1464-87

سهیلا از ترکیه:
آن غریبه گفت در چشمانت نجابت موج می زند

کریم گفت آنقدر عاشق تو هستم، که می خواهم با تو همه دنیا را زیر پا بگذارم، می خواهم همه دنیا، همه جواهرات و همه ثروت های دنیا را به پای تو بریزم! گفتم من نه جهانگردی می خواهم و نه جواهر و ثروت دنیا را، من یک مرد وفادار و عاشق و یک زندگی آرام و بدون دغدغه می خواهم. گفت قسم می خورم و پای قسم خود می ایستم.
خانواده ام با ازدواج من و کریم موافق نبودند، می گفتند کریم نه شغل ثابت، نه خانواده اصیل و نه مشخصه های یک شوهر ایده ال را دارد، او فقط یک چهره بظاهر دلپذیر دارد و بس.
من در برابرشان ایستادم، چون عاشق کریم شده بودم، او خوش تیپ و خوش سر و زبان بود و عاشق من. پدرم گفت من آینده خوبی برای این وصلت نمی بینم، به همین جهت از توحمایت مالی نمی کنم، گفتم اشکالی ندارد، ما هر دو پشت به پشت هم کار می کنیم و زندگی مان را می سازیم، وقتی هم شغل پردرآمدی داشتیم و خانه بزرگی، شما را دعوت می کنیم تا شاهد خوشبختی ما باشید.
من وکریم ازدواج کردیم و از شیراز به تهران آمدیم، هر دو کار می کردیـم، آشیانه عشق مان، یک آپارتمان کوچک بود، که شبها زیر سقف آن فقط از عشق می گفتیم و از آینده ای که شانه به شانه هم بسازیم. بعد از دو سال که هر دو اصرار داشتیم بچه دار نشویم، به پیشنهاد کریم راهی ترکیه شدیم، کریم عقیده داشت ما درخارج خیلی زود پولدار می شویم، با دست پر بر می گردیم و به همه ثابت می کنیم، که عشق چه مفهوم و چه قدرتی دارد.
ده روز اول را به گردش وخرید گذراندیم، یکی دو روزی من بدلیل سرماخوردگی در هتل ماندم، کریم هر روز صبح میرفت و شب بر می گشت، ظاهرا بدنبال راه های ویزا و احتمالا یک شغل موقت بود. یک شب با کلی میوه و شیرینی وغذا و یک پیراهن قشنگ برای من، به هتل بازگشت، با تعجب پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت یک شغل موقت پیدا کردم. گفتم چه شغلی؟ گفت راهنمای یکی دو خانم توریست شدم، گفتم خانم؟ گفت نترس دو تا خانم پا به سن گذاشته، تقریبا سن و سال مادرت!
یک شب روی بدنش جای کبودی دیدم، پرسیدم نکند از دوستان تازه کتک هم می خوری؟ خندید و گفت عزیزم نگران نباش، این ها زنان بی آزاری هستند، فقط باید مرتب به آنها برسم، تا انعام خوبی بگیرم. راستش دچار شک شده بودم، می ترسیدم پشت پرده خبرهای دیگری باشد، کریم را زیر فشار گذاشتم گفت فردا صبح تا محل دیدار من با این خانم ها بیا، ولی از دور تماشا کن، اگر احساس کردی، مشکلی داری به من بگو، من از همانجا بر می گردم و دور این شغل پردرآمد را خط می کشم.
من فردا رفتم واز دور دیدم، که دو زن مسن هستند، راستش خیلی شیک و ترو تمیز بودند، ولی از مادر من و مادر کریم هم مسن تر بودند، به خودم نهیب زدم، که تو به این زنها حسادت می کنی؟ از دور برای کریم دست تکان دادم و رفتم، از سویی خوشحال بودم که کریم هر شب با دو سه تا وگاه 5 تا 7 تا اسکناس صد دلاری به هتل بر می گردد هر دو تصمیم گرفتیم به هتل بهتری برویم، دیگر برایمان مهم نبود که حتی شبی 100 تا 150 دلار بپردازیم. من به کریم پیشنهاد دادم، از این گونه شغل ها برای من هم پیدا کند، گفت اتفاقا به فکرش بودم، ولی می ترسیدم قبول نکنی. گفتم اگر چنین درآمدی دارد، چرا نه؟
دو هفته بعد کریم مرا به خانم و آقایی معرفی کرد و گفت ایندو برایت شغل خوبی دارند، من بعد از 10 ساعت دوره تعلیماتی، که بیشترش تشویق من به انجام همه اوامر آن توریست های پولدار بود، آماده کار شدم و قرار شد با یک آقای کانادایی به بازار قدیمی استانبول و بعد هم رستوران و شب هم به کاباره برویم، من حتی یک لحظه لبخند از لبانم دور نشود و جواب نه بیرون نیاید.
