1464-87

  

 

مژده از لس آنجلس:
مادرشوهرم یک فرشته بود

 

سال دوم دانشگاه بودم، در همین «یو سی ال ای» در قلب لس آنجلس. پدرم برایم یک آپارتمان کوچک در وست وود اجاره کرده بود، مادرم هر روز برایم غذا و مایحتاج زندگی جمع وجوری را می آورد و گاه شبها، یک ساعتی با من می ماند. دلم خوش بود، به آینده چشم دوخته بودم، که بعنوان یک دندانپزشک وارد جامعه بشوم، دلم می خواست اولین کارم، سرو سامان دادن به دندان های مادر بزرگم باشد، که همیشه از درد دندان ناله می کرد.
توی دانشگاه با ابی آشنا شدم، که رشته شیمی و داروسازی را می خواند، می گفت از اولین روز دیدار، عاشقم شده و تنها آرزویش ازدواج با من است، من بارها به او گفته بودم، که حداقل تا ده سال قصد ازدواج ندارم، ولی ابی دست بردار نبود، حسادت هایش برایم جالب بود. چون مرتب برایم لباس می خرید، که پوشیده و بلند باشد، می گفت دلم نمی خواهد هیچ مردی اندام زیبای تو را ببیند، این پوست با طراوت و این اندام شکیل را حتی آفتاب نباید بخود ببیند! خنده ام می گرفت، ولی راستش از بس در خانواده خودم نسبت به اینگونه مسائل بی تفاوتی بود، هیچکس نسبت به لباس های تنگ وچسبان وباز و سکسی مادر و خواهرانم، عکس العملی نشان نمی داد، حالا حرفهای ابی برایم جالب و گاه شیرین بود. این عکس العمل ها، حرفهای عاشقانه، هدایایی که بااندک پس اندازش برایم می خرید، همه وهمه مراچنان شیفته اش کرد، که عشق اش را پذیرفتم، او راکه در یک اتاق با دانشجویی زندگی میکرد، به آپارتمان خود آوردم، مادرم مخالف بود، پدرم خبر نداشت، ولی من به عشق ابی نیاز داشتم، او برایم عاشقانه ترین شعرهای بزرگان ادب را دستچین می کرد و در دفتر خاطراتم می نوشت، برایم هر روز گل می خرید، هر هفته هدیه ای به روی تختم می گذاشت و با جوانمردی خاصی می گفت تا زمانی که با تو رسما ازدواج نکنم، بتو دست نخواهم زد، گاه مرا عاشقانه می بوسید، ولی حد نگه می داشت. وقتی دراین باره با مادرم حرف زدم، تعجب کرد، گفت پشت پرده رازی است و من می گفتم هیچ رازی جز نجابت و پاکی وصداقت نیست. ابی مرد خداپرستی است، او خیلی ساده و بیریا نماز می خواند، روزه می گیرد، ولی تظاهر نمی کند، در عین حال روشنفکر است، با من به سینما می آید، به کنسرت می آید، عاشق رقص است، با موزیک می خوابد، با ترانه های عاشقانه با من حرف میزند.
ابی زودتر از من دانشگاه را تمام کرد، بلافاصله به کار پرداخت و درست 3 ماه بعد از نامزدی رسمی ما، که ابتدا با عکس العمل پدرم روبرو شد، خبر داد که مادرش در راه است، خوشحال شدم، مادرش آمد، زن بسیار خوشرو و مهربان، که هر روز دهها بار مرا می بوسید و می گفت سالها خواب تو را دیده ام، تو همان عروس رویائی من هستی.
مادرش پا به سن گذاشته وبا موهای سپید چون برف و روسری مشکی ولباس بلند تیره، شبیه راهبه ها بود، همیشه در خلوت خود در اتاق دربسته، نیایش میکرد، می گفت برای تو و ابی هر روز دعا می کنم. جالب اینکه زن بسیار آگاه و روشنفکری بود، با من به خرید می آمد، با هم به رستوران و حتی سینما می رفتیم. نیمه های فیلم های اکشن، از جا بر می خاست و چون بچه ها احساسات نشان میداد و برای صحنه های پراحساس اشک می ریخت.
وقتی به ایران بازمی گشت، دلم گرفته بود، کلی سوقات همراهش کردم، تا آخرین لحظه می گفت در انتظارم که به ایران بیایی. من میلی به بازگشت نداشتم، ولی حرفی هم نمی زدم، تا تحصیلاتم تمام شد. ابی مرتب در گوشم می گفت رسما ازدواج کنیم و من هم دیگر بهانه ای نداشتم، طی مراسمی در خانه پدرم ازدواج مان را جشن گرفتیم، بعد هم پدرم برای من آپارتمانی بزرگتر اجاره کرد و اثاثیه تهیه دید و برایم آرزوی خوشبختی کرد.
بعد از یکسال، ابی پا را در یک کفش کرد که چند ماهی برویم ایران، گفت اگر دلت نخواست بر میگردیم، ولی شاید شرایط جدید را بپسندی، شاید همانجا به کارت مشغول شوی، من می دیدم ابی عاشقانه مرا دوست دارد، گاه ساعتها به تماشای من می نشست، هرگاه نیمه شب بیدار می شدم، اورا می دیدم که مرا نگاه می کند.
ابی اهل رفت وآمد نبود، ولی مرا به همه جا می برد، سینما، رستوران، خرید و سفر، که من احساس کسالت نکنم، تا سرانجام راهی ایران شدیم. باور کنید تا دو سه هفته من فرصت فکر کردن نداشتم، چون شب و روز مهمان بودیم، یا با خواهران و برادران ابی به سفر می رفتیم، آنقدر خوش بودیم، آنقدر دور و برمان پر بود، آنقدر عشق و محبت و پذیرایی می دیدیم که فرصت برای اندیشیدن درباره کار، ماندن و یا رفتن نداشتیم.
