1464-87

منصوره از لندن:
از برزخ تا روزهای آرام

روزی که پدرم بیمار شد و بصورت نیمه فلج درون خانه افتاد، مادرم بدلیل علاقه شدید و ترس از آینده، یک شب در سکوت فرو رفت و دیگر حرف نزد، تا سه شب بعد آرام در خواب رفت. این ضربه های ناگهانی مرا بیمار وبه بستر انداخت وعموی بزرگم توصیه کرد، هرچه زودتر از این فضا دور بشوم، با پسرش در لندن حرف زد، خیلی سریع ترتیب ویزای مرا داد و در آخرین روزها، کلی از من امضا گرفت، تا اگر برای پدرم حادثه ای پیش آمد، او بعنوان وکیل من، امکان سرپرستی از اموال پدرم را داشته باشد.
من در بدترین شرایط روحی آماده سفر شدم، چون پدرم دیگر مرا نمی شناخت و خاطره های زیبای گذشته از در و دیوار خانه پائین میریخت و مرا آزار می داد. در یک غروب بارانی من با یک چمدان لباس و لوازم ضروری و اندوخته کافی که عموجان داده بود، سوار بر هواپیما راهی لندن شدم. حدود نیمه شب به لندن رسیدم، امین پسرعمویم انتظارم می کشید، با هم به آپارتمان او رفتیم، باران تند بر پنجره های اتاق امین شلاق میزد و من تنم می لرزید، انگار باران خاطره سفر غم انگیز مادرم را زنده می کرد.
امین از همان فردا به من توصیه کرد، ماری جوانا بکشم، مشروب بنوشم، تا غم هایم را فراموش کنم و من خودم را به او سپردم و ظاهرا آرام گرفتم، امین می گفت حداقل دو سه ماهی استراحت کن، برای خرید برو بیرون، سعی کن دوستان تازه ای پیدا کنی، آماده شو به تحصیل بپردازی، کارکنی، آینده را بسازی! من می گفتم کدام آینده، وقتی من پناهی ندارم، نه پدر و نه مادری، به چه دلم خوش باشد؟ می گفت در اینجا کسی نیاز به پدر ومادر ندارد، هر کس روی پای خود می ایستد.
بعد از 4 ماه وقتی بخود آمدم که حامله بودم، امین تشویقم کرد کورتاژ کنم، من هم چاره ای نداشتم، نزدیک بود براثر خونریزی جانم را مایه بگذارم، ولی نجات یافتم، در همان حال از امین پرسیدم قصد ازدواج با من ندارد؟ گفت مگر دیوانه شده ای؟ اینروزها کسی ازدواج نمی کند.
احساس کردم دنیای امین، دنیای بی تفاوتی، بی خیالی و دور از هر مسئولیتی است، او که ظاهرا برای تحصیل آمده بود روزها در یک کلاب کار می کرد و شب ها هم تا ساعت 12 در یک بار مشغول بود، می گفت درآمد خوبی دارم، شاید روزی تو را هم در اینجا بکاری گرفتم.
من یکبار به آن محل رفتم، چنان ترسیدم که خیلی راحت گفتم کلفتی می کنم، ولی در آنجا پا نمی گذارم، امین برایم در خانه یک زن و شوهر مصری، کاری پیدا کرد، من از ساعت 7 صبح میرفتم، هم برایشان غذا می پختم و هم خانه را تمیز می کردم، هم از دو دختر 3 و 7 ساله شان پرستاری می کردم، دستمزد کمی می گرفتم، چون هنوز اجازه کار نداشتم، مبلغی نقد در کیفم می گذاشتند، که همیشه بالا و پائین می رفت، کم کم آنها مرا شبها هم میخواستند، امین هم چون دوست دختر گرفته بود، مرا تشویق کرد بپذیرم.
یکبار که خانم خانه برای عیادت دوستش به برایتون رفته بود، من و شوهرش در خانه تنها ماندیم که نیمه ی شب، به سراغم آمد و با تهدید و زور به من تجاوز کرد، من تا صبح در بسترم گریستم، فردا چمدان کوچکم را برداشته و از آن خانه گریختم، تا ساعت 7 شب در خیابان ها سرگردان بودم، تا در یک ایستگاه اتوبوس، با یک جوان دانشجوی ایرانی برخوردم، بخشی از زندگیم را برایش گفتم، قبول کرد دو سه شب در آپارتمان او بمانم، ولی باید هر چه زودتر جایی را پیدا کنم.
