سعید از نیویورک:
اگر رویا نبود چه برمن می گذشت

من و همسرم رویا و دو دختر و دو پسرم، در همان اولین سالهای انقلاب، با دست پر و رویاهای شیرین، پا به نیویورک شلوغ و پرهیاهو گذاشتیم. هر کدام نقشه ای در سر داشتیم. ولی خیال همه مان راحت بود، که اندوخته کافی همراه داریم. من در همان روزهای اول، دوستان قدیمی را پیدا کردم و سرم گرم آنها و جلسات و سفرهای کوتاه با آنها شد.
رویا از بریز و بپاش های من دلخور بود، مرتب می گفت درسته که دستمایه کافی داریم، ولی وقتی درآمدی نداریم، خیلی زود به آخرش می رسیم ، ولی من باکم نبود، چون در فکر خرید چند رستوران و پمپ بنزین بودم.
بچه ها به مرور قد می کشیدند، از دبستان به دبیرستان می رفتند، من درست 8 سال بود که سرم گرم دوستان بود و مرتب در سفر بودیم، کم کم پایم به کازینوها هم باز شد، رفقای مهربان که مرا دلاور جمع خود معرفی می کردند، زیر سایه من دست به قمارهای کلان می زدند، من ابدا آینده را نمی دیدم، ولی در همان روزها، با اصرار و التماس رویا، دو رستوران بسیار شیک و پرمشتری، با کمک برادرش خریدم، رویا می خواست من در آن رستوران فعال باشم، ولی من بدلیل سرگرمی های مردانه ام، وقت نداشتم و همه را به رویا سپردم.
رویا به اتفاق برادرش و یاری از دخترها و پسرهایمان، شب و روز می کوشید، تا رستوران ها از رونق نیفتد، ولی درواقع نه تنها رویا، بلکه هیچکدام از اعضای خانواده تجربه رستوران داری نداشتند، از سویی با سیستم کار در نیویورک، این شهر دراندشت و به قولی بیرحم آشنا نبودند.
رویا گاه شبها مرا بیدار می کرد، می گفت از آینده رستورانها می ترسد، احساس می کند هر ماه و شاید هر هفته، تعدادی از مشتریان را از دست می دهند، کارکنان رستوران ها، دلسوز و مسئول نیستند و حتی یکی از آنها بدنبال اعتراض رویا، شکایت کرده و ما را به دادگاه کشیده است.
از سویی دوستانم می گفتند باید از زندگی لذت ببریم، زندگی کوتاهی که به هیچکس وفا ندارد، از سویی ما بزودی بر می گردیم، گذشته باشکوه مان را تجدید می کنیم، حتی صحبت از بیزینس های جدید و مدرن در ایران می زدند و من هم به صف گروهی خوش باور پیوسته بودم، که چمدان را نباید باز کرد، چون خیلی زود به خانه بر می گردیم!
همانگونه که رویا پیش بینی کرده بود، فداکاریها و تلاش های شبانه روزی او، برادرش و بچه ها، بدلیل بی تجربگی به بن بست رسید و روزی بخود آمدیم، که هر دو رستوران را با کلی بدهکاری از دست دادیم، این رویداد مرا تا حدی تکان داد، تصمیم گرفتم با باقیمانده سرمایه مان، یک کمپانی لیموزین سرویس بخرم، که البته بیک دوست قدیمی ام تعلق داشت، بدنبال سکته مغزی اش، خانواده با عجله در صدد فروش اش بودند و من سرانجام آنرا با همه سرمایه ام خریدم.
برای چنین کسب و کاری، نه رویا و نه دیگر اعضای خانواده مناسب نبودند، من ناچار همان کارمندان سابق را بکار گرفتم، ظاهرا همه چیز به خوبی پیش میرفت، درآمدمان خوب بود. ولی همانگونه که رویا عقیده داشت، باید خود نیز شب و روز مراقب باشیم و حتی بخشی از وظایف را بر گردن بگیریم، رویا خود یک دوره کوتاه آموزشی را طی کرد، اصرار داشت من هم با او همراه شوم، که البته من در شأن خود نمی دیدم!
عدم اطلاع و تجربه باز هم کار دستمان داد، یکروز بخود آمدیم، که کلی شکایت و دردسر قانونی و زیان های مالی گریبان مان را گرفت. خیلی راحت همه چیز را به سرنوشت سپردیم و دست کشیدیم و من بعد از سالها به گوشه خانه پناه بردم. تازه به خود آمده بودم. هر چه داشتیم به باد رفته بود، عجیب اینکه هیچ خبری از دوستان قدیمی نبود، همان ها که من سایه ای برسرشان بودم، همان ها که مرا دلاور جمع می دانستند، وقتی زنگ می زدم، به بهانه ای طفره می رفتند، وقتی خواستم یک فست فود بخرم، با خود گفتم از دوستان قدیمی و صمیمی ام وام می گیرم، ولی هر کدام بهانه ای آوردند و حتی بعد از آن تلفن هایشان را هم به روی من بستند.
به اطراف خود نگاه کردم، حتی یک دوست دیده نمی شد، رویا برایم گفت در آن روزهای بریز و بپاش، او پس اندازی ساخته که در این روزهای سخت فریادرس ماست، به من امید داد، که تا شروع دوباره، پشتوانه ای خواهد بود.
