1464-87

سحر از نیویورک:
هر دو می لرزیدند، هردو اشک می ریختند

من وبرادرم 8 و 10 ساله بودیم، که پدرمان را در یک حادثه رانندگی از دست دادیم، حادثه غم انگیزی بود، ولی پدر بزرگم چنان دور و بر ما را گرفت، چنان گرم و صمیمی و مهربان، ما را پر از عشق وامید کرد، که وقتی از شیراز به تهران نقل مکان کردیم، تقریبا آن رویداد غم انگیز را هم پشت سر گذاشتیم.
قبل از این حادثه، ما همیشه مادر را غمگین می دیدیم، هیچگاه صدای قهقهه او را نشنیدیم، هیچگاه او را در جمع فامیل و آشنایان به رقص و پایکوبی ندیدیم، همین مرا بعنوان یک دختر شدیدا کنجکاو کرده بود، ولی نتوانستم علت را از زبان مادر بشنوم، وقتی می پرسیدم این همه اندوه در چشمان تو، از کجا می آید؟ می گفت از حوادث روزگار، از ضربه هایی که هر بار بر من وارد شده، ابتدا از مرگ مادرم، بعد هم حادثه پدرت.
من قانع نمی شدم، چون اندوهی که در چشمان مادر بود، سنگین تر از این حرفها بود، یکی دو بار با خاله بزرگم حرف زدم، به طریقی از جواب دادن طفره رفت، باعمه ها و حتی مادرپدرم حرف زدم، خیلی راحت مسیر حرف را عوض کردند.
من با این کنجکاویها زندگی را پشت سر می گذاشتم ولی همچنان مادر را زیر سئوال می بردم، تا حداقل 5 خواستگار خوب، حاضر به ازدواج با او بودند، یادم هست پدر بزرگم می گفت من بچه ها را بزرگ می کنم، من بهترین زندگی ها را برایشان می سازم، تو برو بدنبال سرنوشت تازه ات! ولی مادرم زیر بار نمی رفت.
من و برادرم بمرور قد می کشیدیم و من نگران تکیده شدن مادر بودم، زنی که بسیار زیبا و خوش اندام بود و هربار با او بیرون می رفتم، نگاه صدها مرد را بدنبال او می دیدم. غرور، بی تفاوتی مادر را که انگار هیچکس را دور و بر خود نمی بیند، بهرحال من و برادرم وارد مراحل تازه ای از زندگی خود می شدیم، هر دو با تشویق و یاری پدر بزرگ، دانشگاه را تمام کردیم، من رشته روانشناسی و برادرم دندانپزشکی را تمام کرد، هر دو مراقب مادر بودیم، همه نیازهای او را فراهم می کردیم، با فشار و خواهش او را به سفر می بردیم، البته دلش نمی خواست به شیراز برگردد، مسئولیت مطب برادرم را عهده دار شده بود، از ساعت 7 صبح تا 9 شب کار می کرد، با التماس او را به سفرهای آخر هفته می بردیم، بارها او را ضمن تماشای فیلم های عاشقانه می دیدیم و اشکهایی که سعی می کرد پنهان کند، بارها نیمه شب ها از درز در اتاق خوابش می دیدیم، که بیدار مانده و به تلویزیون چشم دوخته. یکی دو بار هم به تصویری خیره مانده، که من سرانجام آن تصویر را از درون کشوی میزش بقولی دزدیدم و به سراغ خاله بزرگم رفتم و پرسیدم این آقا کیست؟ خاله جان سرانجام زبان گشود و گفت که پشت پرده این تصویر یک قصه عاشقانه خوابیده است، مادرت در 19 سالگی عاشق این مرد شد، پژمان و منیژه مادرت هر دو عاشق هم بودند، دیوانه و شیدای هم، من و مادرم از این عشق خبر داشتیم، ولی چون هر کدام مذهبی جدا داشتند، از عاقبت آن می ترسیدیم. در پشت پرده هر دو تصمیم گرفته بودند، پنهانی ازدواج کنند و در صورت مخالفت خانواده ها، از ایران خارج شوند. مسلما هر دو خانواده مخالف بودند، به هر دو هشدار دادند و بمرور چنان حلقه محاصره را تنگ کردند، که پژمان به من خبر داد می خواهد به اتفاق منیژه بطور قاچاق از ایران خارج شود، ولی هر دو را نزدیک مرز دستگیر کردند، پژمان با کمک و نفوذ دوستی به هر نحوی بود گریخت و منیژه را برگرداندند.
مادرت ماهها بیمار و بستری بود، بعد با رسیدن نامه های عاشقانه پژمان، کمی آرام گرفت، متاسفانه نامه ها هم لو رفت و اطرافیان رد نامه ها را که از طریق دوستی پیدا کرده و آنها را پنهان کردند و حتی نامه دروغین برای منیـژه مادرت فرستادند، از جمله نامه ای که میگفت پژمان ناچار شده بخاطر خانواده با دختری ازدواج کند و هرگز به ایران باز نمی گردد.
مادرت تا 4 سال در انزوا بود، تا با اصرار مادر تن به ازدواج با مردی داد که هیچ عشقی میان شان نبود، تولد شما تا حدی او را آرام ساخت ولی حادثه مرگ پدرت، او را به انزوای دیگری برد و در این سالها شاهد بودید، که مادرت در دنیای اندوهبار خود و در سکوت وگریز از آدم ها زندگی کرده است.
