1464-87

داود از شیکاگو:
کوچک در برابر بزرگواری این زن

در خانواده ای که بزرگ شدم، زن هیچگاه مقام با ارزش خود را نداشت، چون پدرم مردی دیکتاتور و زورگو بود. مادرم به شدت از او می ترسید، ترس او به مرور به جان همه ما افتاد، خواهرانم چون پرنده های تنهایی، با دیدن پدر، هرکدام درگوشه ای پنهان می شدند، که پدرم به بهانه ای به جان شان نیفتد.
البته پدر به پسرها تا حد زیادی بها می داد، حتی به ما می آموخت، که چگونه و با چه بهانه هایی، بجان خواهرها بیفتیم و تنبیه شان کنیم. مسلما با چنین شیوه ای بزرگ شدن، جز منش مرد سالاری و دیکتاتورمآبی، ثمره ای ببار نمی آورد. البته من تا حد زیادی نسبت به برادرانم ملایم تر و مهربان تر بودم، چون بیشتر به مادرم علاقه داشتم و مادر بزرگم نیز شدیدا به من عشق داشت.
عوارض این نوع تعلیم و تربیت ویژه، به مرور خود را در جامعه به ما نشان داد، چون برادرانم نه تنها در دوران نوجوانی شان دوست دختر نداشتند، بلکه زمان نامزدی و بعد هم ازدواج، کارشان خط و نشان کشیدن بود، بطوری که دو تن از آنها سه بار نامزد کردند و بهم زدند، بعد هم ازدواج شان با درگیری، کتک کاری و طلاق همراه شد و در این میان بچه ها بودند، که قربانی شدند وصدای فریاد اعتراض، التماس شان را هیچکس نشنید.
من به بهانه تحصیلات دانشگاهی به تهران رفتم، زندگی در پایتخت و آشنایی با مردمان جدید و شیوه اخلاقی تازه، مرا تا حد زیادی دگرگون کرد، ولی در نهایت من هنوز ریشه هایم در منش و اخلاق زن ستیزی غوطه ور بود، هنوز فکر می کردم، زنها باید زیر نفوذ و قدرت مردها باشند، زنها در صورت اشتباه و خطا، باید کتک بخورند. وقتی به خانه دوستانم میرفتم و می دیدم که مادران و خواهران شان، با چه احترام و علاقه ای از سوی پدر و پسرها روبرو هستند، حیران می شدم، که راستی کدام شیوه درست است؟
در دوران دانشکده با دختری آشنا شدم، که زیبا و فهیم و نجیب بود. شبنم خیلی زود مرا شیفته خود کرد، بطوری که حتی یکروز دوری اش را تحمل نمی کردم، در مدت دوستی، یکی دو بار من در قالب همان مردسالاری خودم فرو رفتم، ولی شبنم مرا بخود آورد و گفت درخانواده ای بزرگ شده، که حتی یکبار دست پدر و مادر بروی او بلند نشده، بجز احترام، عشق و نوازش از آنها چیزی ندیده، از سویی برادرانش عاشقانه او را دوست داشته و همیشه پشتیبان او بوده اند.من بدلیل عشق عمیقی که به شبنم داشتم، کوشیدم خود را عوض کنم، ولی بعضی مواقع از کوتاه آمدن خود، از چشم پوشی ها، از ملایمت هایم خشمگین و شرمنده می شدم، به خود نهیب می زدم پس مردانگی ات کجا رفته است؟
یکبار که شبنم با یک دانشجوی دیگر درباره مسائلی خوش و بش می کرد، من به شدت عصبانی شده و دست او را کشیدم و گفتم خجالت بکش، تو دختر نجیبی هستی! شبنم به گریه افتاد و به خانه بازگشت و تا یک ماه حاضر نشد با من حرف بزند، تا من بارها عذرخواهی کردم و عاقبت مرا بخشید و کوشیدم باز هم خوددار باشم و با او درگیر نشوم. تا سرانجام من تصمیم به ازدواج با او گرفتم. او هم عمیقا مرا دوست داشت علیرغم مخالفت پدرش از سویی، مخالفت پدر خودم، ما با هم ازدواج کردیم.
پدرم بعد از چند ماه به سراغ ما آمد. ظاهرا روی خوبی نشان داد، با اصرار برای ما یک آپارتمان بعنوان هدیه عروسی خرید، ولی در ضمن مرتب در گوش من می خواند که اگر در شب عروسی، گربه را دم حجله نکشتی، هنوز دیر نیست، تو باید قدرت خود را ثابت کنی، تو باید به همسرت بفهمانی که مرد خانه یعنی حاکم مطلق خانه.