آن روزهای سخت، که خیلی از دوستان نزدیک بدلیل تنگنای مالی، با هم درگیر شده، زن و شوهرها تن به جدایی داده و بسیاری از خانمها به مردهایشان پشت کرده بودند، رویا فداکارانه پشت من ایستاده بود، او بود که بدون اطلاع من، همه هزینه های تحصیل بچه ها را می داد و بی سروصدا، یک فست فود هم خریده بود، که خود از سحرگاه سر کار میرفت و از دو سه عضو فامیل خود نیز کمک می گرفت و عقیده داشت جای من در آن فست فود نیست.
من بدلیل سابقه بیماری قلبی، کارم به بیمارستان کشید، حدود 8 ماه درگیر بیماری بودم و در همان حال از خودم می پرسیدم، زندگی ما چگونه می گذرد؟ این هزینه ها را چه کسی تامین می کند؟ هنوز باورم نمی شد، در آن روزگار نارفیقی، تنها رفیق من، رویاست که از همه وجود خود مایه گذاشته است. گرچه بیماری و داروهای مختلف مرا عصبی و کم حوصله کرده بود، تا آنجا که با رویا هم درگیر می شدم.
رویا 4 سال پیش مرا با اصرار روانه ایران کرد، گرچه برادرانم نیز مرتب زنگ می زدند و اصرار به سفر من داشتند، من هم از خدا خواسته راهی شدم، بعد از سالها دوری، بعد از سالها فشار مالی و روحی و روانی، همه دورم را گرفتند، 4 برادر و 3 خواهرم که در تهران و شیراز زندگی می کردند، چنان مرا سرگرم ساختند، در سفرها همراه بردند، اجازه ندادند من بدانم چگونه زندگیم می گذرد، که بکلی رویا و بچه ها را فراموش کردم.
یکی از دوستانم در سفری به شمال، خانمی را به من معرفی کرد که حدود 22 سال از من جوان تر بود، بسیار زیبا و مهربان و خوش سر و زبان بود. با خود می گفتم همین جا می مانم، با ارثیه پدرم زندگی تازه ای می سازم و غم از دست دادن سرمایه ام را در امریکا نمی خورم. برادر بزرگ ترتیبی داد، تا من در ویلایش در شمال بمانم، دوستان نیز تشویقم می کردند، دور سفر به امریکا را خط بکشم، من هم که هر بار یادآوری سالهای آخرین زندگیم در امریکا، دلم را به درد می آورد، تصمیم به ماندن گرفتم، به رویا پیغام دادم بر نمی گردم، او هم اعتراضی نکرد.
خانمی که ظاهرا با عشق پا به زندگی من گذاشته بود، کم کم به من فشار آورد، که با او رسما ازدواج کنم، می گفت می خواهد با من آینده داشته باشد، می گفت دلبستگی اش به من عمیق است. من هم باور کرده بودم، در تدارک ازدواج دوم بودم، که یک شب براثر اتفاق نیمه های شب از خواب پریدم، صدای آن خانم را می شنیدم، که تلفنی حرف میزند، خودم را به پشت پنجره بالکن رساندم، حرفهایش تکانم داد، به کسی می گفت باید صبر کنی، ابتدا من باید با این آقا ازدواج کنم، تا بتوانم گرین کارت بگیرم، بعد هم طلاق می گیرم، چون من تحمل این آدم همیشه بیمار و نالان را ندارم، همانگونه که گفتم باید این مراحل را طی کنم. فقط با من کنار بیا، از سویی این آقا پایش لب گور است، شاید در این فاصله خانه ای، آپارتمانی، پول نقدی هم نصیب من شد. خوشبختانه قدرت رابطه جنسی هم ندارد، یک آدم بی آزار است!
شنیدن این حرفها مرا به زانو درآورد، بروی زمین غلتیدم، ولی قبل از آنکه آن خانم به سراغم بیاید، خودم را به اتاق خواب رساندم و ظاهرا خوابیدم. فردا صبح که بیدار شدم چمدان بستم و با عجله به تهران برگشتم. به برادرانم گفتم تدارک سفر مرا ببینند، آنچه هم ارثیه به من رسیده برایم حواله کنند، همه هاج و واج مانده بودند، می پرسیدند چه شده؟ من فقط می گفتم هیچ، دلم برای رویا و بچه ها تنگ شده است.
پیشاپیش به رویا زنگ زدم، با خوشحالی گفت همه منتظرت هستیم، ماههاست چشم به در داریم. توی فرودگاه نیویورک، همه آغوش برویم گشودند، چقدر شرمنده شان بودم، از خودم بخاطر تصمیماتی که گرفته بودم خجالت می کشیدم.
مرا یکسره به خانه بردند، خانه ای که ریمادل شده بود، از سر و روی آن عشق و فداکاری می ریخت، رویا برایم یک دفترکار درخانه آماده کرده بود، بروی در و دیوارهایش، پر از عکس های دوران ازدواج، سفر و سالهای اقامت در امریکا و مراحل بزرگ شدن و قد کشیدن بچه ها بود.
روی مبل نشسته بودم واز دور رویا، این سمبل عشق و فداکاری را تماشا می کردم، در این مدت لاغر شده بود، موهای سپید از لابلای موهایش بیرون زده بود، درحالیکه بچه ها به تماشا ایستاده بودند، در برابرش زانو زدم و دستهایش را بوسیدم و گفتم اگر همسری فداکار و عاشق چون تو نداشتم، تا حالا سالها بود مرده بودم، سرم را به آغوش کشید و گفت خدا را شکر، دوباره خانه گرم شده، حضور تو، گرمای این خانه است.

1464-88