شنیدن قصه عشق پرشور مادرم مرا به شدت ناراحت کرد. طی یک سفر با مادرم حرف زدم، فقط اشک می ریخت و بیشتر سئوالات مرا بی جواب می گذاشت. از او خواستم مشخصات پژمان را به من بدهد، ولی زیر بار نمی رفت، تا سرانجام بعد از سالها، تصمیم گرفتم به اتفاق مادرم به امریکا بیایم، خصوصا وقتی برادرم نیز ازدواج کرد و به کانادا رفت.
مادر حاضر به سفر نبود، ولی من به هر بهانه ای بود، او را راضی کردم، خوشبختانه پدر بزرگم نیز در این کوچ، نقش مهمی داشت، چون او هم با ما همراه شد. به نیویورک آمدیم، در اینجا من خیلی زود جا افتادم و با یک انسان خوب و مهربان ازدواج کردم، به او قول دادم، بعد از یک ماموریت بزرگ، جشن عروسی بر پا می کنیم، وقتی می پرسیدند چه ماموریتی، می گفتم یک ماموریت پراحساس و فراموش نشدنی.
من با بدست آوردن اطلاعات تازه ای در مورد پژمان، جستجوی خود را برای دستیابی به سرنوشت او آغاز کردم، بعد از یک سال ونیم فهمیدم که پژمان دو بار ازدواج کرده که به طلاق انجامیده، بعد هم به استرالیا کوچ کرده اسـت، بعد از این نقـل و انتقـال، حتی نزدیک ترین دوستان اش نیز هیچ خبری از او نداشتند. من با پیدا کردن یک رد پا، بدون اینکه با مادرم هیچ سخنی بگویم، راهی استرالیا شدم، در سیدنی حتی آپارتمانی را که پژمان در آن زندگی کرده بود یافتم، همسایه ها می گفتند! خیلی تودار وغمگین و منزوی بود و یکی از همسایه ها بمن تصویری رانشان داد که تکانم داد، تصویری از پژمان و مادرم در آغاز جوانی شان.
من حالا باورم شده بودکه پژمان نیز هنوز عاشقانه مادرم را دوست دارد. در طی همه این سالها، با یاد او زندگی کرده است. پسر جوانی که نزدیک همان ساختمان زندگی می کرد، با من از دختر 25 ساله پژمان گفت، که در دانشگاه تحصیل می کند. من آدرس گرفتم و به سراغ آن دختر رفتم، شمیم یک دختر بلند قامت و زیبا بود، نمی دانستم چگونه باب سخن را با او آغاز کنم، ولی بهرحال بعد از مقدمه چینی ها، واقعیت سفرخودم و جستجوی 20ساله ام را گفتم، خیلی جا خورد، ولی در ضمن چشمانش پر از اشک شد و گفت پدرم بدون عشق با مادرم ازدواج کرد، اگر پای من درمیان نبود شاید همان سال اول جدا می شد، پدرم درطی این سالها زیر بار اندوه آن عشق قدیمی خورد شده است. به او گفتم پدرت حالا کجاست؟ گفت بعد از دو ازدواج و دو طلاق، بعد هم سرگشتگی سه ساله در استرالیا، ناگهان غیبش زد، ولی حالاکه قصه اش را شنیدم، حاضرم تو را کمک کنم، تا او را پیدا کنی.
بعد از قول و قرارهایی، من به نیویورک برگشتم و شمیم بعد از پایان سال تحصیلی اش به دعوت من به نیویورک آمد و با توجه به ردپاهایی، هر دو جستجو برای یافتن پژمان را آغاز کردیم، عجیب اینکه همه از او بی خبر بودند. یکی از دوستانش گفت اخیرا کم طاقت شده بود، به الکل پناه برده بود، دوبار دچار حادثه رانندگی شده بود، خدا کند هنوز سرپا باشد.
من و شمیم دست بردار نبودیم، درست 3 ماه شب وروز، جستجو را ادامه دادیم، تا یکی از دوستان قدیمی اش خبر داد، در شرایط روحی وجسمی نه چندان مناسبی، او را در یک کلینیک در نیوجرسی دیده است. ما بلافاصله به آن کلینیک رفتیم، یک آدرس در پرونـــده اش بود، آدرس یک آپارتمان، در یک محله دورافتاده و تقریبا فقیرنشین.
آپارتمان را پیدا کردیم، پژمان را هم پیدا کردیم، بسیار افسرده وغمگین و شکننده، طبق نقشه قبلی با اصرار او را به یک رستوران بردیم، پژمان گاه زیرچشمی مرا نگاه می کرد و سرانجام طاقت نیاورد و پرسید اسم شما چیه؟ از کجا می آیی؟ گفتم من سحر هستم، دختر منیژه. در یک لحظه از جا پرید، شمیم او را بر صندلی نشاند. طبق برنامه ریزی قبلی، مادرم بی خبر وارد رستوران شد، هر دو روبروی هم ایستادند، هر دو می لرزیدند، هر دو اشک می ریختند و دریک لحظه در آغوش هم فرو رفتند. من و شمیم از رستوران بیرون آمدیم و پشت پنجره به تماشایشان ایستادیم دو عاشق بعد از سالها به هم رسیده بودند، اشکهایشان بند نمی آمد، اشکهای ما هم بند نمی آمد.

1464-88