من بهرحال با توجه به جو ایران، ناچار بودم حجاب داشته باشم، که البته ابی هم کمی افراط می کرد، وقتی می پرسیدم چرا؟ می گفت می خواهم تو را سرآمد همه زنان فامیل ببینند، تو باید الگوی همه باشی، هیچکس نتواند از تو ایراد بگیرد. چند بار مادرش اعتراض کرد که کمی مرا در پوشیدن لباس آزاد بگذارد، اجازه بدهد من با خواهرانش برای خرید بروم، ولی ابی مخالفت می کرد، همین مرا تا حدی ترسانده بود، که مبادا من شخصیت واقعی ابی را نشناخته ام، خصوصا من که در یک خانواده کاملا غیرمذهبی، مدرن و مستقل بزرگ شده بودم.
یکبار که به یک مهمانی رفته بودیم، چند مهمان تازه رسیده از امریکا نیز حضور داشتند، من با دو نفرشان که در امریکا دنیا آمده و به سختی فارسی حرف می زدند به گپ و گفتگو مشغول بودم، که ناگهان ابی از راه رسید، دست مرا گرفته وبه اتاقی برد و سیلی محکمی به گوش من زد و گفت تو چرا با آن آقا حرف میزدی؟ گفتم مگر چه عیبی داشت؟ گفت تو الان یک زن شوهردار هستی، حق گفتگو با مرد غریبه را نداری، گفتم اگر بخواهی با من چنین کنی، همین فردا چمدان می بندم و می روم، گفت جرات و توان این کار را نداری، اولا گذرنامه امریکایی ات نابود شد، دوم اینکه من باید اجازه خروج تورا بدهم.
روی زمین زانو زدم و به سختی گریستم، در همان حال به ابی گفتم اگر با من سخت بگیری، خودم را می کشم، گفت اینجا خودکشی هم بدون اجازه من امکان ندارد!
شب به اتاق مادر ابی پناه بردم، همانطور که گفتم او زن مهربان، نازکدل و فهمیده ای بود، وقتی همه چیز را برایش توضیح دادم، گفت متاسفانه ابی بدلیل اینکه نامزد قبلی اش به او خیانت کرد، دچار چنین حالاتی شده، وگرنه درخانواده ما چنین اخلاق و منشی وجود ندارد. ما شاید خانواده معتقدی باشیم، ولی فناتیک نیستیم، اگر کمی دندان روی جگر بگذاری، راه حلی پیدا می کنیم، نگران نباش، تا من زنده هستم، پشت تو ایستاده ام، من سالها معلم بودم، من در جامعه روشنفکر بزرگ شدم، حتی شوهرم چنین منشی نداشته است.
با راهنمایی مادر ابی و خواهر کوچکترش، من هر چه ابی می خواست انجام می دادم، در ضمن از او خواستم امکان کاری برایم فراهم کند، ابتدا کاملا مخالف بود، ولی بعد گفت تو باید دندانپزشک مخصوص بچه ها و خانم ها باشی، با هیچ آقایی تو کاری نداری! من هم می گفتم اشکالی ندارد، هرچه تو بخواهی انجام میدهم. بعد از 8 ماه من در یک مطب کوچک، با امکانات کم، کارم را شروع کردم، بیماران من کودک و دختر و زن بودند، بمرور در میان آنها دوستان خوبی پیدا کردم، هنوز از مشکلات خود با کسی حرف نمیزدم، من حتی با پدر و مادرم نیز حرف نزدم، طوری وانمود می کردم، که انگار در ناز و نعمت زندگی می کنم. خوشبخت و خوشحال هستم، گرچه مادرم که زن هشیاری بود، می گفت تو واقعیت را نمی گوئی، ولی اگر نیاز به کمک داری ما را درجریان بگذار.
ابی تقریبا مرا در مطب و درخانه حبس کرده بود، بجز خواهران و برادران خودش، با هیچکس رفت و آمدی نداشتم. دور سفر را هم خط کشیده بود، چون عقیده داشت چشمان هیز وهرزه، دنبال من است!
بعد از 2 سال که خوشبختانه بچه دار نشدم، ابی با دوستان خود راهی خاوردور شد، مرا به یکی از برادران و خواهر بزرگش سپرده و آنها هم شب وروز مرا می پائیدند، درحالیکه در پشت پرده مادرش و خواهر کوچکش در پی انجام نقشه ای بودند. آنها با کمک برادر بزرگتر ابی که شبیه اش بود، برایم گذرنامه گرفتند و یکروز صبح، حدود ساعت 6ونیم ، مرا سوار بر هواپیما روانه دبی کردند و من بروی آسمان تهران فقط اشک می ریختم، اشک دلتنگی برای مادر و خواهر ابی و اشک شوق آزادی از قفس ابی.
به مجرد ورود به دبی، به سفارت امریکا رفتم و همه ماجرا را تعریف کردم و با مدارک موقتی به سوی لس آنجلس پرواز کردم. توی فرودگاه مادرم با چشمانی که از اشک می سوخت و پدرم که چون همیشه مغرور ایستاده بود و لبخند می زد، به استقبالم آمده بودند. از همان دور آنها را فریاد زدم و چون پرنده ای به آغوش مادرم پریدم، همه مسافران به تماشا ایستاده بودند همان لحظه تلفن دستی مادرم زنگ زد، مادر فداکار و مهربان ابی بود که می پرسید دخترم به سلامت رسیدی؟ بغض کرده گفتم مادر جان… بله رسیدم!

1464-88