1464-87

ناصر از سانفرانسیسکو:
به دخترم گفتم به پشت سرت نگاه نکن

بعد از 37 سال، داود برادرم از ایران زنگ زد و گفت در تدارک سفر به امریکاست. دلش برای من خیلی تنگ شده، می خواهد در این سفر تصمیم قطعی برای سرمایه گذاری در امریکا بگیرد، به راهنمایی من نیاز دارد. بعد هم اضافه کرد که با توجه به عکس ها و فیلم هایی که از تو و همسرت دیدم، اگر خواهر زن داری، پیشاپیش درباره من با او حرف بزن! من که جا خورده بودم، گفتم ولی هنوز سالگرد همسرت هم نرسیده!
داود گفت: برادر شوخی کردم. من دیگر هرگز ازدواج نمی کنم. دو دخترم ازدواج کرده و صاحب فرزندانی شده اند، پسرم جمشید هم با من راهی است. دلم به آینده او خوش است، اینکه تحصیل بکند، سر و سامان بگیرد و یکی دو نوه هم بمن هدیه بدهد.
از سفر برادرم خوشحال بودم، چون در تمام 37 سال، به ایران سفری نداشتم. همین جا بودم که پدر و مادرم فوت کردند. سهم خود از ارثیه پدری را هم به خواهر بزرگم، که شوهرش بیمار بود بخشیدم. خیلی دلم می خواست روزی حداقل آنها بمن سری بزنند. حالا تنها برادرم راهی بود. من همه مدارک و اسناد لازم را برای اخذ ویزا برایش فرستادم.
3 ماه طول کشید تا برادرم از ترکیه زنگ زد و گفت تا سه روز دیگر، در فرودگاه سانفرانسیسکو شما را به آغوش می گیرم. روز موعود من و همسرم فریبا و دخترم ننسی، به استقبال داود و اردشیر رفتیم، صحنه پراحساسی بود، همه مان اشک می ریختیم و آن شب تا ساعتها حرف زدیم، حدود ساعت 4 صبح خواب مان برد، من فردا زودتر بیدار شدم، تدارک صبحانه را دیدم، روزهای خوش و خاطره انگیزی را آغاز کردیم.
داود مرتب از دست پخت، از مرتب و منظم بودن، از زیبایی، از اخلاق خوش فریبا تعریف می کرد و بعد هم یک شب گفت: فریبا خانم شما خواهر هم دارید؟ فریبا گفت من تا دلتان بخواهد برادر دارم، ولی از خواهر خبری نیست، اما اگر در جستجوی یک زن بعنوان همسر هستید، در میان دوستان من، دخترها و زن های خوبی هستند که بمناسبت سالگرد ازدواج مان، دعوت شان می کنم، امیدوارم در میان آنها یکی را انتخاب کنید، ترتیب خواستگاری را خودم میدهم.
در شب سالگرد ازدواج مان، داود همه وجودش چشم و گوش شده بود، تا زن دلخواهش را انتخاب کند و در آخر شب یکی را برگزید. میترا را که دندانپزشک بود، وقتی فهمید داود ثروتمند و در تدارک سرمایه گذاری در امریکاست، بدون تأمل قرار دیداری را با او گذاشت ولی داود اصرار داشت فریبا هم با آنها برود، تا تنها نماند و در صورت عدم پسند و توافق، بتواند راحت خود را کنار بکشد.
در همین فاصله جمشید با ننسی کاملا صمیمی شده بود و مرتب با هم بیرون میرفتند، بطوریکه بعد از چند هفته من احساس کردم آنها عاشق هم شده اند. از دخترم پرسیدم، گفت اردشیر می تواند مرد دلخواهی برای آینده او باشد. این نظرگاه مرا خوشحال کرد، چون یک وصلت فامیلی، می توانست خیال من و فریبا را راحت کند.
در این مدت فریبا، گاه در میان هفته و بیشتر آخر هفته، آنها را به اماکن دیدنی می برد و بدنبال دعوت برادرش در لس انجلس، پیشنهاد سفر چند روزه ای را داد، که من هم موافق بودم، ولی متأسفانه در آخرین لحظه، شریک من بیمار شد و من ناچار در سانفرانسیسکو ماندم و آنها را روانه کردم. با رفتن فریبا و ننسی و داود و جمشید احساس تنهایی غریبی می کردم، باورم نمیشد تا این حد، به جمع شان عادت کرده باشم. مرتب با فریبا تلفنی حرف می زدم، او بنظر خوشحال می آمد، می گفت لحظات خوشی با هم دارند، مخصوصا که برادرش با همسر و بچه هایش مرتب با آنها به همه اماکن تفریحی می آیند و پذیرایی خوبی هم می کنند.
قرار بود 4 روزه برگردند، ولی با اصرار داود، 5 روز دیگر ماندند، روزی که همه بازگشتند، من در یک لحظه احساس کردم، روابط فریبا با داود خیلی صمیمانه و نزدیک است، گاه درگوشی حرف می زنند، از سویی ننسی و اردشیر مرتب در اتاق شان خلوت می کنند و رابطه شان از حد دوستی گذر کرده است. من هنوز این صحبت ها و رفتارها را بحساب سفر و عادت و مهر و علاقه فامیلی می گذاشتم و اینکه فریبا نیاز به همدم و هم سخن داشت. یک شب که داود پیشنهاد یک سفر دور امریکا را با قبول همه هزینه ها داد، من کمی جا خوردم، چون او خوب می دانست که من چنین امکانی ندارم، من باید بالای سر بیزنس خود باشم، توصیه کردم عجالتا به همان سفرهای دو سه روزه بسنده کند، ولی او می گفت خواب دیده ام، عمرم کوتاه است، باید کمال استفاده را از همین باقیمانده عمرم بکنم، دلم میخواهد شما را مهمان کنم، حق ندارید حتی دست به جیب ببرید و یا زحمتی گردن تان بیفتد.
