1464-87

سمیرا از لس آنجلس:
آن روز پدررا از خانه راندیم

بعد از 20 روز سفر، به اتفاق مادر وخواهرانم، از سفر شمال بازگشته بودیم، مادرم در حال جا بجا کردن لباس ها بود، که ناگهان مهستی خاله ام بر سر زنان از راه رسید، مادرم هراسان جلو پرید، ما از اتاق هایمان بیرون آمدیم، مهستی درحالیکه اشک می ریخت، گفت شوهرت، شوهر نامردت، میخواست توی دفترش به من تجاوزکند!
در یک لحظه همه به هم نگاه کردیم، سکوت سنگینی برفضای خانه سایه انداخت، مادرم پرسید یعنی چه؟ حمید چنین قصدی داشت؟ مهستی گفت بله تهدیدم کرد، پیراهنم را پاره کرد، حتی به قیمت جانم، می خواست به من تجاوز کند، ماههاست زیر گوشم زمزمه می کند، ما از صحنه برخورد پدر ومادرم، چنان دچار وحشت شدیم، که به اتاق هایمان پناه بردیم و درها را بستیم.
نیم ساعت بعد پدرم وارد خانه شد و چون همیشه فریاد زد پروین خانم جان کجائی؟ مادرم این بار بجای اینکه بگوید عزیزم اینجا هستم، فریاد زد از همان راهی که آمدی برگرد، دیگر هم پایت را اینجا نگذار، تو انسان بی وجدان می خواستی به مهستی تجاوز کنی؟ تو همه باورهای مرا شکستی، تو همه آینده مرا ویران کردی، تو یک شیطان تمام عیار هستی، از این خانه برو بیرون وهرگز برنگرد! پدرم خواست جواب بدهد، گفت خواهش می کنم به من مهلت بده، مادرم یک ظرف چینی را به سویش پرتاب کرد و گفت فقط برو بیرون، حتی از این مملکت برو بیرون، بهتر است سایه شوم ات دیگر در زندگی ما دیده نشود. تو به خواهر معصوم و بی پناه من رحم نکردی؟ تو به نزدیک ترین عضو فامیل ات هم نظر داشتی؟
من از لای درز در اتاقم، پدرم رادیدم، که به اتاق خود رفت و مدارکی را برداشت و به سرعت از خانه خارج شد، در طی دو ساعت مادرم و مهستی خاله ام، بیشتر فامیل را خبر کردند، غوغایی برپا شد، هرکس حرفی میزد، یکی می گفت معلوم بود حمید زیرسرش بلند شده! دیگری می گفت دو سه نفر درباره هرزگی های حمید به ما هم گفته بودند، آن یکی می گفت حمید چه مار خوش خط و خالی بود. ما فکر می کردیم نجیب ترین مرد فامیل است!
هیچکس نفهمید پدرم کجا رفت، فقط یکی دو نفر گفتند او را با یک چمدان کوچک، در مسیر فرودگاه دیده اند و یکی از دوستانش گفت روحیه خراب و درهم ریخته ای داشت، اگر تا امروز خودکشی نکرده، خیلی بعید است. من بدلیل شناخت عمیق تری که از پدرم داشتم، او را تا این حد ناجوانمرد نمی دیدم، ولی بهرحال با حرفهائی که خاله مهستی میزد، مشخص شده بود، که پدرم اصرار در رابطه با او داشته است.
پدر به کلی غیبش زد، مسئولین شرکتی که پدرم در آنجا کار می کرد، سراغش را گرفتند، او را بهترین همکار معرفی کردند، دوستان قدیمی اش به در خانه می آمدند وعلت غیبت اش را می پرسیدند ومادرم می گفت رفته خارج، مثل اینکه یک زن دیگر هم داشته، احتمالا بر نمی گردد. مادرم، فامیل مادرم، دوستان و آشنایان مادرم، همه مرتب درباره پدرم بد می گفتند و قصه های عجیب و غریبی می ساختند.
