1464-87

فیروزه از اورنج کانتی:
پیشگوئی که همه چیز را می دانست!

من تنها فرزند خانواده بودم، پدرم مرد ثروتمندی بود، که سال 1994 ما را به امریکا آورد، در اورنج کانتی جنوب کالیفرنیا سکنی گرفتیم، پدرم چند مجموعه ساختمان تجاری و مسکونی و یک شاپینگ سنتر به اتفاق عموهایم خرید و زندگی مان در نهایت رفاه و شکوه بود.
سال 2002 پدرم ناگهان بیمار شد، و بدلیل سرطان پیشرفته، درمدت 6 ماه از دست رفت وعموها اختیار همه چیز را در دست داشتند مادرم اصولا زن خوشگذران ولی بی دست و پایی بود، همین که عموها، هزینه های زندگی پرزرق و برق اش را تامین می کردند، خوشحال بود.
بعد از چندماه مادرم بقول خودش عاشق شد، عموها یک رستوران و یک آرایشگاه بزرگ را بنام مادرم کردند واو را درانتخاب مرد تازه زندگیش تشویق کرده و بمرور از صحنه زندگی خود و ثروت پدرم دور ساختند. ضمن اینکه مرتب از او امضاءهائی می گرفتند. من مرتب از آنها درباره سهم پدرم و سهم خودم می پرسیدم، آنها می گفتند وقتی 21 ساله شدی، به همه چیز میرسی.
پسرعمویم اردشیر همیشه دور وبر من بود. یادم هست یکبار در یک پارتی مرا با یک خانم پیشگو آشنا کرد، که می گفت برای ستارگان سینما پیشگویی می کند.
با تشویق اردشیر فردا به دیدار آن پیشگو رفتم، او از گذشته های من گفت و اینکه من ثروت قابل توجهی را به ارث برده ام، گرگهای گرسنه در انتظارم هستند، بهتر است هر چه زودتر با مردی که با مشخصات جالبی وارد زندگی من میشود ازدواج کنم، تا هم ارثیه پدری و هم جان خود را نجات دهم!
من تا دو روز گیج بودم، چون آن پیشگو بسیاری از حوادث گذشته زندگی مرا گفته بود. من باز هم به او مراجعه کردم، گفت در یک شب نشینی مرد ناجی تو به سراغت می آید، مبادا او را از دست بدهی، او با شکوه ترین زندگی را برای تو می سازد.
من که به کلی از مادرم بی خبر بودم و تنها با عموهایم و اردشیر رفت و آمد داشتم، قدرت تصمیم گیری در وجودم نبود، احساس تنهایی و بیکسی می کردم، تا آن شب نشینی پیش امد. در آنجا من با ایمان آشنا شدم، که همه مشخصات آن مرد را داشت. با او کلی حرف زدم، می گفت مرا قبلا در رویاهایش دیده است و حتی کودکی مرا هم جلوی چشماش مجسم کرده و برای اطمینان من یکی دو حادثه کودکی مرا بازگو کرد، من کاملا دستپاچه شده بودم، نمی دانستم چکنم، فقط سعی کردم او را آن شب گم نکنم. و فردا به دیدارش رفتم و طی دو سه هفته شدیدا به او علاقمند شدم و بعد هم با اجازه عموها با او ازدواج کردم، او را به آپارتمان شیک خود آوردم، از عموی بزرگم خواستم به او شغلی بدهد و عموجان توصیه کرد، از سرمایه های زندگیم که تا چند ماه دیگر صاحب میشوم، برای بیزینس های مختلف با ایمان بهره بگیرم و من هم چنین کردم، در این فاصله به آن پیشگو مراجعه می کردم و او توصیه های تازه ای داشت، از جمله اینکه همه ثروت و اختیار آینده ام را به ایمان بسپارم، او بزرگترین ثروت دنیا را به پای من خواهد ریخت و خوشبخت ترین زندگی را برایم می سازد. به عموها گفتم هر چه سهم من است به ایمان بسپارید، تا به دلخواه خود و با تفکر واندیشه بیزینسی اش زندگی و آینده مرا بسازد.
