1464-87

سامان از لس آنجلس:
آنقدر در زندگی باختم تا فرشته نجاتم آمد

من ساده دل، عشق زهره را باور کرده بودم، می گفت من خوش تیپ ترین مرد عالم هستم و او خوشبخت ترین زن دنیا. من بعد از یک ازدواج نافرجام برای گرین کارت با یک زن اهل پاناما، قصد نداشتم هرگز تن به ازدواج بدهم. چون آن زن که متاسفانه از یک خانواده آلوده در مواد مخدر بود و تقریبا همه فامیل اش در زندان بسر می بردند، وقتی یکی دو تن از آنها آزاد شدند، با وجود حامله بودن، ناگهان غیبش زد و تنها یک پیغام برای من فرستاد که هرگز باز نمی گردد! من هم بدون گرین کارت ماندم، 3 ماه گیج بودم، تا یکروز به خیابان وست وود لس آنجلس رفته بودم، با حسرت به مردها و زنهائی که با بچه ای در حال حرکت و یا گفتگو بودند نگاه می کردم و آه می کشیدم، که ناگهان یک خانم جوان به من نزدیک شد و گفت شما بهرام خان دوست برادر من نیستید؟ من حیران نگاهش کردم و گفتم نه، چطور؟ گفت چون شما شباهت عجیبی به دوست برادرم دارید، با خود گفتم حداقل بعد از ماهها، یک چهره آشنای قدیمی دیدم، بی اختیار گفتم حالا فرض کنید من بهرام هستم، چه کاری از دستم بر می آید؟ گفت پای درد دل من بنشینید، با من به یک رستوران بیائید و شام بخورید، قول بدهید که حتی دورادور مراقب من باشید.
گفتم راستش من هم نیاز به یک پناه، یک گوش شنوا، یک دلسوز مهربان دارم. گفت هر دو بدرد هم می خوریم. پرسید اقامت دارید؟ سیتی زن هستید؟ گفتم نه، من سرگردان و بلاتکلیف هستم، می خواهم در اینجا بمانم، چون تقریبا همه پل های پشت سر را خراب کرده ام، گفت چرا در اینجا ازدواج نمی کنید، سرمایه گذاری نمی کنید؟ گفتم یک ازدواج نا فرجام داشتم، ولی اهل سرمایه گذاری هستم. گفت من کمک ات می کنم، گفتم چگونه؟ گفت هم سیتی زن هستم و می توانم با شما ازدواج کنم، هم با دو سه وکیل آشنا هستم، خودم هم در این کارها تجربه دارم. گفتم پس شما فرشته نجات من هستید؟ گفت سعی خودم را می کنم، پرسیدم مشکل شما چیه؟ گفت برویم با هم شام بخوریم، توضیح می دهم.
با هم به یک رستوران رفتیم، زهره برایم گفت 5 سال زن مردی شده بودم، که مرا در یک شهر دورافتاده تقریبا حبس کرده بود، شکنجه ام می داد، تهدیدم می کرد که اگر فرار کنم، به هر طریقی مرا می کشد، درون خانه 3 تا اسلحه داشت، یک شب جلوی چشمم، به یک آقا در راه سن دیه گو شلیک کرد. نمیدانم چه بلائی سرش آمد، ولی شوهرم خونسرد به راه خودش ادامه داد، عاقبت یک شب از خانه فرار کردم و به یک پلیس پناه بردم، شوهرم زندانی شد و من آزاد شدم.
باور کنید از سایه مردها هم می ترسیدم، نمیدانم چرا امروز تحت تاثیر صورت معصوم شما قرار گرفتم، احساس کردم با همه مردها فرق دارید، چنان با عشق به بچه ها، به پدر ومادرها نگاه می کردید، که خبر از قلب مهربان تان می داد.