تا شب که به کاباره رفتم، به جز دو سه شوخی و بعد هم نوازش موهایم، حادثه ای پیش نیامد، ولی در کاباره آن آقا اصرار داشت من هم مشروب بخورم، که مقاومت کردم، ولی وقتی دیدم به شدت ناراحت شده، آبجو نوشیدم و او هم دو سه صددلاری توی کیف من گذاشت و قرار شد او را به هتل اش برسانم، تا آستانه در اتاق رفتم، سعی کرد مرا به زور به درون اتاق بکشد، ولی من دستم را کشیده و به هتل برگشتم.
هنوز لباس هایم را در نیاورده بودم، که کریم وارد شد، کمی عصبانی بود، گفتم چی شده؟ گفت تو مگر با آن آقا چه کردی؟ گفتم هیچ، فقط از دستش فرار کردم، گفت چرا؟ گفتم یعنی باید می رفتــم توی اتاقـش؟ گفت بله، کاری با تونداشـت، نهـایت تورا می بوسید، ولی حداقل با هزار دلار نقد بر می گشتی. فریاد زدم مگر تو به اتـاق این خانم ها هم میروی؟ گفت بله که میروم، از من چیزی کم نمیشود! عصبانی به رختخواب رفتم، کریم کلی نوازشم کرد و گفت ببین با این نوع رفتارها، من و تو به هیچ جا نمی رسیم، اولا من ناراحت نمی شوم، اگر یک مرد پیر خارجی، تورا ببوسد، درعوض تحمل این مسائل، ما را بعد از دو سه سال صاحب صدها هزار دلار می کند. گفتم ولی من غیرتم قبول نمی کند، گفت غیرت من باید قبول نکند، تو چرا کاسه داغ تر از آش شدی؟ گفتم واقعا تو می پذیری که همسرت برود به اتاق یک مرد غریبه، طرف هم مرا بغل کند و ببوسد و تو هم هیچ عکس العملی نشان ندهی؟.
گفت من دهها بار چنین کردم، بغل این زنها هم خوابیدم، من به تنهایی در مدت 3ماه 16 هزار دلار پول در آوردم، نه تو فهمیدی و نه هیچکس دیگر، که بر من چه گذشت. از اینها گذشته در رفتارم با تو هیچ تغییری بوجود نیامد، همانقدر عاشقت هستم، که پارسال بودم. گفتم مرا سر لج نیانداز، گفت چه لجی؟ گفتم بر می گردم ایران، گفت آبروی مرا و خودت را می بری، فقط تصور کن بعد از 5 سال من و تو با صدها هزار دلار به ایران بر می گردیم این دوره راهم درحد یک خواب و خیال، از دفتر زندگی مان خط می زنیم.
آن شب من تا صبح توی رختخواب غلت زدم و با خودم جنگیدم، از خودم پرسیدم آیا واقعا این رویدادها آنقدر آسان می گذرد، که سالها بعد در خاطرم نمی ماند؟
با تشویق شبانه روزی کریم، من وارد یکی از سیاه ترین دوره زندگی خود شدم، چون متاسفانه این مراحل حد و مرزی نداشت، وقتی وارد آن شدم، باید تا آخر مرز عفت و پاکی و نجابت خود میرفتم و پا به دوره ای می گذاشتم، که در آن فقط بی تفاوتی، بی حسی و از دیدگاه مـن بی شرمـی کامـل بود. من دیگـر آب از سرم گـذشت و تا پائیـن ترین نقطه سقوط کردم. در مدت 8 سال، کریم در تهران ده آپارتمان خرید، یک بوتیک باز کرد، چند صد هزار دلار برای برادرش در امریکا حواله کرد و به قولی به کلی از آرزوهایش رسید. من یکبار که درخدمت آقایی امریکایی بودم، یک جمله به من گفت: حیف تو، که تن به چنین شغلی بدهی، در چشمان تو نجابت موج میزند، کاش این کاره نبودی، تا با تو وصلت میکردم و تو را با خود می بردم!
از همان لحظه، چمدان هایم را بستم، به یک هتل دورافتاده و ارزان رفتم، با کمک یک دوست قدیمی تقاضای پناهندگی دادم و اینک در انتظارم تا تن خسته و وجدان شرمنده خود را به آنسوی آبها بکشانم و دور از هر آشنا و فامیلی، زندگی تازه ای را با پوشش جدید نجابت آغاز کنم. به امید اینکه هیچکس مرا نشناسد و گذشته ام را نداند.

1464-88