ایمان درحالیکه عاشقانه ترین روزها وشب های زندگی مرا می ساخت، مرا با خود به سفرهای خاطره انگیز می برد، گاه مرا با دوستانم روانه لاس وگاس و شهرهای دیدنی می کرد، در زمینه استاک مارکت، سرمایه گذاری های مختلف، خرید و فروش ملک، طلا، صادرات وواردات فعال بود. من فقط می دیدم، با همه بزیر و بپاش های من، حساب های بانکی ام همیشه پر است و کردیت کارت ها هم پایان ناپذیر است.
یکی از دوستان تازه ام که در مورد شرایط زندگی من و اختیاراتی که همسرم داشت وهمچنین بزیر و بپاش های من مشکوک شده بود، یکی دو بار مرا به حرف کشید و بدنبال آن کنجکاوی خود را ادامه داد و سرانجام یکروز به من گفت تو از ثروت پدرت، چه سهمی برده ای؟ گفتم که همه چیز مال من است، گفت چنین نیست، شوهرت هیچ چیزی را به نام تو نکرده وخودش هم در بیزینس هایش ظاهرا ضرر نشان میدهد و احتمالا سرمایه تو را به جای دیگری انتقال داده است. من کمی بخود آمدم، ایمان را زیر سئوال بردم، خیلی راحت گفت بله من در ریسک های بیزینسی شکست خورده ام، ضرر زیادی ببار آوردم، ولی راه هایی برای جبران وجود دارد گفتم چه راهی؟ گفت فروش خانه و بکارگیری پول آن، گفتم کجا زندگی خواهیم کرد؟ گفت موقتا در یک آپارتمان اجاره ای، تا من آن سرمایه را چند برابر کنم. من که به شدت ترسیده بودم، این بار مقاومت کردم و حاضر به فروش خانه نشدم، ولی خیلی زود فهمیدم، که ایمان کلی بدهکاری ببار آورده و ما ناچاریم خانه را بفروشیم.
من وقتی به آپارتمان کوچکی نقل مکان کردم، همه ارتباطات خود را با دوستان قطع کردم وتقریبا خانه نشین شدم، 6 ماه بعد تقاضای طلاق ایمان به دستم رسید، نگران سراغ عموها رفتم، آنها گفتند تو سهم خود را از ارث پدر گرفته ای، ما دیگرمسئولیتی در برابر تو نداریم وخیلی راحت مرا از سر خود باز کردند.
من با توجه به تحصیلاتم در کالج، بدنبال کار رفتم، بطور موقت در یک شرکت مشغول شدم، در این فاصله مسئله طلاق هم تمام شد و من تنها تر ازهمیشه در یک آپارتمان یک خوابه و نیمه تاریک در یک محله دور، زندگی غم انگیزی را شروع کردم.
در محل کارم با یک دختر جوان که وکیل بود آشنا شدم، همه ماجرای زندگیم را برایش گفتم، خیلی ناراحت شد، ولی با توجه به اینکه من طبق توافق نامه ای همه ارثیه خود را به دست شوهرم سپردم، جای پیگیری قانونی نبود، ولی توصیه کرد، من همه حوادث زندگیم را در طی 10 سال گذشته بروی کاغذ بیاورم، او شاید بتواند در میان این رویدادها، سر نخ هایی بدست آورد.
من حدود یک ماه و نیم، همه آن لحظات زندگیم را نوشتم، همزمان با خبر شدم مادرم خودکشی کرده و در بیمارستان است. به عیادتش رفتم، به او گفتم بدلیل سادگی و بی خبری او، ما سرمایه بزرگ پدرم را در یک محدوده کوچک با عموها معامله کردیم و دستمان هم به جایی نمی رسد. مادرم گفت من با راهنمایی یک پیشگو، در حقیقت مسیر زندگیم عوض شد، پرسیدم کدام پیشگو؟ وقتی مشخصات آن زن را گفت فهمیدم،همان کسی است که سرنوشت و آینده مرا هم رقم زد.