همه ماجرای آن خانم پانامائی را برایش گفتم، حالت دلسوزی بخود گرفت و گفت من قسم میخورم، نه تنها جبران این ضربه هولناک را بکنم، بلکه همه مشکلات شما را هم حل کنم، گفتم چه باید بکنم؟ گفت چون تجربه خوبی از ازدواج نداری، بهتر است ابتدا پایگاه خود را در امریکا بسازی، همه جوانب را بسنجی، بعد اگر با هم به نقطه مشترکی رسیدیم، تن به ازدواج هم میدهیم. گفتم دلم میخواهد شما را بیشتر بشناسم. زهره گفت از همین امشب شناسایی یکدیگر را شروع می کنیم.
زهره پیشنهاد داد من به خانه تر و تمیز و شیک ولی کوچک او نقل مکان کنم، گفت یک اتاق را برای خود بردار، فکرکن در یک هتل هستی، من هیچ توقعی ندارم، نه هزینه ای، نه ساپورتی، نه مسئولیتی، فقط سعی کن خودت را پیدا کنی و مرا بشناسی.
من در مدت سه هفته، چنان شیفته زهره شدم، که با او آمیختم، با او ازدواج کردم و بدلیل روحیه بسیار مهربان و دست و دلباز، با منشی عارفانه و با افکاری انسانی، تصمیم گرفتم همه سرمایه هایم را از ایران به امریکا انتقال بدهم، با کمک زهره و یک خانم که می گفت متخصص در امورحقوقی است ترتیب انتقال پول ها را دادیم، همه را به حساب مشترک خود و زهره واریز کردم، مبلغ قابل توجهی بود، بقول زهره می شد با آنها مجموعه ساختمانی ساخت، پمپ بنزین خرید، رستوران باز کرد و سریع تر از آنچه تصور می رفت، زهره یک مجموعه بزرگ ساختمانی خرید و گفت چون برای آن وام گرفتم، تو کردیت نداری، ظاهرا همه چیز بنام من است، ولی اصولا در اینجا هر چه زن و مرد دارند به هردو تعلق دارد.
یک سال گذشت، تقریبا من هر چه داشتم ونداشتم، به این سوی آبها آوردم، برخی را از طریق بانک و برخی را از طریق دوستانم انتقال دادم، خیالم راحت بود، که با تجربه و تخصص زهره و دوستانش، ما بزودی صاحب بزرگترین بیزینس ها خواهیم شد.
یادم هست یک شب که راهی سن دیه گو بودیم، تا با خواهر زهره دیدار کنیم، در نیمه های راه، به بهانه بنزین، از جاده خارج شد و درست در یک گوشه خلوت، ناگهان لباس های خود را پاره کرده و صورت خود را به در اتومبیل کوبید، خون از صورتش بیرون زد و بعد فریادش را بلند کرد که تو را خدا مرا نکش! لحظاتی بعد اتومبیل های گذری پلیس را خبر کردند، من که هنوز گیج بودم، با دستبند روبرو شدم و بدرون یک اتومبیل پلیس هل داده شدم. هنوز باورم نمی شد، از خودم می پرسیدم چه شد؟ چرا زهره چنین کرد؟ من که دستی به او نزدم. من آن شب به اتهام شروع قتل روانه زندان شدم، کاملا شوکه شده بودم، نمی دانستم چه باید بکنم، چرا این حادثه پیش آمد؟ زهره چه نیتی دارد؟ چه کسی پشت این ماجرا خوابیده است؟
از درون زندان به یکی از دوستان خود زنگ زدم، از او خواستم به برادرانم در ایران زنگ بزند و ماجرا را بگوید، بعد به انتظار ماندم، که به یاریم بیایند. در این فاصله به دادگاه رفتم، برایم قرار قانونی سنگینی تعیین کردند، ولی من پولی برای پرداخت نداشتم که موقتا آزاد شوم. سرانجام با تلاش برادرانم، یک وکیل به سراغم آمد، همه چیز را برایش گفتم، ولی او با توجه به محتویات پرونده گفت زهره مدعی شده که تو با نیت گرین کارت با او ازدواج کردی، بعد هم چون خبری از گرین کارت نبود، قصد داشتی او را بکشی!