قبل از آنکه من بخواهم چنین قدرتی را ثابت کنم، شبنم دو دختر دوقلو به من هدیه داد، بعد هم پدرم در بازگشت دچار سکته مغزی شد و از دست رفت. بدنبال این رویداد، انگار همه خانواده در انتظار بودند، چون همه به جان هم افتادند و مادر و برادر بزرگم ناچار شدند، همه ثروت پدر را تقسیم کنند. تا از درگیریهای جدی جلوگیری نمایند و درنتیجه خانواده از هم پاشید و آن همه قدرت پدر به قول مادرم بر باد رفت. من و شبنم زندگی مان با فراز و نشیب هایی همراه بود، چون متاسفانه آن عادت لعنتی مردسالاری هنوز در وجود من بود، هنوز در پی بهانه بودم، تا با شبنم درگیر شوم، از سویی برای تربیت بچه ها، دیدگاه های سنتی داشتم و همین ها شبنم را چنان کلافه کرد، که پیشنهاد داد به خارج کوچ کنیم، آن روزها ایران درگیر مسائل سیاسی بود، اوضاع اقتصادی روشن نبود، گرانی و بیکاری بیداد می کرد و من هم راضی به چنین سفری بودم، با فروش آپارتمان و دستمایه ای که پدر شبنم در اختیارمان گذاشت، ابتدا راهی هند شدیم، در مسیرمان دوستم بهرام، مرتب زنگ می زد و سفارش تریاک می داد، می گفت فقط یک لول برایم بیاور، می گفت بروید تایلند و برای امریکا ویزا بگیرید، آسان تر و سریع است، من برایتان دعوت نامه می فرستم، اینروزها در امریکا تریاک خوب هر لولی هزار تا هزارو 400 دلار است، می توانی بالای چمدان جای بدهی، اسپری های مخصوصی هم هست ، که رد پای آنرا از بین می برد و سگهای پلیس هم در فرودگاه نمی توانند پیدایش کنند.
من از بس بهرام وسوسه ام کرد، در هندوستان دو لول تریاک خریدم و در لابلای جلد چمدان جای دادم، آن اسپری را هم پیدا کردم و خیالم راحت بود، پول بلیط هواپیمایمان تهیه شده است، ابتدا دراین باره با شبنم حرفی نزدم، ولی درست در آستانه پرواز به تایلند، ماجرا را گفتم، خیلی ترسید گفت من حاضرم در امریکا کارگری بکنم ولی تو تریاک با خودت نیاوری، ما دو تا بچه داریم، گفتم بهرحال دیگر دیر است، چمدان را بسته ایم، فرصت باز کردن و در آوردن نیست، یک ریسک است چرا فکر نمی کنی، یک پول خوب نصیب مان میشود.
از آن لحظه ببعد شبنم با من حرف نزد، در تمام طول راه سکوت کرده بود و بچه ها را در بغل می فشرد. در فرودگاه تایلند پیاده شدیم، هنوز چمدان ها را روی چرخ های مخصوص نگذاشته بودیم، که یک پلیس دستور باز کردن شان را داد، من هم خیلی خونسرد آنها را باز کردم. می دیدم که شبنم از ترس دارد سکته می کند. افسر پلیس با یک میله بلند، ناگهان دیواره چمدان را شکافت و لول ها بیرون افتاد، در یک لحظه 8 پلیس ما را محاصره کردند. شبنم روی زمین افتاد، پلیس فریاد زد باز هم تریاک داری؟ شبنم در برابر چشمان حیرت زده من، فریاد زد اینها مال من است، پدرم داده برای دوستش ببرم امریکا، همین دو تاست، دیگر هم ندارم! من همه بدنم یخ کرده بود، قدرت حرکت نداشتم، افسران پلیس مرتب با شبنم حرف می زدند، یکی پرسید شوهرت خبر داشت؟ شبنم گفت نه، فقط من می دانستم. من در آن لحظه با خودم گفتم شاید این اقدام شبنم عاقلانه بوده، چون بهرحال با خود گفته اگر او گرفتار بشود، من نجاتش میدهم، ولی اگر من به زندان بیفتم، او توانایی اقدامی را ندارد، ناچار سکوت کردم، حتی یکبار که افسری پرسید شما هیچ اطلاعی از این تریاک ها نداشتی؟ من گفتم، کاملا بی خبر بودم. در همان حال به فارسی به شبنم گفتم چرا این کار را کردی؟ گفت مرا زیاد اذیت نمی کنند، خوشبختانه تو بیرون هستی، می توانی مرا با کمک وکیل بیرون بیاوری، در ضمن زندان برای من امن تر از بیرون در یک سرزمین غریب بدون شوهر است، برو خیالت راحت باشد، دست به ریسک خطرناکی زدی، ولی باید پای آن بایستی، هرچه زودتر وکیل بگیر، به اندازه کافی پول در ایران داریم، تلفن بزن حواله کنند.
