1464-87

نفیسه از لس آنجلس:
چرا کارم به این فراموش خانه کشید؟

توی محله مان در تهران، همه مرا بعنوان زیباترین دخترمی شناختند، از در و دیوار خانه مان، خواستگار بالا میرفت. پدرم می خواست من به لندن بروم و در کالج سلطنتی تحصیل کنم، مادرم می خواست من با یک جوان پولدار تحصیلکرده ازدواج کنم و صاحب چند فرزند بشوم و من آرزو داشتم به امریکا سفر کنم و در هالیوود به بازی در فیلم ها بپردازم.
من برای رسیدن به این رویای شیرین، مرتب به کلاس های زبان انگلیسی می رفتم، معلم خصوصی می گرفتم، دوستانم را در میان تحصیلکرده های خارج و حتی خارجی های مقیم تهران بر می گزیدم، تا با لهجه های اصلی انگلیسی آشنا شوم و بتوانم در آینده، یک ستاره باشم.
با وجود اینکه زیبا و خوش اندام بودم، ولی از ستایش کوچک و بزرگ لذت می بردم، بقول مادرم نشئه می شدم، پرواز می کردم و اگر در یک جمع مردها در مورد من سکوت می کردند، به نحوی توجه شان را جلب می کردم، از همان زمان، توانایی خاصی از بجان هم انداختن زن و شوهرها داشتم واین مسئله به من انرژی می داد!
در 20 سالگی، پدرم مرا روانه لندن کرد، برایم آپارتمان کوچکی اجاره کرد، مبلغ قابل توجهی در حساب بانکی ام واریز کرد و گفت در کالج نام نویسی کنم و نگران هزینه ها نباشم، او مرتب برایم حواله می فرستد و در ضمن پس انداز بانکی ام را هم مصرف نکنم، چون شاید در آینده حادثه ای سبب شد، حواله ها قطع شود و یا مشکل مهم دیگری پیش آید.
من با کمک دوست پدرم در یک کالج معروف نام نویسی کردم، شهریه گرانی پرداختم، ظاهرا شروع به تحصیل کردم، ولی در اصل همه حواسم متوجه امریکا و هالیوود بود، ناصر دوست پدرم سعی می کرد به اتفاق همسر و بچه هایش مرا تنها نگذارد، ولی من دلم نمی خواست با هیچکس رفت و آمد کنم، چون آنها را مزاحم می دیدم و سرانجام هم با طرح نقشه ای، توجه داماد خانواده را بخود جلب کرده و دعوایی درمیان شان بوجود آوردم، که منجر به کناره گیری همه شان از من شد. من مرتب از طریق دوستانم در لس آنجلس و نیویورک، در پی یافتن راهی برای بازی در فیلم ها بودم، ولی هیچ امیدی نبود و دوستانم می گفتند باید خودت در اینجا باشی، باید یک ایجنت خوب داشته باشی، باید با یک کارگردان و فیلمبردار، یا تهیه کننده آشنا باشی، وگرنه به جایی نمی رسی.
من بعد از 8 ماه، همه پس اندازم را از بانک بیرون کشیده و با یک وکیل حرف زدم، واو خیلی سریع مرا روانه لس آنجلس کرد، وقتی به فرودگاه رسیدم، بهر طریقی بود به پدرم اطلاع دادم، من در اینجا هستم و قصد بازگشت به لندن را هم ندارم.
پدرم عصبانی شد، فریاد زد، ناسزا گفت، تا من تلفن را قطع کردم. با یکی از دوستانم که در یک رستوران کار می کرد، هم اتاقی شدم، تا راهی برای رسیدن به رویاهایم پیدا کنم، جمیله دوستم زندگی ساده و سختی داشت، او در روز 14 ساعت کار می کرد، تا هم زندگی خود را و هم هزینه های معالجه مادرش را در ایران فراهم کند، دلم بحال او می سوخت و از اینکه دنیای خود را آنقدر کوچک کرده بود، عصبانی می شدم.
در همان هفته اول در یک رستوران معروف در بورلی هیلز، با یک فیلمبردار تلویزیون آشنا شدم، جیم همان شب به من قول داد در این مسیر کمکم کند، ولی در ضمن خواست بعنوان دوست دخترش، همان شب به آپارتمان اش بروم، من هم مخالفتی نکردم، آپارتمان جیم بروی یکی از بلندترین ساختمان های بورلی هیلز بود. از همان شب اول به من فهماند که نباید حامله بشوم، نباید چاق بشوم، نباید با هیچکس دیگر ارتباط برقرار کنم، وگرنه با نفوذی که دارد می تواند راحت مرا دیپورت کند. این حرفها هم خبر از حسود بودن او می داد وهم بوی تهدید و قدرت نمایی می داد، هم اینکه من نمی توانم سربه هوا باشم!
جیم وقتی دید من با لهجه انگلیسی حرف میزنم، دو هفته بعد برایم یک رل کوچک ولی موثر در یک سریال پیدا کرد، که من با چند چهره معروف همبازی بودم. خیلی هیجان زده بودم، خصوصا وقتی یک ماه بعد سریال پخش شد. تقریبا بیشتر دوستانم در امریکا آنرا دیده بودند.
