1464-87

شیدخت از کالیفرنیای جنوبی:
از همسایه های مهربان تا همسایه های کینه جو

از اولین روزی که وارد این محله در لوس آنجلس شدیم، همه خانواده کوشیدیم با همسایه ها، که اغلب شان امریکایی بودند، روابط صمیمانه ای داشته باشیم. این روابط ابتدا با بچه هایمان شروع شد، که در یک مدرسه درس می خواندند و هیچ اعتنایی به مسائل سیاسی روز نداشتند و قلب شان پر از عشق، دوستی و آشتی بود.
ما تا با بزرگترها در محله رابطه گرمی برقرار سازیم، دوسه سالی طول کشید. ولی چراغانی زیبای کریسمس و بعد هم چند هدیه برای زیردرخت کریسمس بچه هایشان، این رابطه را قوت بخشید. تا ما نوروز را بهانه کردیم و برای چند همسایه نزدیک، شیرینی و آجیل هدیه بردیم و بعد کار به باربکیو پارتی و تنکس گیوینگ کشید. باور کنید در سالهای اخیر، رابطه ما با همسایه های دیوار به دیوار، شبیه فامیل و آشنایان بسیار نزدیک بود. چون حتی به پرستاری از بچه هایشان، زمان رفتن شان به عروسی، مهمانی و عیادت از بیماران شان در بیمارستان هم کشیده بود. متاسفانه دو همسایه دیوار به دیوارمان، بدلیل تحصیل بچه ها، از آن محله رفتند و روز خداحافظی، همه ما اشک می ریختیم. با رفتن آنها، ما نگران همسایه های جدید بودیم، که فهمیدیم همسایه طرف راست آلمانی الاصل و طرف چپ اهل پاناما هستند، با لبخند و خوش آمد به سراغ شان رفتیم، شیرینی های ایرانی و گل های رز به آنها هدیه دادیم، آنها هم ظاهرا استقبال کردند، ولی هنوز صمیمیتی بوجود نیامده بود. تا ناگهان ماجرای تروریستی پاریس و بعد هم سن برناردینو پیش آمد. درحالیکه در هیچکدام از این حوادث، چون همیشه، نشانی و ردپائی از ایرانیان نبود، ولی دیدیم که برخورد دو همسایه جدید با ما، نه تنها صمیمانه نیست، بلکه بظاهر خشم آلود هم می آید.
من به شوهرم گفتم فقط سعی کنیم، با آنها برخوردی نداشته باشیم، بهانه ای دست شان ندهیم، تا ابرهای سیاه سوءتعبیر و داوری عجولانه و افکار مسموم بمرور برطرف شود، براستی هم ما همه سعی خود را می کردیم و شوهرم حتی روزنامه ای که درباره آن پزشک شجاع و انساندوست ایرانی در نجات مجروحین سن برناردینو نوشته بود، جلوی خانه هایشان گذاشت، امیدوار بودیم پخش مصاحبه های شبکه های تلویزیونی امریکایی را با این پزشک برجسته ایرانی ببینند و بشنوند و بخود بیایند و ایرانی ها را از این معرکه ها دور بدانند.
به رسم همه ساله، جلوی خانه را به مناسبت کریسمس چراغانی کردیم، زیباترین درخت کریسمس را هم برپا داشتیم و باز هم به پیشنهاد من دو جعبه شیرینی ایرانی و چند شاخه گل رز، پشت درخانه هایشان گذاشتیم و طی یادداشتی، پیشاپیش کریسمس و سال نو را تبریک گفتیم.
انتظار داشتیم حداقل یک جواب، یک تشکر ساده از آنها دریافت کنیم، ولی متاسفانه فردای آنروز، دو جعبه شیرینی را لگدمال شده همراه با رزهای پرپر جلوی درخانه دیدیم و بروی درخانه نیز با قلم سیاهی نوشته بودند: برگردید به خانه اصلی تان! شوهرم تصمیم گرفت بلافاصله شکایتی تنظیم کند و به سراغ پلیس برود، حتی با وکیل خانوادگی مان حرف زد، ولی من جلویش را گرفتم و گفتم بهتر است صبر کند. چون برخلاف این عکس العمل ها، دختر خانواده در برخورد با من ودخترم، خیلی محترمانه و صمیمانه عصربخیر گفت و انگار میخواست حرفی بزند ولی تردید داشت و به سرعت دور شد.
دو روز آخر هفته قبل، شوهرم برای انجام کاری به شمال کالیفرنیا رفت، من و دختر 16 ساله و پسر 14 ساله ام در خانه بودیم، حدود ساعت 8 شب ناگهان دو سنگ بزرگ به پنجره اتاق درحیاط پشتی مان خورد و شیشه یکی از آنها را شکست، همه از جا پریدیم، من به شدت ترسیده بودم، دخترم گریه می کرد، بلافاصله به پلیس زنگ زدیم، نیم ساعت بعد پلیس آمد، در این مدت من با خودم خیلی جنگیدم، تا تصمیم گرفتم هنوز جنگ با همسایه ها را شروع نکنم. به همین جهت ضمن توضیح به پلیس، احتمال دادم، کسی از کوچه پشتی خانه سنگی پرتاب کرده است. در مدتی که پلیس درخانه ما بود، چراغ های هر دو خانه همسایه خاموش شده و سکوت مطلق همه جا حکمفرما بود! من خوب می دانستم که زیر سر یکی از آنهاست، ولی در نهایت چشم بروی آنها بستم.