وکیلم مرا تشویق کرد هرچه دارم و ندارم به زهره ببخشم، تا در نهایت از اتهام قتل رها شده و دیپورت بشوم، من حیرت زده پرسیدم چرا؟ گفت چاره ای نداری! من هم قبول کردم و بعد از انتقال به زندان اداره مهاجرت به ایران دیپورت شدم.
من دل شکسته و افسرده به ایران رفتم تا یک سال حالم خراب بود، با همه دعوا می کردم، به شدت لاغر شده بودم، شبها کابوس می دیدم، تا براثر اتفاق در سفر، سهیلا نوه خاله مادرم به ایران که دختری تحصیلکرده در رشته حقوق در امریکا بود، و از نوجوانی به هم توجه داشتیم دیدم و زندگیم عوض شد. سهیلا فرشته نجات من شد، او قول داد همه کار بکند تا هم مچ زهره را باز کند و هم مرا به امریکا برگرداند و در صورت امکان سرمایه ام را پس بگیرد.
من باورم نمی شد، چون ضرباتی که در طی چند سال خورده بودم، مرا نسبت به همه چیز بدبین و نا امید کرده بود، ولی سهیلا استوار و محکم و جدی کارش را شروع کرد، او بعد از 4 ماه خبر داد، که زهره تا حالا 5 شوهر کرده، و اقلا سر 4 نفرشان را کلاه گذاشته و سرمایه هایشان را بالا کشیده است سهیلا می گفت اگر بتوانم این مردها را پیدا کنم، کار زهره تمام است، ولی هیچ نشانه ای تا این لحظه بدست نیامده است. من از طریق چند دوست خوب که در امریکا پیدا کرده بودم، از این سوی دست بکار شدم، آنها به همه منابع رجوع کردند و سرانجام 2 تن از شوهران سابق زهره را پیدا کردند، که با وجود سابقه ثروت و مکنت در گذشته، در فست فودها، کار ساده ای داشتند.
یکسال و نیم بعد سهیلا یک شب هیجان زده به من زنگ زد و گفت جنجالی ترین پرونده را در دست دارم وهمین روزها زهره را دستگیر می کنند، همه نیرویم را بکار گرفتم، تا به طریقی ترتیب سفر تو را به امریکا بدهم، فقط قاضی باید حکم بدهد.
یک هفته بعد زنگ زد و گفت آماده شو، بلیط بخر، من مدارک سفر و ویزای موقت را می فرستم، من باورم نمی شد، انگار خواب می دیدم. در مدت 20 روز همه چیز را آماده کردم و راهی دبی شدم، تا با دریافت مدارک برای ویزا بروم، عجیب اینکه بدلیل دو سه نامه از قاضی در لس آنجلس، من براحتی ویزا گرفتم و آمدم، گرچه در فرودگاه با مشکل بزرگی روبرو شدم، آنها تا پای برگرداندن من پیش رفتند، ولی در آخرین لحظات، با تلفن قاضی، من بیرون آمدم و وقتی درون اتومبیل سهیلا نشستم، بیحال شدم وتقریبا خواب رفتم.
16 روز بعد در دادگاه، همه چیز رو شد، زهره به اتهام کلاهبرداری های مختلف، آزار و اذیت روانی شوهران خود، با حکمی روبرو شد، که نزدیک بود سکته کند. در بیرون دادگاه در برابر چشمان حیرت زده مامورین، جلوی سهیلا زانو زدم و از او خواستگاری کردم، خندید و رو به مامورین گفت این آقا از نوجوانی بدنبال من بود، حالا به آرزویش رسید و هر دو با هم خندیدیم.

1464-88