1464-87

تورج از جنوب کالیفرنیا:
قصه نیلوفر شکسته

من عاشق نیلوفر بودم، از همان سالهای نوجوانی، آن سالها که من 20 ساله و نیلوفر 15 ساله بود. نامه های عاشقانه ام را در لابلای گل ها، بدرون خانه شان می انداختم و او همه را می خواند، لبخند میزد، ولی جوابی نمی داد. تا سرانجام مادرش فهمید، غوغایی بپا شد، دو خانواده، دو همسایه قدیمی، کارشان به جر و بحث کشید و در پایان مادرم پیشنهاد داد تا نامزد شویم. خانواده نیلوفر تا سه هفته جواب ندادند، عاقبت با وساطت یکی از همسایه ها، که پیر دیر محله بود، رضایت دادند. نامزد شدیم، ولی حق نداشتیم بدون حضور خانواده همدیگر را ببینیم، نیلوفر هم عاشق من شده بود، پشت پنجره اتاق اش می ایستاد و اشک می ریخت، تا من در یک وزارتخانه استخدام شدم و بعد خانواده بساط عروسی را برپا ساختند و ما دو پرنده عاشق را بهم رساندند. ما را در جمع فامیل و همسایه ها، لیلی و مجنون صدا میزدند، براستی من عاشق و دیوانه نیلوفر بودم، هر دو خیلی جوان بودیم که صاحب دو فرزند شدیم. دختر و پسری که با چاشنی عشق ما، زیباترین بچه های فامیل بودند.
من از نیلوفر بروی چشمانم مراقبت می کردم، او ملکه خانه من بود، هرچه طلب می کرد، برایش فراهم می کردم، حتی برایش یک خدمتکار گرفته بودم، که دست به سیاه و سفید نزند، گاه مادرش می گفت تو خیلی این دختر را ننر بار آورده ای! و من می گفتم نیلوفر نفس من است، زندگی من است، بدون نیلوفر من هیچم!
بچه ها 6 و 8 ساله بودند، که نیلوفر هوای خارج به سرش زد. برای من که همه پایگاه های زندگیم در ایران بود، کار و بار پررونقی داشتم، درآمدم بالا بود، ناگهان همه چیز را بهم ریختن و همه چیز را آتش زدن و راهی سرزمین تازه ای شدن آسان نبود، ولی وقتی نیلوفر چنین آرزویی داشت، باید برآورده می شد. او نمی دانست براستی زندگی ما چگونه می گذرد، او معنای پول را هم نمی دانست. از دیدگاه او پول فقط برای خرج کردن و از زندگی لذت بردن و به اطرافیان و دوستان، رضایت و شادی بخشیدن بود.
در پشت پرده از طریق پدر و مادرش، خیلی سعی کردم تا رأی او را برای این سفر بزنم، ولی موفق نشدم. علیرغم میل خودم، با غصه هرچه داشتم فروختم و با نیلوفر و بچه ها راه افتادیم. چون پول کافی داشتیم، گذر از سرزمین های مختلف، اقامت در هتل های گران و بهره از زندگی پرزرق و برق خارج، لذت بخش بود. سرانجام هم ویزا گرفتیم و به آمریکا آمدیم. در اینجا هم من بلافاصله به کار خرید و فروش ملک پرداختم، یکی دوتا از دوستان هم کمکم کردند و دستیابی به گرین کارت هم آسان شد و در یکی از محلات خوب جنوب کالیفرنیا ، روی تپه ای بلند، خانه ای دلخواه برای نیلوفر و بچه ها ساختم و دوباره همان زندگی مرفه را برایشان فراهم نمودم. چون می خواستم حالا که از فامیل و آشنایان دور شده اند، کم و کسری نداشته باشند.
