1464-87

وحید از کالیفرنیا
ثریا با نقشه حساب شده آمده بود

توی دفتر کارم نشسته بودم، که کامی دوستم زنگ زد و گفت در وست وود با خانمی آشنا شدم، که از ایران آمده، دو سه تا لیسانس دارد، بدنبال کار می گردد، پرسیدم اجازه اقامت دارد؟ گفت با گرین کارت قرعه کشی آمده، مشکلی ندارد، در ضمن خیلی هم خوشگل است، گفتم اگر چنین است، چرا خودت استخدام اش نمی کنی؟ گفت من تو خرج روزانه خودم گیرم، چه برسد بخواهم استخدام هم بکنم، بهرحال من او را روانه دفترت کردم، ببین به دردت می خورد یا نه؟ گفتم چرا از من ابتدا نپرسیدی؟ گفت بگذار بیاید، طرف را ببین، بجان من دعا هم می کنی. راستش من یکی دو مورد از این خانم ها دیده بودم که واقعا تحصیلکرده و زبر وزرنگ و نجیب و از خانواده های خوبی بودند، از جمله یکی شان همان ماه اول ورودش با دوستم ناصر ازدواج کرد. یکی هم اینروزها همه امور کمپانی دوست قدیمی ام نصرت را در دست گرفته و بحق او و کمپانی اش را زنده کرده است. با توجه به این دو مورد، با خود گفتم شاید این یکی هم فریادرس من باشد. چون مدتی بود بدنبال یک منشی زرنگ و همه فن حریف می گشتم.
حدود ساعت 2 بعد از ظهر ثریا به دفتر من آمد، زیبا و بلند قامت و شیک پوش. می گفت دو سه لیسانس دارد، در دو سه کمپانی بزرگ در ایران کار کرده و حتی چند نامه با خود داشت، که آن کمپانی ها، او را تائید کرده بودند.
من از همان لحظه ورودش، تصاویر خانوادگی مان را نشان اش دادم، گفتم عاشق همسرم و بچه هایم هستم، پرسید خانه دارید؟ گفتم یک خانه بزرگ خریده ام، که بچه ها راحت باشند، پرسید کمپانی چقدر ارزش دارد؟ چقدر سرمایه در بانک دارید؟ گفتم چرا می پرسید؟ گفت من متخصص تنظیم سرمایه و قراردادها و خرج و برج ها هستم، من دو کمپانی را در ایران از ورشکستگی نجات دادم.
راستش از آن همه سرعت عمل او تعجب کردم، ولی بخودم قبولاندم که لابد یک دختر کارآمد و با تجربه است، دلش میخواهد توانایی های خود را ثابت کند. به او گفتم دو سه روزی برایم کار کند، تا شیوه کارش را ببینم، ثریا از همان لحظه شروع کرد. در طی 3 ساعت تقریبا همه اتاق ها و قفسه ها، تابلوها، میز و صندلی ها را تنظیم کرد و بدون اینکه من با خبر شوم، برایم میوه، بستنی و عصرانه هم آماده نموده و برایم یک میز رنگین چید و گفت آقای رئیس بفرمائید نفسی تازه کنید! من حیران مانده بودم، این همه انرژی و حرکت و ابتکار را تا آن روز از هیچ کارمندی ندیده بودم.
غروب که راهی خانه بودم پرسید چه ساعتی سر کار می آئید؟ گفتم ساعت 9، گفت کمی دیر است، اجازه بدهید من زودتر بیایم، گفتم عجله نکنید، ساعت 9 مناسب است، گفت پس صبحانه نخورید، من برایتان تهیه می کنم. فردا صبح که سر کار آمدم، ثریا پشت دردفترم، با کلی بسته و جعبه ایستاده بود، بمجرد ورود برای من یک میز صبحانه مفصل و رنگین آماده کرد و برای 2 کارمند دیگر نیز قهوه و کیک آورده بود، گفتم چرا خودت را به خرج انداختی؟ گفت من زیاد مادی نیستم، باورکنید هر چقدر در می آورم خرج دوستانم می کنم. من که نمی دانم فردا زنده هستم یا نه؟ پول و ثروت را برای زیر خاک می خواهم؟ من حرفی نزدم، ولی تا غروب، تقریبا دفتر را دچار دگرگونی و تحول کرد، روی میزها از تمیزی برق میزد، تلویزیون اتاقم را روی کانال های خبری تنظیم کرده بود. همه مدارک و اسناد را طبقه بندی کرده و به آنها نظمی خاص داده بود.
من بعد از 3 روز ثریا را استخدام کردم. او هر روز زودتر از همه، حدود ساعت 8 می آمد و هر شب دیرتر از همه میرفت یکی دو بار هم برایم چند شاخه گل آورد، که برای همسرم ببرم و چند بار هم شکلات و اسباب بازی برای بچه هایم آورد، ولی وقتی به خانه دعوتش کردم نپذیرفت و گفت بهتر است من فقط در محیط کار کنار شما باشم. ثریا یکی دوبار مرا به آپارتمان خود دعوت کرد، ولی من بهانه آوردم و نرفتم، می گفت می خواهم درباره مشکلات زندگی پدر و مادرم در ایران با شما حرف بزنم و همزمان به آنها تلفن بکنم! من گفتم ترجیح می دهم حرفهایت را در دفتر بزنی. می گفت شما مردم را نمی شناسید، کارمندان شما همه فضول و خانمان برانداز هستند. کافی است یک کلمه حرف بشنوند ویک کلاغ چهل کلاغ کنند.
