1464-87

لیدا از واشنگتن دی سی:
مادرشوهر ایرانی، با من امریکایی چه کرد؟

درست زمانی که من از شوهر کانادایی خود، جدا شدم و نفسی به راحت کشیدم، اماندا بهترین دوست دوران مدرسه ام با یک آقای ایرانی ازدواج کرد. من راستش اطلاعات درستی درباره ایرانیان نداشتم، تنها از میان اخبار رسانه ها، چیزهایی می دانستم، ولی از اولین روز وصلت آماندا و مهدی، من همه وجودم پر از سئوال و کنجکاوی شد. آنها هربار مرا می دیدند، به همه سئوالاتم جواب می دادند و مهدی کلی کتاب و فیلم و سی دی به من داد، تا آنچه طلب می کنم، بدنبال شان بیابم و بعبد از چند ماه من عمیقا ایران را می شناختم و حتی علاقمند به سفر به ایران هم شده بودم.
عشق پرشوری که میان این زوج مهربان بود، مرا شگفت زده کرده بود، تا آنجا که خود آرزوی شوهری ایرانی داشتم، گرچه برادرم مرتب به من هشدار می داد و می گفت مردان ایرانی بسیار متعصب و خشن و ضد زن هستند.
وقتی با آماندا حرف میزدم، او چنان با شوق و عشق فراوان از شوهرش حرف میزد، از ادب و نزاکت و دست و دلبازی اش و شناخت خوبی که او از جنس زن دارد برایم می گفت. من نیز همیشه می گفتم اگر مردی چون شوهرت پیدا کردی، مرا خبر کن! 3 سال طول کشید، تا آماندا درست در روز تولد دخترش، در بیمارستان مرا به پرویز معرفی کرد، مردی 50 ساله تحصیلکرده امریکا، با شغلی مناسب.
آشنایی من و پرویز خیلی زود به یک رابطه جدی و بعد هم عشق انجامید. گاه با خودم می گفتم پرویز حتی از شوهر آماندا هم کامل تر است. پرویز یک ازدواج پرسروصدا و پردردسر را پشت سر گذاشته بود، بارها به من گفته بود، همه وجودش وصلت با مرا طلب می کند، ولی هنوز آمادگی ندارد، من هم اصراری نداشتم، چون تقریبا ما مثل زن وشوهر زندگی می کردیم. تا مادر پرویز از ایران آمد، در برخورد اول، کمی ترسیدم، چون بنظرم کمی مرموز و عجیب آمد و مرتب در گوش پرویز حرفهایی میزد، من وقتی کنجکاو شدم، پرویز گفت مادرم اصلا زبان انگلیسی نمی داند، خجالت می کشد با توحرف بزند، ولی مرتب از زیبایی و خانمی تو حرف میزند. من حیران پرسیدم چگونه به این زودی به خانمی من پی برده؟ گفت مادرم زن هشیاری است، او حتی به من گفت این خانم هم قبلا ازدواج کرده، کلی دردسر کشیده و سرانجام خودش را رها کرده و حالا قدر زندگی و عشق را بیشتر می داند.
قرار شد یکروز من و مادر پرویز برای خرید بیرون برویم، از دیدگاه من تجربه سخت و شاید هولناکی بود، چون می ترسیدم با حرکت و حرف هایم و خلاصه کاری کنم که این زن، بد تعبیر و معنا کند و روابط ما را بهم بزند، ولی عجبا که این حادثه رخ داد، مادر پرویز با یک کتاب لغت انگلیسی به فارسی آمده بود، مرتب درباره لغاتی که بکار می بردم، می پرسید و دنبال معنایش میرفت و درست 2 ساعت بعد، ما با هم حرف میزدیم او به فارسی و من به انگلیسی، ولی هر دو همدیگر را می فهمیدیم، وقتی در یک فروشگاه فروشنده ای سخن گفتن ما را دید، از خنده کم مانده بود غش کند، با حیرت می پرسید شما چگونه همدیگر را می فهمید و مادر پرویز گفت با قلب هایمان!
من همان روز عاشق مهین، مادر پرویز شدم، مهین واقعا یک زن عجیب و استثنایی بود. من هر روز بعد از ظهرها زودتر از پرویز به سراغ مهین می رفتم و کلی با هم حرف میزدیم و غذا می پختیم و او به من همه پخت غذاهای ایرانی را یاد داد، بطوری که بعد از مدتی من خوشمزه ترین غذاها را می پختم.
مهین 20 روز قبل از بازگشت به ایران، چنان ماهرانه و ظریف، پسرش را وادار کرد از من رسما خواستگاری کند و بعد هم طی جشنی درخانه خود و با حضور فامیل و دوستان نزدیک من و خودش، با من وصلت کند که من به قول ایرانی ها، انگشت به دهان ماندم.
روزی که درست مهین بعد از 6 ماه در فرودگاه مرا بغل کرد و خداحافظی گفت، من همه وجودم اشک بود و او به زبان انگلیسی مرتب می گفت، بزودی بر می گردم، به شرط اینکه یک نوه برایم سفارش بدهی.