بدلیل بریز و بپاش های زندگی ما، خیلی زود دور و برمان پر از دوست و آشنا شد. نیلوفر مرتب پارتی می داد. هربار 50 تا 150 مهمان داشتیم، از هیچ چیز دریغ نمی کردم، همین که می دیدم نیلوفر مثل یک الماس میان دوستان تازه می درخشد و همه ستایش اش می کنند، خوشحال بودم، این خوشحالی وقتی بیشتر شد که مادر و دو برادرش هم به آمریکا آمدند و به ما پیوستند، هم برای برادران نیلوفر هم تقاضای گرین کارت کردم و هم برایشان کاری با درآمد خوب دست و پا کردم.
از دور و نزدیک می دیدم که مردان ظاهرا آشنا و دوست، چگونه در گوش نیلوفر زمزمه می کنند، چگونه نیلوفر بمرور چهره عوض می کند. گاه ترجیح می دهد با دوستان زن خود، به لاس وگاس، مکزیک و دیگر نقاط برود و بعد کاشف بعمل می آمد که یکی دوتا از شوهران نیز به آنها پیوسته اند! کمی نگران نیلوفر شده بودم، چون جنس بعضی مردها را می شناختم، مردانی که همیشه در پی شکار زنان زیبا و در عین حال پولدار هستند، تا آینده خود را تضمین کنند و برای رسیدن به هدف، از هیچ ترفندی کوتاهی نمی کنند.
روزی که نیلوفر بمن گفت قصد یک عمل جراحی زیبایی دارد و من مخالفت کردم و او بر سرم فریاد زد که می خواهم از زندگیم لذت ببرم، فهمیدم نیلوفر عاشق و مهربان و ساده دل من، بکلی رنگ عوض کرده و در پی تغییر و تحولات تازه ای در زندگی و ظاهر خود برآمده است.
اولین جراحی و بعد یک پارتی بزرگ و سیل تعریف و ستایش ها، نیلوفر را چنان مست کرده بود، که مرا دیگر نمی دید.ما حتی روابط زناشویی مان در این رویدادها گم شده بود و گاه نیلوفر به بهانه سردرد، در اتاق دیگری می خوابید.
یک شب که همه وجودم او را طلب می کرد. از پشت بغل اش کردم، ولی با خشونت مرا پس زد و گفت حوصله ندارم. بعد هم اضافه کرد بهتر نیست من و تو مدتی از هم جدا باشیم، تا از این یکنواختی و کسالت زندگی مان درآئیم؟ من پرسیدم چه کسالتی؟ گفت من دلم تنوع می خواهد، من دلم سفر دو سه ماهه به اروپا می خواهد، گفتم من حاضرم همین فردا راه بیفتم، گفت نه با هم، بدون هم!
دلم فرو ریخت، این نیلوفر بود که با من چنین سخن می گفت؟ گفتم پس می خواهی با چه کسی بروی؟ گفت با دوستانم، من دعوت شان کرده ام، بلیط هم خریده ایم، همین آخر هفته می رویم، گفتم بچه ها چی؟ گفت مراقب بچه ها باش، پس وظیفه پدری کجا رفته؟
به شوخی گفتم چطوره از هم طلاق بگیریم؟ گفت اتفاقا بد نیست، روانشناسان آمریکایی می گویند زن و شوهرها بعد از 10 سال، باید از هم جدا شوند، بعد از چند سال اگر هنوز میلی در وجودشان بود، آشتی کنند وگرنه هرکدام براه خود بروند! خندیدم و گفتم مطمئن هستم شوخی می کنی، گفت نه جدی می گویم. گفتم ولی من از تو جدا نمی شوم، من هنوز عاشق تو هستم. گفت پس برای مدتی برو ایران، جلوی چشم من نباش.
در یک لحظه خودم را در آخر خط زندگی مشترک با نیلوفر دیدم، نیلوفری که جلوی من ایستاده بود و با این جسارت و بیرحمی سخن می گفت، نیلوفر من نبود. خیلی ساده و بی سروصدا بدنبال طلاق رفتم، قبل از آنکه تصمیم قطعی بگیرم، با دو وکیل از سوی نیلوفر روبرو شدم، که از گران ترین وکلای آمریکایی بودند و خود بخود از جیب من برداشت می کردند!