فریبا اصرار داشت برویم. ننسی شب و روز درگوش من می خواند. من خوب می دانستم که دور شدن من از کمپانی، ضرر و زیان و از هم پاشیدگی بزرگی را بدنبال می آورد. شریکم بدنبال دو سکته قلبی، آن انرژی و قدرت کافی را برای اداره کمپانی نداشت و حتی مرتب می گفت سهم او را بخرم، تا خود را بازنشسته کند. من به داود گفتم بیا سهم شریک مرا بخر، تا هم مرا خلاص کنی و هم امکان سفرها برای من هم پیش بیاید. داود گفت من از شراکت خاطره خوشی ندارم، من می توانم دو سه کمپانی بخرم، ولی ترجیح میدهم، خودم صاحب شان باشم، اما اگر پول نیاز داری، حاضرم به تو قرض بدهم، من تشکر کردم و گفتم نه نیازی به پول نیست.
یکروز غروب که به خانه برگشتم، دیدم فریبا چمدان ها را بسته و می گوید اگر مرا دوست داری، همین فردا با ما راهی شو، چون برایت بلیط هم تهیه کردم. من کمی عصبانی شدم و گفتم لطفا بدون مطالعه بجای من تصمیم نگیر! فریبا بحال قهر به اتاق خود رفت و در را هم بست، من ناچار روی مبل خوابیدم، فردا صبح که بیدار شدم، نه خبری از فریبا بود، نه ننسی، نه داود و جمشید! روی میز آشپزخانه یک یادداشت کوتاه بود: ناصرجان زندگی کوتاه است. باید از آن لذت برد، بلیط هواپیمایت زیر تلفن است، همین فردا حرکت کن بیا.
من نرفتم ولی بسیار دلم شکست، ناراحت و اندوهگین سعی کردم، در کار خود را غرق کنم. آخر هفته با همراه دوستم به سن خوزه رفتم شب یکشنبه که برگشتم، فهمیدم آنها برگشته و با وسایل و اثاثیه و لوازم ضروری دیگری، بلافاصله خانه را ترک کرده اند.
سه روز خبری نبود تا فریبا زنگ زد و گفت ما دیگر برنمی گردیم، من تازه معنای زندگی را در کنار داود و بچه ها فهمیده ام، ما راهی ایران هستیم. بعد از سالها می خواهم در ایران از زندگیم بهره بگیرم و خوش باشم، هر وقت دلت خواست من حاضر به طلاق هستم، هیچ چیز هم نمی خواهم.
من دو ماه در انزوا و افسردگی عمیقی فرو رفتم، به هیچ تلفنی جواب نمی دادم، طفلک شریکم با وجود بیماری، کمپانی را اداره می کرد، تا من کم کم بخود آمدم و کوشیدم با کار زیاد و سخت، خودم را سرگرم سازم.
بعد ازیکسال من تقاضای طلاق کردم و به طریقی به فریبا خبر دادم. او به امریکا آمد، وکیل گرفت و من حاضر شدم خانه را به او واگذارم و مبلغ قابل توجهی پول نقد هم به حسابش بریزم و او که دستپاچه بود، همه را پذیرفت و سریعا راهی ایران شد.
همان روزها من در یک مهمانی دوستانه، با سمیرا آشنا شدم، که یک ازدواج نافرجام را پشت سر گذاشته بود، زن بسیار باوقار و فهمیده و آگاهی که احترام همه را برمی انگیخت، بطوریکه من همان شب شیفته اش شدم و در طی 6 ماه چنان به او دل بستم که به او پیشنهاد ازدواج دادم و سمیرا مشتاقانه پذیرفت و ازدواج کردیم من معنای یک زندگی پر از تفاهم و عشق را با سمیرا چشیدم.
6 ماه قبل ننسی زنگ زد و گفت پدر مرا نجات بده! پرسیدم چه شده؟ گفت جمشید بعد از ازدواج مرا مرتب زجر می دهد، اخیرا دو سه دوست زن گرفته، مرا در خانه حبس کرده، از سویی داود مرتب مادرم را کتک میزند و یکبار دستش را شکست! گفتم برای نجات تو همه کار می کنم ولی در مورد مادرت هیچ انتظاری از من نداشته باش.
من بلافاصله با سمیرا به ایران رفتم. همه چیز و همه کس برایم غریبه بودند، تنها شانس من، برادر یکی از دوستانم بود که قاضی دادگاه بود، او با توجه به حوادثی که بر من گذشته بود، مهربانانه مرا پذیرفت، با نفوذ خود، ترتیب طلاق ننسی را از جمشید و فریبا را از داود داد، بدون اینکه هیچکدام حتی صدایشان در بیاید.
من با سمیرا و ننسی به سانفرانسیسکو بازگشتیم و من در راه فرودگاه از دخترم یک خواهش کردم، اینکه هیچگاه به پشت سرش نگاه نکند، چون من نمی خواهم هیچ خاطره ای از آن روزهای سیاه جلوی چشمانم ظاهر شود.
وقتی وارد خانه شدیم سمیرا مهربانانه ننسی را به اتاقی که برایش تزیین کرده بود برد و من صدای هق هق دخترم را شنیدم که گریه شادی و امید بود.

1464-88