احساس می کردم جیم می تواند آینده مرا بسازد، کم کم به محافل بالاتر راه یافتم، با کارگردانان معروف و تهیه کننده ها و چهره های پشت صحنه آشنا شدم دو سه نفرشان به من پیشنهادات جالبی دادند. من بیکی از آنها گفتم چون هنوز اقامت رسمی ندارم، اجازه کار ندارم، فقط جیم امکان این را فراهم ساخته که من در دو سریال بازی کنم، بعد هم تهدیدم کرده، اگر دست از پا خطا کنم، 24ساعته مرا دیپورت می کند. آن آقا که بعدا فهمیدم مدیر تدارکات فیلم هاست، ترتیبی داد من با یک افسر پلیس حرف زدم، بعد یک وکیل به کمک آمد و من از جیم شکایت کردم، جیم دستگیر شد و حتی به زندان افتاد، همسر سابق اش به سراغ من آمد و پیشنهاد داد مبلغ قابل توجهی بپردازد من از شکایت خود دست بکشم، من هم چون قصد اذیت جیم را نداشتم پول را گرفتم و رضایت دادم و بدنبال آن با همان آقای مدیر تدارکات دوست شدم، که همسرش مچ ما را گرفت، ولی چون قوانین کالیفرنیا این رابطه ها را ممنوع نکرده فقط منجر به قطع رابطه ما شد… در عوض نزدیک ترین دوستش که مدیر صدابرداری بود با من دوست شد.
اریک یک جوان 35 ساله خوش تیپ بود، که هر شب مرا به کلاب ها می برد، با من مشروب می خورد، مواد می کشید. در این میان با توجه به پرونده شکایت من از جیم، یک وکیل امکان گرین کارت مرا بعنوان زنی که مورد استفاده، آزار بوده فراهم ساخت و من حالا با خیال راحت کار می کردم، ولی نقش هایم همچنان کوچک بود، تا با آقایی آشنا شدم، که می گفت در امریکای جنوبی فیلم می سازد، دو سه فیلم خود را هم به من نشان داد و اینکه عاشق من است و حاضر است همه کار برای من انجام بدهد، من که در پی همان رویاها بودم، با آنتونیو دوست شدم، او مرا با خود به مکزیک برد، بعد هم مرا در یک خانه، در منطقه ای دور زندانی کرد. آنتونیو فقط شبها برای کامیابی با من به آن خانه می آمد، یکی دو بار قصد فرار کردم، ولی برادرش که نیمه دیوانه بود، مرا با چاقو مجروح ساخت و من از ترس روزها در اتاق کوچک و نیمه تاریک پای تلویزیون می نشستم و اشک می ریختم و بر خود لعنت می فرستادم، که چرا باید به دست خودم چنین سرنوشتی را رقم بزنم.
عاقبت یک روز که برادر آنتونیو بیمار شد، من از آن خانه گریختم و بدون اینکه شکایتی بکنم، خودم را به امریکا رساندم و به سراغ دوستم فتانه رفتم. دیگر دلم نمی خواست در فیلم ها بازی کنم، در پی یافتن یک مرد پولدار بودم، تا حداقل آینده ام را بسازم، در این مسیر درجامعه ایرانی، در طی 4 سال با 12 مرد رابطه برقرار کردم و یکروز بخود آمدم، که به هر محفل و مجلس و کلابی میرفتم، خیلی ها را می شناختم و یا آنها مرا به همدیگر نشان می دادند. من احساس خوبی نداشتم، اشتباه پشت اشتباه، بعد هم پخش یک ویدیو از رابطه من با بعضی مردها، مرا بیک زن بی آبرو تبدیل کرده بود، هرجا می رفتم، احساس میکردم مرا به همدیگر نشان میدهند، زیر لب می گویند با او خوابیده ایم!
به مشروب پناه بردم، در اوج اعتیاد دست به خودکشی زدم، کارم به یک مرکز روانی کشید، حدود یکسال در آنجا بستری بودم، تا بمرور خودم را پیدا کردم وقتی تصور می کردم در جامعه ایرانی بدنام شده ام، در میان دوستان خود دیگر جایی ندارم، همه رویاهایم به پوچی رسیده است، دلم میخواست به طریقی خودم را می کشتم و راحت می شدم.
تصمیم گرفتم بعنوان پرستار بیماران و معلولین شروع بکار کنم، پشت شیشه مغازه های ایرانی شماره تلفن خود را می نوشتم، سرانجام خانمی به من زنگ زد و گفت برای پدرش بدنبال یک پرستار شبانه روزی است، من بلافاصله به آنجا رفتم، گفت باید معرف داشته باشی، گفتم هیچکس را ندارم، یک ساعت با من حرف زد، گفت اشکالی ندارد موقتا شروع کن، تا بعد تصمیم قطعی بگیریم، ولی من باید شب ها اینجا بمانم تا خیالم راحت شود. من از همه وجود مایه گذاشتم، شبانه روز در خدمت آن مرد فراموش شده بودم، درواقع خودم هم فراموش شده بودم، حدود 4 ماه طول کشید، تا آن خانم به من اطمینان پیدا کردو به شمال کالیفرنیا برگشت. در همین فاصله پسرنیمه معلول خانواده به دیدار پدر آمد و از همان روزهای اول عاشق من شد. اصرار داشت با من ازدواج کند ولی من مانده بودم که چه جوابی بدهم!
خواهرش از شمال کالیفرنیا آمد و نظر مرا پرسید، گفتم من گذشته خوبی ندارم، گفت مهم نیست، در این مدت تو آزمایش خوبی دادی، اگر با برادرم ازدواج کنی، او هم در این خانه می ماند، رضایت دادم و با حمید ازدواج کردم.
من 8 سال است در این فراموش خانه زندگی می کنم، اقلا 20 سال پیر شده ام، بارها برای خرید بیرون رفتم، خیلی از آشنایان را دیدم، ولی آنها مرا نشناختند و من هم شناسایی ندادم، با این پدر و پسر کنار آمده ام، احساس می کنم تقاص گناهان گذشته خود را می دهم و اعتراضی هم ندارم.

1464-88