1464-87

فهیمه از نیویورک:
روزی که مادرم از قفس شکنجه آزاد شد

درخانواده فقیری بدنیا آمدم، من و 3 خواهرم، از هفت هشت سالگی، بامادرم برای کلفتی و آشپزی، به خانه های مردم مرفه و ثروتمند میرفتیم، دلخوشی بزرگ مان غذای گرم، لباس های کهنه ولی بسیار قشنگ بود، که درواقع در سطل زباله ها می انداختند و ما با شوق آنها را به خانه می آوردیم، بعضی شبها با پوشیدن آن لباس ها، ادای دخترهای پولدار و شیک را در می آوردیم، حرفهای گنده گنده می زدیم و در خیال به پسرها فخر می فروختیم و به التماس هایشان بی تفاوت بودیم.
یکروز پدر خبر داد، که یک هووی جوان سر مادرم آورده، می گفت از مادر پیر و شکسته ام، که هیچگاه بوی خوب نمی دهد، بیزار است، تا چند سالی از عمرش مانده، می خواهد از زندگی لذت ببرد! نه مادرم و نه ما هیچکدام جرأت اعتراض نداشتیم، ولی ماجرا در همین جا خلاصه نشد، پدرم برای تامین هزینه های زندگیش با همسر تازه، نیاز به پول داشت، مغازه کوچک تعمیر کفش جوابگو نبود، بهمین جهت به فکر ازدواج ما افتاد، از من 21 ساله تا خواهر 16 ساله ام، می خواست سرمایه درست کند، می خواست شیربها بگیرد و مسلما تنها مردان مسن پولدار، می توانستند پدرم را خوشحال کنند.
همه ناراحت و گریان به بستر می رفتیم، مادر می گفت شاید از این زندگی سخت، از گرسنگی و بی پولی خلاص بشوید. در طی یکسال، من و 3 خواهرم را به مردانی هم سن و یا مسن تر از خودش شوهر داد، به مردانی که حداقل 75 سال سن داشتند و البته شیربهای کلانی هم گرفت، بطوری که بلافاصله یک خانه در همان محله خودمان خرید، طبقه هم کف را به عروس تازه و زیرزمین را به مادرم داد، تا بقولی در تنهایی و بیکسی خودش دق کند.
به جرأت همه ما بدبخت شدیم، چون با مردانی وصلت کردیم، که هر کدام چند همسر و صیغه داشتند، زن از دیدگاه آنها، یک وسیله موقت لذت بود، به هر بهانه ای کتک می خوردیم، کلفت همه اهل خانه هم بودیم وصدایمان هم در نمی آمد. گاه یاد آن خانواده های مرفه و ثروتمند می افتادم، که زنان پرقدرت و زورگو، بر سر شوهران خود می زدند، حتی بعضی هایشان، دوست پسر هم داشتند و انگار از کره دیگری آمده بودند. روزی که خواهر کوچکم به دلیل کتک شدیدی که خورده بود، دستش و دندان هایش شکست، من تصمیم گرفتم دست به یک اقدام جدی بزنم. این تصمیم با شکستن بینی خواهر دیگرم و رفتار ناهنجار و خشن جنسی شوهر سومی و بستری شدن خواهرم در بیمارستان جدی تر شد. با خود قسم خوردم، تا نجات همه آنها، از پای ننشینم.
من با وجود فشارها و توهین ها از سوی شوهرم و خانواده اش، با سیاست خاص، کنترل شوهرم را در دست داشتم، مرتب او را تشویق به سفر میکردم و هربار هم ظاهرا چنان پذیرایی عاشقانه ای از او می کردم،که می گفت تو از جنس دیگری هستی، تو یک زن همه فن حریف و طناز هستی! این پذیرایی ها، به آنجا رسید، که او را تشویق به سفر به ترکیه کردم، ابتدا زیر بار نمی رفت، ولی سرانجام رضایت داد، خیلی بی سروصدا برای دو هفته راهی ترکیه شدیم.
روزها که شوهرم برای خرید بیرون میرفت، من درباره راههای اخذ ویزا و حتی پناهندگی مرتب می پرسیدم، تا بیک کلیسا راهنمایی شدم، در آنجا من همه قصه زندگی خود و خواهرانم را گفتم، آنها توصیه کردند از طریق پناهندگی اقدام کنم، من با کمک آنها بلافاصله با تهیه مدارک و نامه هایی، پیش رفتم، ولی شوهرم خبرداد، که تا سه روز دیگر بر می گردیم. من دیدم تنها چاره ام، پنهان شدن است، نامه ای برای شوهرم نوشتم که بعد از تو با اتوبوس به ایران برمی گردم و میخواهم بمجرد بازگشت طلاق بگیرم، چون تو را با زنان بدکاره در یک ساختمان دیدم!
از همان شب درهمان کلیسا ماندم و بدنبال پناهندگی رفتم، در این فاصله به یکی از خواهرانم زنگ زدم. گفت شوهرت بازگشته و همه جا گفته که تو به او خیانت کردی و میخواهد بلافاصله غیابی طلاقت بدهد، همین سبب شد شوهران ما هم در صدد طلاق ما برآمدند و در طی یک هفته آنقدر توهین شنیدیم و کتک خوردیم، که توان راه رفتن و حتی غذا خوردن نداریم.
