اصلان از اورنج کانتی:
پرنده خوشبختی بر بام خانه من هم نشست
20 سال پیش بود، که پری پا را توی یک کفش کرد، که باید ما هم به امریکا برویم، چون بیشتر فامیل و آشنایان نزدیک و دوستان بمرور راهی شده بودند، عکس هایی که برای پری می فرستادند، خبر از یک زندگی خوش و پر از تفریح می داد و اینکه ما داریم در ایران وقت مان را تلف می کنیم.
من در جاده کرج یک کارخانه تولید جعبه های مقوایی داشتم، درآمدم خیلی خوب بود. 10 کارگر جوان هم جوابگوی سفارشات نبودند، خودم از ساعت 7 صبح تا 8 شب کار می کردم. خوشبختانه خانه ام نزدیک کارخانه بود. در این فاصله مرتب به پری و بچه ها سرمی زدم، گاه آنها به اتاق تر و تمیز و مرتب و پر از خوردنی که در گوشه کارخانه آماده کرده بودند، می آمدند و ساعتها می ماندند.
زندگیم خوب بود و کارم پررونق، بهمین جهت میلی به سفر نداشتم، اینکه همه چیز را بهم بریزم و به سرزمینی بروم که حتی زبان و فرهنگش را نمی شناختم.
پری دست بردار نبود، در هفته 3 شب با من قهر بود، بچه ها هنوز خیلی کوچک بودند، از 2 ساله تا 4 و 6 و 8 ساله، هنوز به اندازه کافی قد هم نکشیده بودند، دلم برای آنها می سوخت که کلی همبازی و فامیل و پدربزرگ و مادربزرگ و عمه و خاله را پشت سر بگذارند و به سرزمینی بروند که شاید 20 نفر را می شناسند.
بهرحال پری مرا راضی کرد که آنها را روانه کنم، وقتی آنها گرین کارت گرفتند، برای من اقدام کنند، من بمرور برایشان حواله هایی بفرستم تا زندگی بگذرانند. روزی که در فرودگاه مهرآباد بچه ها را بغل کردم، بغض گلویم را گرفته بود. دل کندن از بچه ها که معلوم نبود سرنوشت با آنها و من چه می کند سخت بود.
تا یک ماه بعد از سفر آنها من مریض بودم، غذای کافی نمی خوردم، بشدت لاغر و تکیده شده بودم، با کسی رفت و آمد نداشتم، به تلفن ها جواب نمی دادم، تنها در کار غرق بودم و به امید روزی که آنها را دوباره ببینم، دوباره به آغوش شان بکشم.
پری مرتب حواله های تازه طلب می کرد. کم کم صحبت از خرید خانه می کرد، اینکه بزودی گرین کارت را از طریق برادرش می گیرد، مهمتر اینکه خانه شخصی خود را داشته باشد، من هم بهرحال بعنوان سرمایه گذاری و ساختن آینده، منابع قابل توجهی حواله کردم، تا سرانجام پری یک خانه خرید، که بدنبال آن برای اثاثیه، مبلمان و بعد هم پارتی هایش، باید مرتب پول می فرستادم. من در طی 4 سال دو سه بار برای خرید کارخانه اقدام کردم، آنروزها خرید و فروش راکد بود، حتی فروش خانه هم آسان نبود. پری می گفت عجله نکن، سر صبر همه چیز را بفروش و بمرور حواله کن، بعد خودت با خیال راحت بیا.
روزی که خانه خاطره هایمان را فروختم، تا سه روز اشک می ریختم ولی بهرحال موقعیتی پیش آمد و آنرا بقولی آتش زدم. همه آنچه بدستم می آمد، برای پری و برادرش می فرستادم، آنروزها ارسال پول با مشکلی روبرو نبود. من به یک آپارتمان کوچک نقل مکان کردم، زندگیم در یک چهار دیواری خلاصه شده بود، بجز با دو سه فامیل نزدیک، با هیچکس رفت و آمدی نداشتم. خیلی ها سرزنشم می کردند، که یا باید با خانواده میرفتم و یا در انتظار یک سری رویدادهای غیرمنتظره باشم.
آنروزها مسافرانی که مجله جوانان را برایم می آوردند، مرا با جامعه ایرانی آشنا می کردند، من بارها در جوانان خواندم که چگونه مردها و زنها، در خارج عوض شده اند، چگونه خیلی ها بهم پشت کرده اند، چگونه همدیگر را در سخت ترین شرایط رها کرده بدنبال زندگی تازه ای رفته اند، ولی باورم نمیشد من چنین سرنوشتی داشته باشم، چون پری تلفنی می گفت برایت یک اتاق کار هم تزیین کرده ام، وقتی آمدی همه امریکا را نشان ات می دهم!