از سویی خانواده پدرم نگران بودند، تا سرانجام با دخالت پدر ومادر بزرگم، ترتیب طلاق غیابی مادرم را دادند و خیال همه راحت شد. مادرم به خاطر آن رویداد، اعصاب درهمی داشت، خاله مهستی تا یکسال و نیم شب و روز با ما بود، تا به بهانه دیدار دوستی به آلمان رفت و دیگر بازنگشت، عجیب اینکه حتی به تلفن ها و پیام های ما هم جوابی نمی داد و مادرم می گفت طفلک حق دارد، ضربه روحی سختی خورده است. بعد از 3 سال، که ما با توجه به پس اندازهای پدر، فروش دو آپارتمان و سهم پدرم در آن شرکت، زندگی مان در رفاه کامل بود، مادرم با یک خواستگار جوانتر از خودش ازدواج کرد. این تصمیم همه ما را حیرت زده کرد، ولی مادرم عقیده داشت این وصلت به همه می فهماند، که او هنوز زیبا و جوان است و مردها دنبالش هستند و درواقع پدرم هوسباز و هرزه بوده است.
با توجه به سالها رفتار احترام آمیز پدرم به مادر و امکانات و رفاه کامل زندگی اش، اینکه واقعا عاشق مادرم بود، همیشه او را دردانه خود خطاب می کرد، مادرم در زندگی تازه، خیلی زود به بن بست رسید، چون شوهر تازه اش بسیار مادی، بد دهن و برخلاف برخوردهای اولیه اش، یک شب بعد از درگیری شدید، به مادرم گفت من اشتباه کردم که با زنی در سن مادرم ازدواج کردم، من باید با دخترهایت وصلت می کردم! خودبخود کارشان به طلاق کشید، مادرم سرخورده وعصبی به خلوت خود پناه برد، حدود یکسال ونیم کمتر با کسی رفت و آمد داشت، تا در یک عروسی، مردی در سن و سال پدرم، علاقمند ازدواج با مادرم شد. ظاهرا مرد سرد و گرم چشیده ای بود، می گفت قدر مادرم را می داند. این مرد هم عیب و ایرادهای عجیب و غریبی داشت، میخواست همچنان با همسر قبلی اش شام بخورد وحتی در ماه یک بار با دو پسرش و مادرشان به سفر برود! از سویی اصرار داشت مادرم خود را خیلی لاغر درست اندازه همسر قبلی اش بکند! ما فقط یک سالی را برای طول این وصلت تعیین کردیم که البته 10 ماه بیشتر نشد.
درحالی که هنوز در فضای خانواده و فامیل، جو علیه پدرم بود، ولی من یک شب با مادرم بیرون رفتم و از او پرسیدم آیا این حق بود، که آنچنان ظالمانه پدرم را از خانه وخانواده راندی؟ سرش را زیر انداخت و گفت اولا کارش غیرانسانی بود، ناجوانمردانه بود، دوم اینکه من در آن لحظه و آن روزها بشدت عصبانی و دیوانه شده بودم، کنترلی بر خود نداشتم، چون بهرحال مهستی خواهر کوچکم بود. گفتم آیا باور کردی که پدرم تا آن حد پست و ناجوانمرد باشد؟ آیا در هیچ شرایطی امکان بخشیدن پدرم وجود نداشت؟ گفت اگر پدرت در ایران می ماند، شاید این مسئله پیش می آمد، ولی او هم به سرعت ایران را ترک گفت، گفتم پدرم حتی به خانواده خود هم رجوع نکرد، آنها را هم علیه ما نشوراند و خیلی بی سروصدا رفت.
این گفتگو با مادر او را تکان داد، ولی با توجـه به اینکه هیچکـس از پدرم خبری نداشت، چــاره ای جز سکوت و انتظار نبود. من ازحدود 4 سال پیش روی فیس بوک وهمه سوشیال میدیاها رفتم، بدنبال نام و نشان پدرم گشتم، ولی هیچ نشانه ای نبود از طریق دوستان قدیمی اش اقدام کردم. ولی آنها هم بی خبر بودند. تا مادرم که به شدت دچار افسردگی شده بود، پیشنهاد سفر به خارج را داد. من و خواهرانم با او همراه شدیم و سر از ترکیه در آوردیم، هر کدام جداگانه برای ویزا اقدام کردیم و عجیب اینکه من و مادرم ویزای امریکا را با توجه به مدارکی که رکسانا بهترین دوستم فرستاده بود گرفتیم و دو هفته بعد هم یکی از خواهرها ویزای کانادا و سومی ویزای استرالیا را گرفت.
