1464-87

نازنین از واشنگتن:
رهایی از قفسی تاریک

من و مینا خواهرم تنها فرزندان خانواده بودیم، پدر و مادر بسیار مهربان و مسئولی داشتیم، روزگارمان خوش بود، تا مینا ازدواج کرد و رفت، من خیلی احساس تنهایی می کردم، گرچه همه روزه به دیدار مینا می رفتم، وقتی هم بچه دار شد، روزها پرستارش بودم.
یکروز غروب، یک فاجعه، یک تصادف، پدر و مادر را از ما گرفت و من در یک لحظه خود را تنهاترین موجود عالم دیدم. باور کنید دلم می خواست همان لحظه چشم می بستم و به پدر و مادرم می پیوستم.
مینا خیلی برای من نگران بود، من هنوز 12 سالم بود، مینا و شوهرش بهمن، مرا به خانه خود بردند و زیر چتر حمایت خود گرفتند، من هم با همه وجود پرستار بچه شان شدم، ضمن اینکه احساس می کردم نگاه های سنگین بهمن همه جا مرا دنبال می کند.
من 16 ساله بودم که یک شب در غیبت مینا، بهمن بمن حمله کرد و با تهدید بمن تجاوز کرد. بعد هم گفت، اگر دهان باز کنی، تو و خواهرت را با بچه ها می کشم و به خارج فرار می کنم.
من بشدت ترسیده بودم، آن شب تا صبح نخوابیدم، هر بار هم چشمانم را می بستم، با کابوس هولناکی بیدار می شدم. این کابوس ها هر شب با من بود. می دیدم که بهمن با چاقوی بلندی، به سراغ همه ما آمده و از چشمانش خون می ریزد.
بهمن با همان تهدیدها مرتب به من تجاوز می کرد، بارها تصمیم گرفتم با خواهرم حرف بزنم، ولی وقتی می دیدم که چقدر عاشقانه شوهرش را دوست دارد، بچه ها بدنبال بهمن همه جا می دوند، پشیمان می شدم و آن شکنجه های روحی را تحمل می کردم.
چندبار به بهمن اعتراض کردم که عاقبت با من چه خواهد کرد؟ خیلی راحت می گفت مینا همسر من و تو دوست دخترم هستی، هر دو را دوست دارم و بدلیل اینکه نمی خواهم دل مینا بشکند، این راز را پنهان نگه می دارم، اگر هم روزی تو دهان بگشایی، در این خانه خون راه خواهد افتاد و سر همه تان را می برم و گناه این حادثه خونین برگردن توست.
من همیشه از نگاه مستقیم به چشمان خواهرم پرهیز می کردم و خود را گناهکار می دانستم، بارها تصمیم گرفتم کارد تیز آشپزخانه را در قلب بهمن فروکنم و از آن همه رنج و شکنجه رها شوم. ولی هربار بچه ها را می دیدم و اینکه مینا تکیه گاهش بهمن بود، منصرف می شدم .
چه شب های تاریک و پایان ناپذیری که بهمن چون حیوانی درنده، به اتاق من می آمد، مرا که چون پرنده ای اسیر بر خود می لرزیدم به آغوش می کشید و چون عروسکی در چنگال خود می گرفت و بعد هم با لبخندی نفرت انگیز، مرا به گوشه ای هل می داد و می رفت.
7 سال گذشت، ثریا یکی از دوستانم در جریان حوادث زندگی من بود، دوستی که در تدارک سفر به خارج بود، احساس می کردم تنها رازدار خود را هم از دست می دهم، ولی او مرتب قسم می خورد، که مرا کمک می کند از ایران خارج شوم و من از خودم می پرسیدم چگونه؟
ثریا راهی امریکا شد. سه ماه بعد ازدواج کرد. بعد ترتیبی داد من گاه با امین برادر شوهرش حرف بزنم، تصاویر مرا به او نشان داده بود. امین مشتاق دیدار من بود. می گفت بهرطریقی شده، گذرنامه تهیه کنم، تا او مرا به طریقی به امریکا ببرد.
من باورم نمیشد کسی بتواند در این روزگار بمن کمکی بکند. با خود می گفتم این سرنوشت شوم من است، باید با آن بسازم تا بمیرم، شاید مرگ و پیوستن به پدر و مادر، بمن آرامش ببخشد. بارها مینا از من پرسیده بود که چرا همیشه رنگ پریده و مضطرب هستم، من فقط می گفتم اندوه مرگ پدر و مادر مرا به چنین روزی انداخته است . یکی دو بار هم خواستگارانی برایم آمد، بهمن به بهانه های مختلف آنها را رد کرد جلوی مینا گفت اینها آدم های فاسد و معتادی هستند. تو باید در آینده شوهری چون من پیدا کنی! و شب که به بستر گناه خود می آمد، می گفت تو همه عمر با من می مانی، تو هیچگاه نباید شوهر کنی.