من کارخانه را فروخته بودم که پدرم بیمار شد، یک سکته مغزی او را فلج کرد، ناچار بودم کنارش بمانم، من تنها خواهر و برادری که داشتم، سالها پیش مقیم استرالیا شده بودند، هیچ ارتباطی با ما نداشتند. درست 3 سال و نیم شب و روز پرستار و همراه و همدم پدرم بودم، تا دریک بامداد دم کرده تهران، از دست رفت. من که احساس می کردم ریشه هایم خشک میشود، آماده سفر شدم. ولی در سفری به شمال، دچار یک حادثه رانندگی خونین شده و بدلیل شکستگی پاهایم، کارم به عمل جراحی، ماهها بستری شدن و بکلی از حرکت بازماندن کشید. این مرحله سخت را پشت سرگذاشتم. بعد از 12 سال دوری راهی شدم، در ترکیه 3 ماه ماندم، تا گرین کارت گرفتم، بعد به سوی لس انجلس پروازکردم. در فرودگاه با پری روبرو شدم که ابتدا او را نشناختم. لباس هایش بیشتر به تین ایجرها شبیه بود، آرایش تندی داشت و گاه با من انگلیسی حرف میزد!
توی اتومبیل خواستم صورتش را ببوسم، گفت عجله نکن، برو یک دوش بگیر، خودت را تر و تازه کن، بعد به فکر عشق و عاشقی باش! خنده ام گرفت، گفتم ماشاءالله خیلی مدرن شده ای! گفت درعوض تو خیلی پیر و شکسته شده ای! جاخوردم ولی جوابی ندادم، هیجان دیدار بچه ها همه وجودم را پر کرده بود. درباره آنها پرسیدم، پری گفت بزرگ شده اند. امریکایی شده اند.
وقتی که وارد خانه شدیم، از بچه ها خبری نبود، پرسیدم کجا هستند؟ گفت نپرس، کسی از بچه ها نمی پرسد کجا هستند، اینجا همه قوانین به نفع بچه هاست. در همان لحظه دختر کوچکم که حالا 15 ساله بود وارد شد، بسویش رفتم تا بغل اش کنم، خودش را کنار کشید و به انگلیسی به پری گفت: این آقا ددی است؟! چرا اینجوریه؟ باورم نمیشد، انگار به یک خانه غریبه آمده ام و این غریبگی وقتی به اوج رسید که بقیه بچه ها هم آمدند، رامین پسر بزرگم فقط دست مرا فشرد و خوش آمد خشکی گفت و اضافه کرد من یکسال است منتظرم شما بیایید و برایم یک اتومبیل اسپورت بخرید، بعد هم با مشت به قول خودش به شوخی به سینه ام کوبید. من کم مانده بود نقش زمین بشوم. رامین بلند قامت و قوی هیکل شده بود، من در برابرش یک جوجه بودم.
در مدت دو هفته آنقدر بی تفاوتی، بی اعتنایی، بی مهری از همه دیدم، که دلم می خواست چمدانم را ببندم و به ایران برگردم، من اصلا هیچکس را در آن خانه نمی شناختم. آنها هم مرا نمی شناختند، از کنارم رد می شدند، نه سلامی، نه نگاه مهرآمیزی، نه حال و احوالی، انگاریک غریبه چون یک شبح درون آن خانه راه می رود. پری به بهانه ناراحتی زنانه، مرا به اتاق خود نیز راه نمیداد. خیلی دلم شکسته بود، به پری گفتم من در اینجا یک غریبه کامل هستم، می خواهی طلاق بگیریم و شما بروید بدنبال زندگی تان؟ گفت بدم نمی آید. گفتم تکلیف من در مورد این خانه و اندوخته بانکی چیست؟ گفت چه اندوخته بانکی؟ همه را خرج کردیم! من که می دانستم دروغ می گوید و حتما به حساب برادر خود ریخته. با ارتباط با یک دوست قدیمی، یکروز چمدان هایم را بستم و به آپارتمان او رفتم و در مدت 3 ماه نیز از پری جدا شدم، همه چیز را هم به او واگذارنمودم.
از دیدگاه پری، من همه زندگیم را برای او فرستاده بودم، ولی درواقع چنین نبود، من دوباره به ایران برگشتم. براستی آنچه داشتم فروختم و با دست پر به لس انجلس برگشتم، یکی از دوستان در کار ساختمان سازی بود، با او شریک شدم، شب و روزم را گذاشتم، تا در طی 6 سال دوباره جان گرفتم، خانه بزرگی در اورنج کانتی خریدم، با دوستم حداقل 5 آپارتمان بیلدینگ در دست ساخت داشتم، در این رفت و آمدها، با نازنین آشنا شدم، که یک ازدواج نافرجام و تلخ را پشت سر گذاشته بود، یک دختر 14 ساله داشت. زودتر از آنچه تصور میرفت، ما با هم آمیختیم، خیلی نکات مشترک و اخلاق نزدیک بهم داشتیم. من با اشتیاق با او ازدواج کردم و زندگی آرام و پر از خوشبختی را آغاز نمودم، نازنین یک فرشته واقعی است.
همین هفته قبل در سن دیه گو، بر اثر اتفاق پری و شوهر تازه اش را دیدم، در حال جر و بحث بودند، پری گریه می کرد، فریاد میزد، با دیدن من ناگهان ساکت شد و به بهانه سلام و علیک جلو آمد و آرام در گوش من گفت آیا هیچ شانسی برای آشتی ما، برای بازگشت به زندگی گذشته وجود دارد؟ من نازنین را صدا زدم و به پری معرفی کردم. گفتم فرشته نجات من نازنین! پری نگاهی بمن و نازنین انداخت و رفت.