من که هیچگاه طعم محبت و نوازش مادری را بدلیل مرگ زودهنگام مادرم نچشیده بودم، با مهین همه وجودم سرشار شد و همین سبب دلتنگی شدید من شد و مرتب به او زنگ می زدم و حالش را می پرسیدم و می گفتم در همه زوایای خانه، جایش خالی است.
مهین برایم یک جعبه پر از کتاب ها و سی دی های آموزش زبان فارسی فرستاد و از من قول گرفت تا سال دیگر با او فارسی سخن بگویم. من هم واقعا همه وقت آزاد خود را برای فراگیری این زبان گذاشتم و چنان پیش رفتم که آخر هفته ها به فروشگاه های ایرانی میرفتم و ضمن خرید، با خانم ها حرف میزدم و آنها دورم را می گرفتند و کمکم می کردند و ازاینکه شیرین فارسی حرف می زنم، تشویقم می کردند.
من 3ماهه حامله بودم، که مهین خبر داد، زمین بزرگی که متعلق به پرویز و برادرش خسرو بوده، کسی صاحب شده و پرویز هرچه زودتر باید برای تصاحب آن به ایران برود، پرویز علیرغم میل خودش، مرا به خواهرم و دوست صمیمی ام آماندا سپرد و رفت. من هرشب کابوس می دیدم، حتی او را در زندان دیدم، عجیب اینکه 10 روز بعد مادرش زنگ زد و گفت بدنبال درگیری شدید و نفوذ آن شخص، پرویز به زندان افتاده است. من بلافاصله آماده سفر شدم، همه دوستان و فامیل، مرا منع کردند، خیلی ها مرا ترساندند که به اتهام جاسوسی دستگیر میشوم، شاید هرگز روی خانواده را نبینم.
من بلیط خریدم و به سوی ایران پرواز کردم، در فرودگاه وقتی فهمیدند من بدون ویزا و با گذرنامه امریکایی آمده ام، تعجب کردند و مرا بیک اتاق مخصوص هدایت کردند، در آن اتاق یک مرد و زن بودند، هر دو به زبان انگلیسی با من حرف میزدند ولی من به زبان فارسی جوابشان را دادم هر دو از جا پریدند و گفتند پدر یا مادرتان ایرانی است؟ من گفتم شوهرم ایرانی است، با اشاره به شکم برآمده ام گفتم پدر بچه ام ایرانی است. هر دو خندیدند، بکلی چهره شان و شیوه حرف زدن شان تغییر کرد، آن خانم خودش را به من رساند گفت نوشابه، آب و غذا می خواهید؟ گفتم من هیچ چیز نمی خواهم فقط مرا به شوهرم برسانید و آنها خیلی سریع همه مراحل ورود و ویزای مرا تمام کردند و آدرس خانه مهین خانم را هم بیک تاکسی مخصوص دادند و مرا روانه کردند.
وقتی زنگ در خانه مادر پرویز را زدم، صدایش را شنیدم، که میگفت می دانستم خودت را می رسانی، من عروسم را می شناسم، در را که باز کرد، با آن اندام ظریف اش توی بغل من گم شد، آنقدر صورتم را بوسید، که خودش گفت می بخشی، هنوز سیر نشدم، ولی دیگر انگار بس است برایم غذاهای مختلفی پخته بود، من عجله داشتم، می خواستم به سراغ پرویز بروم، گفت عجله نکن، فردا راه می افتیم میرویم. فردا با هم راهی شدیم، ابتدا وزارت دادگستری، بعد دفتر مخصوص وابسته به وزارت امور خارجه، بعد مرکز ویژه امور زندانیان خلاصه یک مجوز برای دیدن پرویز، آنهم دو روز بعد. من آن دو روز را نه به درستی غذا خوردم و نه خوابیدم.
در این فاصله من وکیل گرفتم که یک خانم تحصیلکرده امریکا بود، بعد از ملاقات پرویز، که با اشک همراه بود، با تلاش وکیل و یک آشنای قدیمی پرویز در دادگستری، او را به خانه آوردیم و در مدت 8 روز، به مدارکی دست یافتیم که خبر از نفوذ غیرقانونی و کلاهبرداری های آن شخص می داد. من خوشبختانه هر جا می رفتم، بدلیل تکلم به زبان فارسی و شیرین کاری های مهین خانم، هیچ دری بسته نمی ماند و از هیچ مقامی جواب رد نمی شنیدم. روزی که دادگاه آن کلاهبردار را محاکمه کرد و حکم بیگناهی پرویز را صادر کرد، پرشورترین روز سفر من بود.
پرویز مرتب می گفت این اقدام تو، دلاوری تو، مرا سرافراز کرده، دلم میخواهد گرانترین هدایا را برایت بخرم، فقط تو انتخاب کن و من روزی که بیشتر فامیل دور هم جمع شده بودند، به شوهرم گفتم من هدیه ام را برگزیدم، گفت چیست؟ گفتم مادرت مهین خانم، او را با خود ببریم امریکا…. در یک لحظه صدای هق هق گریه مهین خانم زیر سقف خانه پیچید.

1464-88