این شب های تاریک و زجرآور، همچنان ادامه داشت تا من با دلهره، بسیار پنهانی، با احتیاط برای گذرنامه اقدام کردم و این بار بخت با من یار شد و خیلی زود گذرنامه را گرفتم، به ثریا و امین خبر دادم، آنها بعد از یک ماه، برایم از طریق دوستی بلیط هواپیما فرستادند و من به ترکیه رفتم، با کمک دو سه ایرانی، در یک پانسیون اتاقی گرفتم، همزمان به مینا خبر دادم در ترکیه هستم، بعدا در این باره توضیح می دهم، یک هفته بعد امین از امریکا آمد، از دیدنش خوشحال شدم، احساس اینکه بعد از سالها پناهی دارم، به من انرژی پایان ناپذیری داده بود. امین همانجا با من ازدواج کرد و با کمک وکیل خودش در امریکا برای ویزا اقدام نمود، جالب اینکه وقتی برای ویزا رفتیم، کنسول از من چند سئوال ساده کرد، من هم خیلی ساده جواب دادم و همین سبب شد مهر ویزا را زودتر از زمان معمول بر گذرنامه من بزند.
در فرودگاه واشنگتن، ثریا و شوهرش انتظار مرا می کشیدند، من انگار روی ابرها پرواز می کردم، اشک هایم بند نمی آمد، مثل بچه ها همه جارا تماشا می کردم، مردم را، اتومبیل ها را، تابلوها، سگ های کوچک و بزرگ را که برخلاف ایران خیلی راحت و آزاد در خیابان قدم می زنند.
من آن شب نمی خواستم بخوابم، طفلک ثریا را تا سپیده صبح بیدار نگه داشتم ، مرتب می گفتم من خواب نمی بینم؟ آیا این واقعیت دارد که من در امریکا هستم؟ امین که از ماجرای من خبر داشت، مراقب بود تا بمن ضربه ای وارد نیاید، بسیار محتاطانه با من رفتار می کرد.
بعد از دو هفته در خانه بزرگ و پر از درخت و گل و سبزه ثریا، مراسم جشن عروسی ما را برپا داشتند و من سرانجام از تونل کابوس های هولناک شبانه عبور کردم و به آرامش یک زندگی تازه رسیدم که پناه، تکیه گاه ، امیدم امین بود و ثریا.
یک شب خیلی راحت، همه ماجراهایی را که بر من طی سالها گذشته بود، تلفنی برای خواهرم مینا بازگو کردم، او بشدت عصبانی شده بود و فریاد میزد، من از او می خواستم آرام باشد، از او می خواستم صبر کند، تا بزودی انتقام خود را از این حیوان انسان نما بگیریم، من 7 ساعت با مینا حرف زدم تا او آرام شد.
طبق نقشه حساب شده، من بدون اینکه از ازدواج خود حرف بزنم، به بهمن زنگ زدم و گفتم از اینکه ایران را ترک کردم پشیمانم، چون حالا می فهمم بتو عادت کرده بودم، شاید هم تو را دوست دارم. از او خواستم با مینا و بچه ها به امریکا بیاید، گفتم در اینجا راحت تر مثلث عشق مان پیش می رود!
بهمن دو سه هفته ای تردید داشت، ولی وقتی می دید من مرتب زنگ میزنم و ابراز دلتنگی می کنم، رضایت داد، ابتدا مینا وبچه ها را روانه کند و بعد با فروش خانه و بیزینس خود بما بپیوندد.
تا مینا و بچه ها به امریکا بیایند، 8 ماه طول کشید و من در آن مدت مرتب به بهمن زنگ میزدم، می گفتم بی صبرانه انتظارت را می کشم. بهمن کم کم اندوخته هایش را برای مینا حواله کرد و از من خواست او را در خریدن خانه کمک کنم، بعد هم با فروش خانه، بیزنس خود ، تقریبا همه آنچه داشت حواله کرد و خبر داد بزودی راهی میشود.
خوشبختانه دو بار برای ویزا اقدام کرد و موفق نشد، ولی دست نکشید، از یک وکیل کمک گرفت، در این فاصله من و مینا از طریق یک وکیل، شکایتی علیه او تنظیم کردیم، من 8 سال شکنجه و آزار و تجاوز و سرگشتگی های روانی ام را در آن شکایت جای دادم و مینا نیز با من همراه شد و اینکه او در راه است تا شکنجه اش را ادامه بدهد.
آن روز که قرار بود، من به تنهایی بهمن را از فرودگاه به خانه بیاورم، همه بدنم می لرزید، انگار همه آن شب های تاریک در ذهنم زنده شده بود. ثریا و امین می دیدند که من دست هایم می لرزد، رنگم پریده و حتی توان حرف زدن ندارم، عاقبت راه افتادم. در فرودگاه بهمن با دیدن من، با شوق بسویم آمد، مرا بغل کرد و گفت خوشحالم کمی چاق شده ای، من برای رسیدن به تو، به آب و آتش زده ام.
او را به خانه آوردم، وقتی وارد شد، شوهرم امین را معرفی کردم، بهمن جا خورد، رنگش پرید، بی اختیار گفت چرا مرا به امریکا آوردید؟ گفتم برای اینکه بدست قانون بسپاریم. آن شب تا سحر سعی کرد، همه چیز را حاشا کند، حتی طلب بخشش می کرد. ولی فردا صبح که پلیس او را با دستبند می برد، من احساس کردم از قفس تاریکی ها رها شده ام، مینا مرا بغل کرده بود و هردو اشک می ریختیم و امین در گوشم گفت دیگر از هیچ چیز نترس، بعد از آن همه سالهای تاریک ، امروز به روزهای روشن رسیده ای.

1464-88