1464-87

ثریا از سانفرانسیسکو:
معصوم مسافری از ایران

بعد از 25 سال رفته بودم ایران، به دیدار خانواده، دوستان قدیمی، به دنبال نوجوانی و آغاز جوانی ام، توی راه فرودگاه به خانه برادرم، هر چه از پشت ساختمان های بلند و به آسمان سر کشیده، نگاه کردم تا خانه قدیمی مان را به بینم، فایده نداشت، دلم گرفت، اشکم تو صورتم لغزید، برادرزاده ام گفت عمه جان! دنبال چه می گردی؟ گفتم خانه قدیمی مان، گفت پیدایش نمی کنی! زیر ساختمان های چند طبقه گم شده و زیرخاک ها خوابیده است.
دوباره توی صورتم خیره شد و گفت هنوز که اشک می ریزی، گفتم برای کودکی و نوجوانی ام دلتنگم، بدنبال شان می گردم. گفت همین که بخش مهمی از جوانی ات را، در خارج گذراندی شکرگزار باش. در این شلوغی ها هیچ چیزی پیدا نمی کنی. از حرف زدن و منطق برادرزاده نوجوانم، حیرت کردم، او را بخود فشردم و گفتم خوشحالم که نسل تو، نسل هشیاری است. خنده تلخی کرد و گفت کاش هشیار نبودم، اذیت می شوم، گاه چشمانم را می بندم، گفتم بروی چه می بندی؟ گفت بروی ظلم، گفتم چه ظلمی؟ گفت ظلم به حیوانات، پرنده ها، همین سگ های بی پناه خیابانی.
گفتم مگر مردم با سگها چه می کنند؟ گفت چه ها که نمی کنند، بعد در همان لحظه به سگی اشاره کرد که در حاشیه خیابان لنگ لنگان می دوید و دو سه کودک و نوجوان و حتی بزرگسال با سنگ و چوب بدنبال اش می دویدند! گفتم چرا؟ گفت کتک زدن و زخمی کردن سگ ها و گربه ها، حتی پرنده ها، در این سرزمین نوعی تفریح است، نوعی سرگرمی است. از برادرم خواستم همان مسیر را برگردد، تا من به آن سگ کمک کنم، برادرم گفت می خواهی به دردسر بیفتی؟ گفتم چه دردسری؟ گفت اگر سگ را بیاوری توی اتومبیل، باید جریمه بپردازی، تازه سگ را هم می برند و خیلی سریع می خوابانند.
گفتم من حاضرم جریمه بدهم، ترا بخدا برگرد، برادرم عصبی و با اکراه برگشت، زمانی به آن سگ بی زبان رسیدیم که با سنگ و چوب، بدن نحیف اش را زخمی کرده بودند. من پالتویم را بدور او پیچیدم و او را بدرون اتومبیل آوردم، به شدت می لرزید، ناله می کرد و در چشمانش یک دنیا درد و اندوه و بی پناهی بود. برادرم راضی نبود حیوان را به درون خانه ببرد، من راضی اش کردم، در گوشه گاراژ برایش پتویی بیاندازند و به من بسپارند.
حیوان بیچاره را در گوشه سرد گاراژ جای دادند وهمگی رفتند بالا. من همانجا ماندم، برادرزاده ام، دو سه پتوی کهنه ولی گرم برایم آورد، کمی غذا و آب آورد، درحالیکه حیوان ناله می کرد، من با وسایل و کمک های اولیه، او را پانسمان کردم، دورش را پتو پوشاندم و درحالیکه می دانستم زیاد تمیز نیست، باهمان دستکش او را نوازش کردم، آهی کشید و درون پتو فرو رفت و خوابید.
برادرم، همسرش، خواهرانم مرتب مرا بخاطر پناه دادن به این حیوان بیکس و مجروح سرزنش می کردند هشدار می دادند. ولی من تقریبا بیشتر شب و روز را به تمیز کردن، پانسمان و نوازش اش مشغول بودم، قرار بود، من برای دیدار خاله هایم به اصفهان بروم، برای تفریح و گردش به چند شهر سر بزنم، قرار خرید سوقات داشتم، وی همه را فراموش کردم.
خودم می دیدم که بزرگترها از من دوری می کنند، با من دست نمی دهند، ملافه های مرا مرتب می شویند، ولی دلم به برادرزاده هایم خوش بود، که مرا می فهمیدند و پا به پای من می آمدند، حتی خیلی بی سروصدا و پنهانی، حیوان مجروح و تبدار را که من اسمش را معصوم گذاشته بودم، به یک پزشک مسئول و دلسوز رساندیم. خوشبختانه به موقع بود، کلی او را جراحی های سطحی کرد، دارو خوراند، تزریق های مختلف کرد و ما را با یک کیسه دارو روانه کرد و قول داد، در صورت ضروری، حتی خودش به خانه برادرم بیاید. البته من هم هرچه ویزیت می خواست می پرداختم.
معصوم کم کم جان گرفت، توی گاراژ سایه به سایه من می آمد، درحالیکه هنوز از شنیدن صدای بلند بچه ها و بزرگترها از بیرون خانه، از جا می پرید، آشکارا می لرزید، با صدای بوق اتومبیل ها، پشت من پنهان می شد. هنوز باورش نمی شد درجای امنی پناه گرفته است، چشمانش بدنبال من بود، که گاراژ را ترک نکنم، وقتی ناچارمی شدم او را ترک کنم، بطور واضح اشک می ریخت.
