1464-87

سپیده از نیویورک:
مرد تاریکی ها، ناپدری ام بود

من 6 ساله بودم، که پدرم سخت بیمار شد و بعد از انتقال به بیمارستان، هرگز به خانه بازنگشت. تنها خاطره ای که از او در ذهنم مانده، روز عید بود، که عروسک زیبایی به من هدیه داد و من در چشمان اش اشک را دیدم، ولی ندانستم که او دارد با من وداع می گوید. آنقدر فامیل و دوستان دور و برمان را گرفتند و آنقدر مهر و محبت و عشق به من و برادرم راستین دادند که ما یادمان رفت، پدری داشتیم.
مادرم زن فداکار و مهربانی بود، به دلیل زیبایی خیره کننده همیشه با سیل خواستگار روبرو بود، ولی به گفته مادر بزرگم بخاطر ما، حاضر نبود تن به ازدواج دوباره بدهد، تا روزی که مردی چون خودش همسر از دست داده با دو فرزند، به خواستگاری آمد و مادرم بلافاصله رضایت داد، آنروزها من 14ساله بلند قامتی بودم، که همه پسران فامیل در گوشم از عشق می خواندند و من مغرور و بی اعتنا، به هیچکدام روی خوشی نشان نمی دادم.
یک شب درست بعد از جشن 16سالگی ام، ناگهان سایه مردی را در تاریکی اتاق خود دیدم، قبل از آنکه فریادی بزنم، دهانم را بست و باهمه قدرت و خشونت به من تجاوز کرد، آن مرد تاریکی ها، ناپدری ام بود که تهدیدم کرد، اگر با کسی حرف بزنم، آبرویم را نزد همه می برد و می گوید: که من با وسوسه هایم او را وادار به تجاوز کردم! آن شب تا صبح گریستم و فردا غروب، دوباره در گوشم خواند، که هر سخن من زندگی ما را هم برباد می دهد. هم او و هم مادرم را به زندان می اندازند!
من از ترس سکوت کردم، ولی مادرم که حیران بود در درون من چه می گذرد، مرتب می پرسید آیا اتفاقی افتاده است؟ و من می گفتم با یکی از پسرهای محله درگیری داشتم. مزاحم من بود، او را ادب کردم. در همان حال در درون خود، تغییر و تحولاتی را احساس می کردم، ولی براستی نمی دانستم چه می گذرد، تا با ناپدری و مادرم به شمال رفتیم، ناپدری سخت مشروب خورده بود و دو سه بار نزدیک بود از جاده خارج شود، تا سرانجام با یک کامیون برخورد کرد. ما دیگرهیچ نفهمیدیم، در بیمارستان فهمیدم، مادرم در آن حادثه جان باخته و بقیه زخمی شده ایم.
هیچکس نفهمید ناپدری ام چگونه خانه ای را که به مادرم تعلق داشت، فروخته و به اتفاق دو دخترش به سرعت از ایران خارج شد، باور کنید همه هاج و واج مانده بودند، ولی هرچه بود، که ما ناچار شدیم به خانه پدر بزرگ مان برویم و زندگی تازه ای را بدون پدر و مادر آغاز کنیم.
من سرانجام فهمیدم حامله هستم، مادر بزرگم دستپاچه شده بود، مرتب برسرش می کوبید، من بدروغ گفتم با یکی از بچه های اطراف مدرسه رابطه داشتم و بدلیل اعتیاد از او جدا شدم! مادر بزرگم برای پنهان کردن این راز، همه کار کرد، ولی بهرحال ماجرا رو شد، برخلاف انتظار ما، پدر بزرگم بسیار مهربانانه با من برخورد کرد، با تولد پسرم، برایش شناسنامه گرفت. بعدها که پسرم مرا زیر سئوال برد، به او گفتم پدرش در یک تصادف جان از دست داده است. من 31 ساله بودم، که پدر بزرگ و مادر بزرگ را هم از دست دادم. این ضربات سنگین بدجوری مرا از پای انداخته بود. بدلیل افسردگی و اضطراب شدید، به سراغ یک روانشناس قدیمی رفتم، او توصیه کرد، اگر امکان دارد به سرزمین دیگری بروم، با آدم های دیگری آشنا شوم، چون همه زندگی من پر از خاطره های غم انگیز است. من با یاری دوستانم در امریکا، بمرور خود را آماده یک کوچ کردم، ابتدا به دبی، بعد ترکیه، بعد آلمان رفتیم، تا عاقبت با کمک یک دوست قدیمی ام که در نیویورک وکیل شده بود، به اتفاق پسرم اردشیر و برادرم راستین به نیویورک آمدیم.
من درحالی که کار می کردم، به اتفاق بچه ها به تحصیل هم ادامه می دادم، رشته میکاپ و فیشال و آرایش را برگزیدم و همزمان شغل خوبی یافتم، مدیر آرایشگاه برادری داشت، که از همان روزهای نخست به من توجه نشان می داد، دیدارهای ما دردو سه پارتی، سبب نزدیکی و صمیمیت شده و یکروز امین از عشق با من سخن گفت، من به او گفتم مهم ترین مسئله زندگی من برادر و پسرم هستند، امین گفت من هر دو را دوست دارم ، می توانم پدر خوبی برایشان باشم، اجازه بده بیشتر با هم آشنا شویم، خود زمان سرنوشت ما را تعیین می کند. امین راست می گفت کم کم ما چنان بهم وابسته شدیم، که حتی یکروز بدور از هم، زندگی مان سخت بود. من و امین در اوج اشتیاق و رضایت راستین و اردشیر، با هم ازدواج کردیم، به خانه بزرگ و با صفای امین نقل مکان کردیم، خانه ای که میعادگاه همه خاطره های زیبای زندگی مان شد.
