1464-87

پرویز از نیویورک:
بغض های در گلو مانده

3 ساله بودم که کریم و فتانه مرا به فرزندی پذیرفتند، من آنروزها هنوز نه خود را می شناختم و نه اطرافیان خود را. فقط یادم هست که از یک خانه شلوغ، با شکمی همیشه گرسنه، به میان جمعی رفتم، که همیشه دور و برم پر از شیرینی و شکلات و خوردنی بود و گاه دست نوازشی بر سرم کشیده می شد. گرچه من حق داشتم و با وجود 13 خواهر و برادر، کسی فرصت نداشته باشد حال مرا بپرسد و به همین علت من هیچگاه معنای پدر و مادر و سرپرست خانواده را درک نکردم. تا بدین خانه آمدم و بمن یاد دادند یک زوج مهربان را پدر و مادر خطاب کنم.
هرچه بزرگتر می شدم، بیشتر طعم زندگی آرام، مرفه و خوشبخت را می چشیدم، در یک خانه بزرگ در منطقه کرج، قد می کشیدم. اطراف و اطرافیان را شناسایی می کردم، تا آنجا که فراموشم شد از کجا آمده ام و پدر و مادر واقعی ام چه کسانی بودند.
10 ساله بودم که صدای گریه های یک موجود تازه وارد، زیر سقف خانه پیچید و من بمرور احساس کردم، دیگر آن نوازش ها و مهربانی ها از من دریغ می شود و جای مرا آن مهمان کوچولو گرفته است. حسودیم می شد. با همه سن و سال اندکم، خشمگین بر در و دیوار مشت می کوبیدم و حتی از مادرم می پرسیدم: چرا دیگر برایم هدایای رنگارنگ نمی آورد؟ چرا پدرم دیگر مرا با خود بیرون نمی برد؟
در 13 سالگی من همراه پدر و مادر و خواهر کوچولویی که جایم را گرفته بود، به امریکا آمدیم. فضای جدید، برایم غریبه بود. احساس دلتنگی می کردم، مخصوصا که اغلب اوقات پدر و مادر مرا در خانه تنها می گذاشتند و می رفتند و من می ماندم و یک صفحه تلویزیون که بمرور همدم من شد و بعد هم مجله جوانان که در واقع کمکم می کرد، زبان مادریم را فراموش نکنم.
در 14 سالگی بمن گفتند که در حقیقت من یک فرزند خوانده هستم و نباید انتظار زیادی داشته باشم. در 16 سالگی من با بالاترین نمرات دبیرستان را تمام کردم و در حالیکه از هر سویی دعوت نامه دانشگاهی با بورس تحصیلی دریافت می کردم، هیچکس بجز دوست دختر 15 ساله ام، خوشحال نمی شد و حرفی و تشویقی نمیکرد. همان زمان، پدر و مادرم به بهانه دیدار فامیل راهی استرالیا شده و مرا به دوستی سپردند. وقتی من با راهنمایی پدر آن خانواده، یکی از دانشگاه ها را برگزیدم و راهی شدم، آنها مرا بغل کرده، برایم آرزوی خوشبختی کردند و تا آخرین لحظات من نتوانستم کریم و فتانه را پیدا کنم.
من در آن شهر تازه و دانشگاه معتبری که آرزوی میلیونها دانشجو بود، تنهاترین موجود بودم و وقتی آخر ماه برای دیدار پدر و مادر به لس انجلس آمدم، هیچ خبری از آنها نبود، همسایه ها گفتند آنها از ماهها قبل تدارک کوچ تازه را دیده بودند، احتمالا برای همیشه در استرالیا ماندگار خواهند شد.
من تنهاترین دانشجوی دانشگاه، بمرور با درخشش تحصیلی، دور و برم پر از دوستان تازه شد، اساتید برجسته دانشگاه، پدر و مادرهای مهربان من شدند و من آخر هفته ها، مهمان آنها بودم و گاه باید از میان شان، خانواده ای را برمی گزیدم.
من در رشته پزشکی درس می خواندم. تخصص ام در زمینه جراحی مغز و اعصاب بود. چون همه تکیه زندگیم روی تحصیل بود، در همه زمینه های پژوهشی، من نقش داشتم و شگفتی می آفریدم، بطوریکه در 26 سالگی، من در بزرگترین دانشگاهها و مراکز پژوهشی، برای خود نامی بزرگ شده بودم، چرا که با همه جوانی، تحصیلات و پژوهش های من، راهگشای اساتید سالخورده و باتجربه ام شده بود.
من در 30 سالگی بر صدر مهم ترین مقام و مسئولیت در رشته خودم تکیه داده و در حساس ترین جراحی های مغز، بعنوان سرپرست و تصمیم گیرنده تیم پزشکی دعوت می شدم و خودبخود همزمان من خود صاحب یک ساختمان بزرگ با دهها کلینیک پزشکی شدم و صدها پزشک متخصص برایم کار می کردند.
