد. و درست لحظه پیاده شدن از هواپیما غیبش زد در حالیکه همه مدارک مرا هم با خود برده بود و وقتی به بانک ها مراجعه کردم، حسابی بنام من پیدا نشد!
اینک من دنیا را دور زده ام و به ترکیه بازگشته ام و در یک هتل دست چهارم در آشپزخانه کار می کنم و حتی روی بازگشت به ایران را هم ندارم.

1464-88