من دلم جنگ نمی خواست، تقریبا بیشتر آنچه نیلوفر می خواست به او بخشیدم، برای خودم یک خانه کوچک ماند. پس اندازی مختصر که می توانست مرا یک سال تامین کند، نیلوفر بچه ها را هم از من گرفت، گرچه بچه ها بزرگ شده بودند، حالا 16 و 18 ساله بودند، ولی بدلیل ولخرجی های مادر، او را ترجیح می دادند.
من بعد از مدتی خانه را هم فروختم و به شهر دوری رفتم. نمی خواستم با نیلوفر و دار و دسته اش روبرو بشوم. چون دیگر دوست و آشنایی دور و برم نبود، همه شب و روزم را بکار گرفتم، دست به ریسک های بزرگی زدم، همین سبب شد در طی 3 سال ، دوباره به همان شکوه گذشته برگردم، در این مدت با دو سه زن آشنا شدم که سرانجام به مهتاب دل بستم، یک مادر مجرد با دو فرزند 5 و 7 ساله بود، مهتاب زن زحمتکش و مسئولی بود. در حالیکه من امکان تأمین همه هزینه های زندگیش را داشتم، حاضر نبود دست از کار بکشد، و حتی بیشتر اوقات برایم غذا تهیه می کرد و از من پذیرایی می کرد.
من با مهتاب ازدواج کردم، برخلاف گذشته، این مهتاب بود که شب و روز مراقب من بود، همه کار می کرد تا من خوشحال و راضی باشم و من خیلی زود، برای دو دخترش، پدر شدم. پدری که برای خوشحالی شان دست به هر کاری میزدم.
7 سال گذشت و من یکروز با مهتاب برای انجام کاری به خیابان وست وود لس انجلس رفته بودم، در یک لحظه برجای خشک شدم، زنی شکسته و تکیده و لرزان روبرویم ایستاده بود، که به نیلوفر شباهت داشت. از او گذر کردم، ولی او بازویم را گرفت و با صدای لرزانی گفت مرا نشناختی، حق داری، من نیلوفر شکسته تو هستم، مرا خورد کردند، شکستند، له کردند و رفتند!
همه وجودم می لرزید، باورم نمی شد، نیلوفر مرا بیک کافی شاپ کشاند، برایم از زندگی تلخ اش گفت، اینکه چگونه ستایشگرانش او را به محافل شبانه بردند، معتادش کردند، بمرور همه زندگیش را صاحب شدند و یا برباد دادند، بعد هم رهایش کردند و رفتند.
من دلم نمی خواست جزئیات زندگی نیلوفر را بدانم، ولی از بچه ها پرسیدم، گفت آنها بعد از تحصیل، بدنبال زندگی خود رفتند، آنها بمن هم پشت کردند، پرسیدم حالا چه می کنی؟ گفت با آخرین اندوخته ام در یک متل زندگی می کنم و از آینده ام خبر ندارم.
در یک لحظه صدای مهتاب را شنیدم که می گفت خانم را ببریم بیمارستان حالشان خوب نیست، همان لحظه نیلوفر روی زمین غلتید. توی بیمارستان بود که بچه ها را پیدا کردم، آنها را به بالین اش آوردم، چند هفته بعد آنها را به یک آپارتمان چند خوابه که بنام شان کرده بودم، انتقال دادم، نیلوفر را به بچه ها سپردم، دیگر دلم نمی خواست با او روبرو شوم و یادآوری زخم های کهنه آزارم بدهد، ولی مهتاب، این فرشته مهربان دور از چشم من، مراقب شان است، همین خیال مرا راحت کرده است.

1464-88