بلافاصله با آن وکیل جوان حرف زدم، نه تنها دفتر خاطرات لحظه به لحظه زندگیم را بدستش دادم، بلکه ماجرای آن پیشگو و توصیه هایش را در مورد مادرم وخودم گفتم. با شنیدن این حرفها از جا پرید، ولی تا وقتی دفتر خاطراتم را کاملا نخواند، تصمیمی نگرفت.
یکروز غروب به سراغ من آمده و راهنمایی ام کرد، شکایتی علیه پیشگو، اردشیر پسرعمویم، ایمان و عموها و شوهر سابق مادرم تنظیم کنم، قول داد که آنرا جدی دنبال کند. بعد از دو سه هفته شکایت را به دادگاه دادیم، همه آنها را فرا خواندند. دراین فاصله عموهایم پنهانی با من تماس گرفتند، پیشنهاد دادند با دریافت مبلغی کلان قضیه را تمام کنم، دلیل شان این بود که باید کلی پول وکیل بدهند، بهتر است بخود من بدهند! ولی من نپذیرفتم، اردشیر تلفنی تهدیدم کرد، ایمان برایم خط و نشان کشید، ولی من دیگر دست بردار نبودم در اولین جلسه دادگاه ، عموها با ارائه مدارکی، ظاهرا ثابت کردند که من با میل خودم، باعقل کامل، همه ارثیه پدرم را گرفته و به اتفاق شوهرم وارد بیزینس های مختلف شده ام، ایمان هم مدارکی به دادگاه داد، مبنی بر اینکه سرمایه ها بدلائلی به بن بست هایی رسیده واز دست رفته است.
قاضی همه مدارک و گفته وکلای آنها را جمع آوری کرد و ما را به یک جلسه دیگر دادگاهی دعوت کرد، من هنوز نمی دانستم چه خواهد شد، تا آن پیشگو با من تماس گرفت گفت وجـدان اش ناراحت است، اعتراف کرد که اردشیر به او مبلغ قابل توجهی داده، تا او کاری کند که هم مادرم و هم من، با کسانی ازدواج کنیم، که در اصل دوستان و همکاران عموهایم بودند.
پیشگو گفت اگر قاضی در غیبت آنها با او حرف بزند، واقعیت را خواهد گفت و وکیل من ترتیب این کار را داد و معلوم شد، همه این توطئه ها حساب شده و بیرحمانه، بعد از مرگ پدرم کشیده شده و تقریبا بیشتر ثروت و سهم او را بالا کشیده اند. روزی که دادگاه دوم برپا شد، همه خانواده عموهایم آمدند، آنها 4 وکیل داشتند، ولی من در برابر ایمان ایستادم و پرسیدم چرا؟ پس آن شب ها و روزهای عاشقانه همه دروغین بـود؟ ایمان به گریه افتـاد و در برابر چشمـان حیرت زده عموها، اعتراف کرد که به او قول مبلغ قابل توجهی داده بودند اینکه برایش یک رستوران بخرند ولی بعدا حرف و قول خود را پس گرفتند.
با وجود تلاش وکلای عموها، تقریبا 5 عضو خانواده روانه زندان شدند، قاضی دستور رسیدگی، همه اموال و مستغلات آنها را داد تا معلوم شود، براستی آنها در پشت پرده چه کرده اند.
بعد از سالها آن شب با مادرم زیر یک سقف خوابیدیم و مادر با یک ترانه قدیمی که همیشه در کودکی برایم می خواند، مرا به خواب عمیقی فرستاد. خوابی که سالها آرزویش را داشتم.

1464-88