یک شب زنگ زد، من از خانه دوستی بر می گشتم، درحال گریه گفت به کمک تان احتیاج دارم، پرسیدم چه کمکی؟ گفت فقط بیائید یک سری اینجا، با مادرم حرف بزنید. من نفهمیدم چرا پذیرفتم و به آپارتمان اش رفتم، ولی برخلاف انتظارم، ثریا نیمه عریان در را باز کرد و مرا به درون کشید. گفتم من باید بروم، گفت بنشین با من حرف بزن، گفتم من از اینگونه رابطه ها می ترسم، گفت چقدر از خانم تان می ترسید؟ گفتم موضوع ترس نیست، موضوع وفاداری و عشق و مسئولیت است، ثریا عریان جلویم نشست و گفت یعنی من برای شما هیچ جذابیتی ندارم؟ گفتم اگر همسر و فرزند نداشتم، شماجذاب ترین زن دنیا بودی، گفت ولی من دست از تو نمی کشم، رهایت نمی کنم، باید اینجا بمانی. بلند شدم بروم، فریاد زد این بی انصافی است، این توهین است، من از ترسم روی زمین نشستم، گفتم واقعا از جان من چه می خواهی؟ گفت خودت را، یک رابطه عاشقانه، که هیچکس حتی خدا هم نداند، گفتم به هرحال رو میشود، گفت قسم میخورم هیچکس نفهمد.
مرا به بوسیدن واداشت، حقیقت را بخواهید زن طناز وسکسی و داغی بود، من بهرحال زمانی بخود آمدم، که در آغوش او بودم، وقتی بیرون می آمدم، گفت من توقع زیادی ندارم، همین که هفته ای دو سه ساعت با من باشی، راضی هستم. گفتم ولی وجدانم ناراحت است، گفت فکر کن من همسر دوم تو هستم.
ثریا ماهرتر و طنازتر از این حرفها بود، دو ماه بعد خبر داد حامله است، من دچار وحشت شدم، گفت نترس کورتاژ می کنم، گفتم هر چقدر خرجش باشد می پردازم. گفت من با یک پزشک حرف زدم 12 هزار دلار می خواهد، که بدون دردسر و در سلامت کامل این عمل را انجام بدهد، من ناچار آن مبلغ را دادم. گفت دو سه روزی میروم خانه دوستی، وقتی حالم بهتر شد بر می گردم، من خوشحال بودم، که اطراف من نیست، ثریا رفت و درست 5 روز بعد بازگشت، می گفت حالش خوب است، همه چیز به خوبی تمام شد، من از این رابطه خوشحال نبودم، غصه می خوردم، در برابر همسرم شرمنده بودم، عذاب وجدان و کابوس های شبانه امانم را گرفته بود. ولی ثریا هر روز بی پرواتر می شد، مرا به سفرهای چند روزه می برد، ناچار برای خانواده هر بار بهانه ای می آوردم، ولی همسرم شک برده بود که در پشت پرده زندگی من چه می گذرد.
بعد از 6 ماه دوباره گفت حامله شده، می گفت قرص هایی که می خورد اثری ندارد، وسیله ها و پچ ها تاثیری ندارد، من دستپاچه شده بودم گفت دکتر حاضر به کورتاژ نیست، گفتم چه باید بکنم، گفت مرا در کمپانی شریک کن. من میروم ایران کورتاژ می کنم.
گفتم چنین مسئله ای امکان ندارد، گفت از دستت شکایت می کنم. می گویم مرتب در دفتر کارت به من تجاوز می کردی و تهدیدم می کردی اگر مقاومت کنم بیرونم می کنی! کاملا گیج شده بودم، گفتم یک پیشنهاد دیگر بده، گفت نیم میلیون بمن بده و من بکلی غیبم میزند، گفتم پول ندارم، گفت پس برای زندان آماده باش، با همسرت هم حرف میزنم. یک شب در اوج نگرانی و ترس و دلهره، در دفتر کارم نشسته بودم که یک سری ایمیل از راه رسید، با تعجب ایمیل ها را که ثریا بجای یک دوست صمیمی اش اشتباها به من فرستاده بود و در آن به حاملگی های قلابی خود اشاره کرده بود و اینکه از حدود 2 سال قبل این نقشه را کشیده و قصد داشته حداقل نیمی از کمپانی یا نیم میلیون نقد بگیرد و راهی کانادا شود تا با دوست پسرش ازدواج کند.
من ایمیل ها را به وکیلم سپردم، بعد ازچند روز وکیلم با ثریا روبرو شد، همه چیز را برایش توضیح داد و گفت فقط 24 ساعت وقت میدهیم که یا به کانادا یا ایران بروی، وگرنه پلیس را درجریان ماجرا می گذاریم.
ثریا همان روز غیبش زد، ولی من سرگشته با عذاب وجدان و کابوس های شبانه ناشی از خیانت به همسرم، شب و روز می گذرانم، برایم دعا کنید از این برزخ رها شوم.

1464-88