در مدت 3ماه، هرکدام پا به یک کشور گذاشتیم، ولی به هم قول دادیم، خیلی زود راه پیوستن به هم را بیابیم.
در ماه ششم اقامت مان در لس آنجلس، یکروز در یک فروشگاه، سینه به سینه خاله مهستی برخوردیم، با دیدن ما به شدت دستپاچه شد، بطوری که روی زمین معلق شد، او را بلند کردیم، مادرم پرسید مهستی جان چرا ناراحت شدی؟ دلت برای ما تنگ شده بود؟ خاله جان بغض اش ترکید و درحالیکه مادرم را بغل کرده بود، گفت من از شما طلب بخشش می کنم، من به شما بدی کردم، ظلم کردم، من در دربدری شما سهم داشتم. من پرسیدم چرا؟ گفت چون به شما دروغ گفتم، اگر دلتان می خواهد مرا کتک بزنید، بکشید، هر کاری می خواهید بکنید، مادرم گفت منظورت چیه؟ گفت این من بودم که سالها عاشق حمید شوهر تو بودم، این من بودم که از او خواستم با من رابطه داشته باشد، چون زیر بار نرفت، انتقام گرفتم و زندگی او را که درواقع زندگی شما بود، از هم پاشیدم. در یک لحظه مادرم زانو زد، من با اشاره از خاله مهستی خواستم بکلی غیب شود، از جلوی چشم ما دور شود. درحالیکه مادرم قدرت ایستادن نداشت، درحالیکه همه اشک می ریختیم، به آپارتمان کوچک مان باز گشتیم و تا سه روز از آنجا بیرون نیامدیم. همه احساس عذاب وجدان می کردیم، مادرم اشکهایش بند نمی آمد.
سرانجام این من بودم که به فکر چاره افتادم، یک پیام کوچک برای مجله جوانان فرستادم، عکسی از دوران کودکی ام، که در آغوش پدر بودم نیز ضمیمه کردم، نوشتم پدرجان هرجا هستی، با من تماس بگیر، من حالا آنقدر بزرگ شده ام که می توانم پیشانی بلندت را ببوسم و طلب بخشش کنم.
آن پیام چاپ شد، ولی هیچ خبری نیامد، تا یکروز غروب تلفن دستی ام زنگ زد، صدای گرفته ای گفت سمیراجان توئی؟ بعد از آن همه سال صدای پدرم را شناختم، فریاد زدم بله من هستم، گفت کاش پیام نمی دادی، گفتم چرا؟ گفت کاش همانگونه غریب و تنها می رفتم، حداقل بر دل شما اندوهی نمی گذاشتم.
پرسیدم الان کجائی؟ گفت در بیمارستان، در آخرین روزهای زندگیم، با التماس آدرس را گرفتم و با شتاب لباس پوشیدم. همه بدنبال من دویدند، مادر پرسید چه خبر شده؟ گفتم هیچ فقط با من بیائید.
یک ساعت بعد وارد اتاق پدر شدیم، پدری که تکیده و لاغر و رنگ پریده چسبیده به دستگاه ها، روی تخت افتاده بود، وقتی بغل اش کردم، مثل یک بچه سبک و لاغر بود، همه دورش را گرفتیم، همه بوسه باران اش کردیم، هیچ نمی گفت فقط اشکها بروی صورتش می ریخت.
دکترها امیدی به او نداشتند ولی ما او را به خانه آوردیم، یکسال است مثل پروانه دورش میگردیم و او مثل شمع می سوزد، ولی انگار هر روز جان تازه ای می گیرد. انگار نیروی عشق اورا به زندگی بازگردانده است.

1464-88