خیلی دلم بحال خواهرانم سوخت، با خودم گفتم باید برای نجات آنها از همه وجودم باید بگذرم، باید به آب و آتش بزنیم، من 9 ماه بعد به امریکا آمدم، یک سازمان مسئول راهنمایی و کمک به من بود، یک خانم سیاهپوست بسیار مهربان، که با شنیدن قصه زندگی من وخواهرانم با من اشک ریخت، گفت نگران نباش، کمکت می کنم، درس بخوانی و به دانشگاه بروی، آینده ات را بسازی، من از همان اولین روزهای ورودم، به چند کلاس میرفتم، بعد از 6 ماه کار هم می کردم، از خواهرانم خبرهای خوشی دریافت نمی کردم و شبها تا ساعتها بیدار می ماندم تا دو سه کلمه با آنها حرف بزنم و شریک غصه هایشان باشم.
با شغل پرستاری شروع کردم، بعد تخصص بیهوشی اتاق عمل و مدیکال آسیستان را گذراندم، همزمان دوره دنتال آسیستان را هم طی کردم، درواقع در چندین رشته تخصص داشتم، ابتدا در یک کلینیک، بعد بیمارستان و سرانجام در یوسی ال ای بکار مشغول شدم. برخوردم، رفتارم، فداکاری هایم، کمک های بی دریغ و بدون توقع ام، مرا همچنان به جلو می برد، تا آنجا که یک پروفسور جوان دانشگاه و جراح مغز و اعصاب عاشق من شد، او شیفته منش من شده بود، می گفت در تمام عمرم با چنین زنی برخورد نداشتم، زنی که خود را فدای انسانهای نیازمند ودرمانده کند. می دید که برای من سن و سال و دین و نژاد و ملیت فرقی ندارد.
دیوید از من تقاضای ازدواج کرد، من ابتدا به ایران زنگ زدم و مطمئن شدم، شوهرم مرا طلاق داده و بعد به دیوید جواب مثبت دادم. من ناگهان وارد زندگی مردی شدم، که ثروت بسیاری داشت و برادرانش چند کمپانی او را اداره می کردند، ولی خودش عاشق جراحی و تدریس بود.
مرا نه تنها بعنوان همسر بلکه بعنوان مدیر کمپانی هایش برگزید، من گاه فکر می کردم خواب می بینم، با 8 سال دوندگی شبانه روزی، تحصیل و تخصص در رشته های مختلف، طی یک دوره از گرسنگی و تنهایی تا رفاه و آسایش را گذرانده بودم، ولی بدلیل آن کودکی و نوجوانی سیاه و زجرآور، هنوز نمی توانستم باور کنم، من به چنین زندگی با شکوه و دور از انتظاری دست یافته ام.
در طی 8 سال خواهرانم را طلاق داده و به امید خدا رهایشان کرده بودند، گرچه آنها یاد گرفته بودند سخت کار کنند، ولی زندگی پر درد و رنجی داشتند. شوهرم همه چیز را درباره آنها می دانست و بهمین جهت اصرار داشت، همه را به امریکا بیاورم و مراقب شان باشم.
روزی که مادرم خبر داد، با پولی که حواله کرده ام، همه گذرنامه گرفته و راهی ترکیه هستند، من همه روز روی پای بند نبودم و خدایم را سپاس می گفتم. من یک ماه بعد به ترکیه رفتم، با کمک وکیل پرقدرت خانوادگی مان، همه امکانات سفر مادر و 3 خواهرم را فراهم نمودم، آنها را در یک هتل خوب جای دادم، تا با روبراه شدن مراحل سفر، راهی شوند.
متاسفانه یک هفته بعد پدرم به ترکیه رفت و به مادرم دستور داد به ایران برگردد، برای من خبر غم انگیزی بود، دو شب نخوابیدم، عاقبت به توصیه دیوید به ترکیه برگشتم، می خواستم با پدرم حرف بزنم، ولی او حاضر به دیدار من نبود، می گفت تو لکه ننگ خانواده هستی، تو به شوهرت خیانت کردی و گریختی، تو قابل بخشش نیستی.
درحالیکه با کمک وکیل شوهرم، همه مدارک و امکانات سفر خواهران و حتی مادرم را آماده کرده بودم، با برخورد خشونت آمیز پدرم، خیلی دلم شکست، بهرحال همه آماده سفر شدیم، درحالیکه مادرم در اتاق هتل حبس بود، پدرم با همسر جوان اش روزها به خرید میرفت و اجازه دیدن مادر را هم به ما نمی داد.
در آخر با مادر از پشت پنجره اتاق هتل خداحافظی کردیم و به فرودگاه رفتیم، دلم به شدت گرفته بود نگران مادرم بودم، در سالن فرودگاه چمدان ها را تحویل دادیم و درست در آخرین لحظه، مادرم را دیدم، که از دور مثل یک پرنده به سوی ما پرواز می کند همه به سویش دویدیم، درآغوش ما فرو رفت، پرسیدم چه شد؟ گفت عاقبت آزادم کرد، انگار از زندان شکنجه آزاد شدم، ترا به خدا زودتر برویم، تا پشیمان نشده!

1464-88