من در این میان، هیچ خبر ونشانه ای از ناپدری ام نداشتم. گرچه آرزو می کردم هیچگاه او را نبینم، آرزو می کردم هیچگاه او بدنبال ما نیاید. ولی درست روزی که اردشیر دانشکده دندانپزشکی را تمام کرد، من نمیدانم چرااحساس کردم، مردی شبیه به نا پدری ام، در یک لحظه میان جمعیت ظاهر شد و بعد هم غیبش زد. آن شب من تا سپیده بیدار بودم، دوباره آن خاطره های تلخ به یادم آمد، طفلک امین نگرانم شده بود، ولی من نگذاشتم او حتی بویی از این ماجرا ببرد، او فکر می کرد، من در دوران نامزدی، پدر اردشیر را از دست داده ام.
درحالیکه راستین صاحب یک رستوران موفق بود و من برای خود یک سالن آرایش و فیشال داشتم، پسرم اردشیر در یکی از معروف ترین کلینیک های نیویورک مشغول بود و در ضمن من و امین در اندیشه دایرکردن کلینیک شخصی اردشیر بودیم. سرمایه هایمان را رویهم می گذاشتیم و دلمان میخواست روزی که همه چیز آماده شد، او را سورپرایز کنیم. باور کنید بخاطر حوادث گذشته زندگیم، همیشه دلم شور میزد، احساس می کردم این خوشبختی طولانی نیست، یک رویداد تلخ همه چیز را در هم می ریزد.
8ماه پیش اردشیر خبر داد، که به دختری دل بسته، جنیفر اهل نیکاراگوئه، که با او در یک دانشگاه تحصیل کرده است. من و امین خوشحال شدیم، امین گفت قول میدهم زیباترین جشن عروسی را برایشان برپا کنیم.
یک شب که ما در حیاط خانه، بساط باربکیو راه انداخته بودیم، تلفن دستی ام زنگ زد. من گوشی را برداشتم، اردشیر بود با صدای لرزانی گفت نامزد سابق جنیفر، که آدم خطرناکی است با اسلحه به سراغش رفته، من ناچارم خودم را به آپارتمان جنیفر برسانم، من فریاد زدم آدرس بده، پلیس را خبر کن ولی تلفن قطع شد، در همان حال فریاد زدم خدایا آیا روزهای خوشی من این چنین کوتاه بود؟ آیا حق من از زندگی فقط همین بود؟ امین سراسیمه به سراغم آمد، وقتی ماجرا را فهمید، به پلیس زنگ زد و بعد هم با توجه به اطلاعات کمی که درباره محل زندگی جنیفر داشت، با هم راه افتادیم در تمام این مدت هرچه به تلفن دستی اردشیر زنگ میزدیم، جوابی نمی داد.همین مرا بشدت نگران کرده بود، با پلیس حرف زدیم، گفتند آنها بدنبال ماجرا هستند، می کوشند شاید از طریق تلفن دستی اردشیر، محل را ردیابی کنند.
یک ساعت بعد ما به ساختمانی رسیدیم، که پر از اتومبیل های پلیس و آتش نشانی و آمبولانس بود. گاه صدای شلیک گلوله ای نیز می آمد، من همه وجودم از ترس می لرزید و دست به دعا داشتم، چون یکی از افسران پلیس گفت اردشیر هم درون آپارتمان است.
دو ساعت بعد پلیس با مجروح کردن جوان مهاجم و خطرناک، غائله را ختم کرد ومن اردشیر را دیدم، که با جنیفر از ساختمان بیرون می آید، انگار دنیا را بمن بخشیده بودند، هر دو را بغل کردم و دهها بار بوسیدم و به خانه برگشتیم.
درشب عروسی اردشیر، یک سبد گل بزرگ به سالن آوردند، که برویش هیچ اسمی نبود، حدود ساعت 9 شب، من دوباره سایه ای از ناپدری ام را دیدم و بعد غیبش زد، کاملا گیج شده بودم. با خود می گفتم اگر براستی او را ببینم، به پلیس تحویل می دهم.
یک هفته گذشت. قرار بود شب اردشیر و جنیفر و دو سه تا از دوستانش مهمان ما باشند، ولی برخلاف معمول، اردشیر دیر آمد و رنگش پریده بود، دستهایش می لرزید، پرسیدم چه شده؟ گفت یک حادثه عجیب اتفاق افتاد، به سرعت به سوی خانه می آمدم، دو سه خیابان دورتر، ناگهان مردی وسط خیابان پرید، من با مهارت اتومبیل را به سویی کشاندم، ولی دو اتومبیل بعدی او را زیر کردند. حال بدی داشتم، اتومبیل را پارک کردم، تا آمبولانس آمد تا آن مرد را ببرد، گرچه مرده بود همه مدارک اش کف خیابان افتاده بود… من فقط شناسنامه اش را دیدم، ایرانی بود، اسمش منوچهر…. بود. من در یک لحظه تکان خوردم، منوچهر ناپدری من بود خودم را بدرون اتاقم رساندم، همه بدنم می لرزید، روی زمین نشستم تا کم کم حالم بهتر شد. تازه فهمیدم، منوچهر این چنین خودکشی کرده و به عذاب سال های دراز خود پایان داده، ولی ندانست که داغ آن شب تلخ همچنان بر جسم و روح من مانده است.

1464-88