بعد از 10 روز حداقل سه بار حمام کرده بود، لباس به تن کرده، زخم هایش التیام یافته، دردهایش تسکین یافته و در آرامش غذا می خورد و توی گاراژ راه میرفت و در روز دوبار هم برای رفع احتیاجات خود، به پشت حیاط خانه میرفت، طفلک از ترس اینکه کسی پیدایش نکند، صدا هم نمی کرد، ناله هایش نیز آرام بود.
من قرار بود 20 روز در ایران بمانم، قرار بود، طی چند سفر به دیدار فامیل بروم، ولی ترجیح دادم، در کنار معصوم بمانم و برادرم مرتب می پرسید وقتی خواستی بروی، تکلیف این حیوان چه میشود؟ می گفتم تا آن موقع چاره ای می اندیشم، که البته با کمک برادرزاده هایم چاره را یافتم، به من گفته بودند امکان انتقال حیوان را از طریق هواپیما به خارج ندارم، چون تابع مقررات سخت و غیرقابل تحملی است، درست 5 روزمانده به سفرم، با کم برادرزاده بزرگم، یک نفر را پیدا کردم، که حاضر بود، معصوم را در ازای 2 هزار دلار، آن سوی مرز در ترکیه به من تحویل بدهد. حقیقت را بخواهید، من خوب می دانستم اگر حیوان را در همانجا رها کنم، فردایش در خیابان ها سرگردان خواهد بود وعمرش حتی به 24 ساعت هم نمی رسد. روزی که معصوم را به آن آقا سپردیم، به پاهای من چسبیده بود وناله می کرد و اشک می ریخت، وقتی من او را نوازش کردم وگفتم من تو را با خودم می برم امریکا، حتی اگر به قیمت سنگینی هم تمام شود، دست نخواهم کشید، نگاهی کرد و رفت.
من مجبور شدم، مسیرسفرم را عوض کنم و بجای پرواز مستقیم به فرانکفورت و بعد سانفرانسیسکو، به ترکیه رفتم، تا در آنجا راهی برای پرواز معصوم هم پیدا کنم، قرار ما استانبول بود، من در یک هتل برای 3 روز اتاق گرفتم، ولی متاسفانه تا 7 روز خبری از آن آقا و معصوم نبود، با برادرم حرف زدم، گفت منتظر نباش، آن آقا پولها را بالاکشیده و در نهایت به تو تلفن می زند و می گوید مامورین میانه راه سگ را گرفتند و بردند. گفتم در تعهد و قول آن آقا، صداقت دیدم، من همچنان درانتظار می مانم.
غروب روز هشتم، تلفن اتاقم زنگ زد، صدای آن آقا را شناختم، گفت معصوم را آوردم، درون یک استیشن است، ولی اجازه ورود به هتل را نمی دهند، گفتم چه باید بکنیم؟ گفت این نزدیکی ها، پانسیون هایی است، که امکان نگهداری سگ وجود دارد، گفتم کمکم می کنی؟ گفت من تا روزی که شما با این حیوان معصوم به سوی امریکا پرواز نکنی، آرام نمی گیرم. حالا بهتر است بیائی پائین، این طفلک انگار بوی شما را به مشام گرفته، بی تاب است. باورکنید وقتی من وارد آن استیشن واگن شدم، معصوم پرواز کرد، نزدیک بود مرا به بیرون پرتاب کند. می دانست من از لیس زدن خوشم نمی آید، کفش هایم را می لیسید و مرا می بوئید، با نگاهش با من حرف میزد، از شوق نمی دانست چه کند، دور خودش می چرخید، صداهای عجیب از گلویش بیرون می آمد و کف اتومبیل غلت می زد.
خوشبختانه در یک پانسیون که دو اتاق تو در تو داشت، من و معصوم جای گرفتیم، روزها با او به پارک نزدیک پانسیون میرفتم، خدا را شکر دیگر هیچکس با سنگ و چوب بدنبال سگ ها نبود، معصوم هم این را فهمیده بود.
بعد از 5 روز، من امکان سفر معصوم را به سانفرانسیسکو فراهم کردم، ما ابتدا به فرانکفورت و بعد هم امریکا آمدیم. درون هواپیماها، محفظه های مخصوص و راحت برای معصوم آماده بود، ولی دلش نمی خواست از من جدا شود و با ناله به درون آن محفظه ها میرفت. من قصه معصوم را در طی این مدت برای شوهرم گفته بودم، به همین جهت توی فرودگاه انتظارمان را می کشید، عجب اینکه معصوم در همان برخورد اول، هم به سوی شوهرم رفته و او را بوئید و کفش های او را لیسید وهم به سراغ دختر و پسرم رفت و کنار پایشان نشست. او عشق و محبت را در چشمان آدم ها می خواند.
وقتی وارد خانه شدیم، درمیان چشمان حیرت زده همه، یک راست به اتاق خواب من رفته وکنار تختم دراز کشید و من درچشمان معصوم، آرامش را دیدم.
هنوز با صدای بچه ها از جا می پرد، هنوز صدای بوق اتومبیل ها او را می ترساند و گاه پشت پنجره اتاق به خیابان و رهگذران و سگ ها می نگرد، که هیچکس با سنگ بدنبال شان نمی دود.

1464-88