فردا صبح یکی دو روزنامه، که دیدگاه های ترامپ را علیه مسلمانان واصولا ایرانیان چاپ کرده بود، جلوی در دیدم، آنها را برداشته و به درون آوردم، دخترم عقیده داشت ما باید هرچه زودتر شکایت کنیم، ولی من مخالف بودم، تا غروب یکشنبه دو همسایه سابق امریکایی مان، به دیدارمان آمدند، آنها هر بار به سراغ دوستان و فامیل در این منطقه می آمدند، به ما هم سر میزدند. دختر و پسرم همه چیز را برای آنها توضیح دادند، همه شان به شدت عصبانی شدند، حتی دو سه نفرشان به سراغ هر دو همسایه رفتند، حدود یک ربع بعد ما صدای جر و بحث شان را شنیدیم و بدنبال آن دو سه اتومبیل پلیس از راه رسیدند، دوستان امریکایی ما را تشویق به شکایت کردند، خودشان هم بعنوان شاهد وارد معرکه شدند، من به وکیل مان زنگ زدم، او هم پیدایش شد و از فردا شکایت ما، جدی پیش رفت، هر دو همسایه احضار شدند و شهادت دوستان نیز بدجوری کار دست شان داد، افسر پلیس که روز قبل درجریان پرتاب سنگ بود نیز به حمایت از ما آمد.
کار بالا گرفت، قضیه از قالب یک جرم ساده بیرون آمد، وکیل ما گفت، این ها بد جوری خودشان را به دردسر انداختند، حکم زندان در انتظارشان است، اینجا سرزمین آزادی است، اینجا به کسی اجازه نمیدهند، آسان به دیگران توهین کنند، تهدید نمایند، تبعیض ونژادپرستی نشان بدهند، همین ها که شما را این چنین زیر فشار گذاشته اند، خودشان از کجا آمده اند؟ آن خانواده اصلا آلمانی هستند دیگری هم اهل پاناما. چه فرقی میان آنها با شماست؟ ضمن اینکه در تمام این سه دهه، حتی یک مورد ایرانی تروریست در امریکا دیده نشده، چون در فرهنگ و منش شما، عشق و دوستی و صلح است.
دیروز بدلیل اقدامات وکیل با تجربه و قدرتمندمان، بدلیل حمایت جانانه و بی دریغ همسایه های سابق امریکایی مان، به دادگاه رفتم، همه اعضای خانواده دو همسایه آمده بودند، همه ناراحت وغمگین و دستپاچه بودند. آنها هم دو وکیل با خود آورده بودند، وکلای آنها با وکیل ما بیرون دادگاه حرف میزدند، بنظر می آمد وکلای آنها کاملا جا زده اند، مرتب می گفتند قضیه را قبل از ورود به دادگاه حل کنید. ولی وکیل ما زیر بار نمی رفت، در همان حال همه ما پشت پنجره ها به تماشای بیرون مشغول بودیم، درست روبروی ما، دخترم با دختر نوجوان همسایه حرف میزد، در چهره شان هیچ نشانه ای از خشم و نفرت وانتقام نبود، مهربان وصمیمی باهم گپ می زدند، در یک لحظه من تکان خوردم، من که می خواستم در غیبت شوهرم، از دو همسایه انتقام بگیرم و با ورود شوهرم بگویم که دراین جنگ پیروز شدیم، از خودم پرسیدم بعد چه خواهیم کرد؟ بعد چگونه با دو همسایه خود روبرو میشویم؟ با صدای وکیل مان، از جا پریدم، ما را به درون دادگاه دعوت کرده بودند، همگی بدنبال هم رفتیم، نمیدانم چرا در آن لحظه احساس کردم سالن دادگاه سرد وبی حس است، خودم را در آنجا غریبه می دیدم.
قبل از آنکه دادگاه رسما آغاز شود، من بدون توجه به نظر وکیل خود، جلوی قاضی رفتم و گفتم راستش من از همسایه ام شکایتی ندارم من مطمئن هستم، آنها از روی نیت خاصی این مسائل را پیش نیاورده اند، از دیدگاه من آنها انسان های خوبی هستند، و همین دو سه روزه به ما ثابت شد، که در مورد ما داوری عجولانه کرده اند. این اقدام من وکیل مان راعصبانی کرد، ولی وقتی صورت مرا دید که از دیدن اشکهای یکی از زنان همسایه خیس بود، خودش با قاضی حرف زد، در یک لحظه با حرفهای قاضی ووکیل ما، دادگاه بکلی بهم ریخت. هر دو خانواده به سوی ما آمدند، آغوش بروی هم گشودیم، همه اشک می ریختیم، دوستان امریکایی مان بیش از همه خوشحال بودند، آنها ما را تا خانه همراهی کردند و با اصرار یکی از همسایه ها، به خانه آنها رفتیم، به خانه آنهایی که تا دیشب دشمن هم بودیم و حالا در کنار هم صمیمانه نشسته بودیم.  

1464-88

1489-92