متأسفانه بدلیل آن ضربه های عاطفی از کودکی بر من وارد شده بود، از اوج محبت، عشق و نوازش به پائین انداخته شدم و بیک موجود تنها مبدل گشتم. سالها هیچکس حتی حالم را نپرسید. دست نوازش و سخن مهربانانه ای بخود ندیدم، انگار که من اصلا وجود خارجی نداشتم. همین ضربه ها مرا از دوستی، رابطه صمیمی و مداوم و از عشق بازداشته بود. اگر کسی به من محبت می کرد، من فکر می کردم موقتی و زودگذر است و باید خیلی زود انتظار جدایی، یا بی تفاوتی و بی اعتنایی را داشته باشم، بهتر که قبل از وابستگی خودم را کنار بکشم.
در اوج موفقیت مالی، کاری، شخصیت گمشده ام توسط یکی از همکاران خوب و دلسوز شناخته شد، او بود که مرا تحت درمان گرفت، تا از آن برزخ تنهایی بیرون بیایم و باورم بشود که دنیا و آدمها، درون چارچوب سرد زندگی کریم و فتانه خلاصه نمی شوند، همه دوستی ها و رفاقت ها، عشق ها و دلبستگی ها، بی دوام و موقتی نیست.
در 34 سالگی برای اولین بار با دختری آشنا شدم که دانشجوی سختکوش و هشیاری بود. با دیدن او و رفتار و کردارش یاد خودم می افتادم و خیلی زود فهمیدم او هم قربانی خانواده ای مردسالار شده و در میان 8 برادر، سالها گم شده و محبت و عشقی بخود ندیده است.
من با فرشته خیلی زود آمیختم، دوستی مان به عشق مبدل شد و با راهنمایی همان همکار نجات بخش، من به زندگی سلامی دوباره کردم و تصمیم به ازدواج گرفتم، گرچه تا 8 ماه دچار نوعی بلاتصمیمی بودم، از هرقدم جدی می ترسیدم ولی سرانجام آن دوست و ناجی بزرگ ما را بهم پیوند داد. در یک شب باشکوه ما قدم به یک دنیای تازه گذاشتیم که هر دوی ما را متحول کرد.
من و فرشته خیلی زود صاحب فرزند شدیم. ولی من اصرار داشتم علاوه بر فرزندان خودمان، باید چند کودک هم به فرزندی بپذیریم، که فرشته هم موافق بود. بعد از 4 سال، ما صاحب دو فرزند و 4 فرزندخوانده از ملیت های مختلف شدیم و چنان عشق خود را به پایشان ریختیم، که هیچکس براستی تشخیص نمی داد، کدام یک فرزند واقعی ما هستند.
بدلیل امکانات مالی برای بچه ها، دو پرستار باتجربه استخدام کرده و خود نیز از هر فرصتی برای بودن با آنها و گذراندن لحظات زیبا با آنها دریغ نداشتیم. بطوریکه در زیر سقف خانه ما همیشه صدای خنده و شادی آنها می پیچید و برای من و فرشته هیچ سرگرمی و تفریحی بالاتر از گذراندن لحظات مان با آنها نبود.
یکسال و نیم پیش، بمن خبر دادند یک مرد مسن و یک زن جوان را که در حادثه ای دچار خونریزی مغزی شده اند، به یکی از کلینیک های ما انتقال داده اند و برای عمل جراحی حساسی، نیاز به دیدگاه من دارند، من چون همیشه بلافاصله به آن کلینیک رفتم، با بررسی دقیق عکس ها و آزمایشات، خود تصمیم به عمل جراحی بسیار حساس شان گرفتم و در مدت 12 ساعت، هر دو را جراحی کردم و تیم پزشکی خبر دادند که یک معجزه رخ داده است. هر دو نجات یافته اند.
من 3 روز بعد به بالین شان رفتم و مرد مسن چشم باز کرده بود، وقتی کنارش نشستم، دست مرا گرفت و در حالیکه اشک می ریخت گفت: «آیا تو مرا می بخشی؟» من از خودم پرسیدم این چه سئوالی است که بیمار نجات یافته می پرسد؟ ولی در یک لحظه من چشمانم بروی بورد بالای سرش خیره ماند. تکان خوردم، کریم بود. پدرم، که نامهربانانه مرا ترک کرد و رفت و آن دختر هم، خواهرم شیرین بود.
پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: من همان سالهای دور تو را بخشیدم و خوشحالم که امروز تو را به زندگی برگرداندم، باور کنید در یک لحظه همه آن لحظات تاریک از ذهنم پاک شد و وقتی برگشتم و فتانه شکسته و خورد شده را در آستانه در دیدم که حتی توان ایستادن ندارد، به سویش رفتم، بغل اش کردم و با او همه بغض های در گلو مانده سالها را رها کردم.

1464-88