درحالیکه شبنم را رنگ پریده و لرزان و گریان به درون اتومبیل پلیس هل می دادند، چمدان ها و بچه ها را به من سپردند و گفتند شماره تلفن و آدرس هتل ات را بده، بعدا تماس می گیریم. من گیج و منگ خودم را به هتل رساندم، نمی دانستم چه باید بکنم. یک ساعت بعد به بهرام زنگ زدم و ماجرا را گفتم، خیلی ناراحت شد و گفت با یک وکیل حرف میزنم، که البته از همان لحظه ارتباط اش با من قطع شد.
در طی یک ماه اقامت در تایلند و مراجعه به ادارات پلیس و دفتر وکیل، فهمیدم شبنم به 25 سال زندان محکوم شده است، وکیل تایلندی گفت بی جهت پولهایت را خرج نکن، جای بخششی وجود ندارد، مگر اینکه بمناسبت یک رویداد دولتی و ملی، بعد از سالها، بخشیده شود، بهتر این است که بچه هایت را بردای و بروی.
من 4 ماه آنجا ماندم و در آن مدت فقط سه بار به ملاقات شبنم رفتم، او که به شدت لاغر شده بود، توصیه می کرد یا به ایران برگردم و یا به امریکا بروم، ولی تحت هیچ شرایطی از این ماجرا با کسی حرف نزنم، اگر خانواده خیلی کنجکاوی کردند بگو شبنم نیمه های راه عاشق مردی شد و با او فرار کرد، حداقل دست از سر تو بر می دارند قبل از آنکه من با اصرار شبنم و بعد توصیه برادرم به شیکاگو بیایم، از تهران تلفن هایی داشتم، که همه مرا دلداری می دادند، که خیانت وفرار شبنم، نباید مرا از پای بیاندازد، درواقع خود شبنم به آنها تلفن کرده و گفته بود فقط مراقب داود باشید.
در نیویورک به مرور با کمک دوستان نزدیک و برادرم جا افتادم، برای بچه ها، روزها یک پرستار استخدام کردم، شب ها خود مراقب شان بودم، در همان حال شبنم گاه از زندان تلفن میزد، می گفت بزودی آزاد میشود. من نباید نگران باشم، زن و شوهر باید در یک مراحلی برای هم فداکاری کنند.
من بعد از 6 سال، با یک وکیل معروف حرف زدم، او راه هایی را پیشنهاد داد و من با توجه به توصیه های او، برنامه هایم را تنظیم کرده و در سفری به تایلند، نامه ای برای مقامات دولتی نوشتم. عکس هایی از دوقلوها نیز ضمیمه کردم و توضیح دادم، که من وهمسرم در همه عمرمان حتی سیگار هم نکشیدیم و این کار را بدون اطلاع برای یک فامیل کردیم و همزمان نیز با یک روزنامه نگار تایلندی حرف زدم و او تصاویر دوقلوها را چاپ کرد و نوشت دوقلوهای ایرانی امریکایی چشم به در دارند تا بار دیگر مادر خود را به آغوش بکشند. چاپ این مطلب و عکس ها، ناگهان معجزه ای را سبب شد، معاون وزیر دادگستری شان از طریق همان روزنامه نگار مرا فرا خواند، من با ترس و لرز رفتم، همه ماجرا را دوباره و ده باره تعریف کردم، که البته در همان چارچوب که شبنم گفته بود. بعد از دو هفته به من خبردادند، راه هایی وجود دارد، ولی وقت می برد، بهتر است من به امریکا برگردم، تا در زمان خودش، مرا خبر کنند. من برگشتم، دوقلوها حالا بزرگتر شده بودند، سراغ مادر را می گرفتند، که من به آنها گفته بودم در سفر است و به زودی باز می گردد.
درست شب سال نو بود، همین سه هفته پیش، زنگ آپارتمان را زدند، من با عجله دویدم و در را باز کردم، باورم نمی شد، شبنم بود با رنگ پریده و لاغر، ولی همچنان مغرور و پاک و نجیب، در آغوش من فرو رفت و من در آن لحظه همه آن غرور مردسالاری ام را به پای او انداختم احساس کردم چقدر در برابر بزرگواری او کوچکم.

1464-88