من فردا برایش چند نوع غذا پختم، خانه اش را تمیز کردم، حمید وقتی بعد از ظهر برگشت، با حیرت به هر سویی میرفت، همان شب گفت اینجا بمان، ولی باید به فکر اقامت باشی، ممکن است هر لحظه مامورین پیدایت کنند، می گفتم سعی خودم را می کنم، ولی حمید با دو سه تا از دوستان خود حرف زد، آنها قرار گذاشتند، من برای همه غذا بپزم، آپارتمان هایشان را تمیز کنم و هر چند شب در خانه یکی بمانم و دستمزد اندکی هم بگیرم، یکی از آنها پیشنهاد دوستی داد، من که بدنبال پناه می گشتم، پذیرفتم و ساکن آپارتمان کوچولوی او شدم، او کم کم عاشق من شد، تصمیم به ازدواج گرفت، ولی حالات عجیبی داشت، که کلی مرا می ترساند، بشدت حسود بود، شکاک بود، قرص های مخدر می خورد، بمن هم تعارف می کرد، که یکبار من حالم چنان شد، که نزدیک بود، از طبقه سوم به پائین بپرم! فهمیدم حالم را خراب می کند، دیگر آن قرص ها را نخوردم، ولی حمید وقتی به سرش میزد، مرا به تخت می بست و بقول خودش با دست به همه بدن عریان من سیلی میزد و به طور عجیبی می خندید. من از بخت بدم اشک می ریختم و از خدایم می خواستم مرا نجات بدهد، ولی می دیدم اسیر هستم، راه فراری نیست، تا یک شب حمید بدجوری مرا زخمی کرد، من قسم خوردم از خانه فرار می کنم، کمی ترسید و به دست و پایم افتاد و گفت بیا برویم مدتی ایران، گفتم از ایران خاطره خوبی ندارم، خیلی اصرار کرد، گفت میرویم از پدرم مبلغی قرض می گیریم و بر می گردیم، یک آپارتمان می خریم، یک کافی شاپ راه می اندازیم. تو مشغول کار می شوی، من هم میروم بدنبال ادامه تحصیل.
بدون اینکه فکر کنم، خروج از لندن، با توجه به اینکه هنوز اقامت رسمی نداشتم، بازگشتی آسان ندارد، با حمید به ایران رفتم، خوشبختانه در یک محله دور بود، به مجرد ورودم احساس کردم حامله هستم، مادر پیر حمید که زن مومن و معتقدی بود، مرا چون دختر خود زیرچتر حمایت اش گرفت، من حمید را خیلی کم می دیدم، مادرش می گفت این پسره برای تحصیل رفت لندن ولی متاسفانه هرزه و ولگرد و معتاد شده، حالا هم آمده سراغ پدر پیرش، که پولی بگیرد، ولی پدرش دیگر حاضر نیست کمکش بکند. گفتم تکلیف من چه میشود؟ گفت اگر می توانی برگرد لندن، من غیابا ترتیب طلاق ات را میدهم، این شوهر به درد تو نمی خورد.
یکبار که با مادرش حرف میزدم، حمید حرفهایمان را شنید، فردا مرا با خود به یک زیرزمین برد، گفت اینجا خانه ماست، تا تو بچه ات را بدنیا بیاوری، گفتم بعد چه خواهی کرد؟ گفت بچه را به یک خانواده می فروشیم و بر می گردیم. احساس می کردم در یک برزخ زندگی می کنم، هرچه در زندگیم بود سیاه و تاریک بود، هیچ روزنه امیدی نمی دیدم، باور کنید اگر حامله نبودم، خودم را می کشتم.
یک شب که با حال غیرعادی به خانه آمده بود، به سوی من حمله برد که با من بخوابد، ولی من فریاد زدم، من یک زن حامله هستم، آخرین ماه های بارداری من است، جنین به خطر می افتد، ولی او حرف سرش نمی شد، من از دستش فرار کرده و با همان حال توی خیابان می دویدم، که یک جیپ کنارم توقف کرد، دو جوان که بنظرم مسلح می آمدند، بیرون پریدند، پرسیدند چه شده؟ من که بغض گلویم را گرفته و نفسم بند آمده بود، گفتم کمکم کنید، شوهرم می خواهد به من تجاوز کند! هر دو به خنده افتادند، ولی یکی از آنها وقتی شکم برآمده مرا دید، کمکم کرد بدرون جیپ رفتم پرسید ماجرا چیست؟ همه چیز را برایش توضیح دادم. آدرس خانه را هم دادم. آنها مرا جلوی خانه ای پیاده کردند، خانمی مسن بیرون آمد، یکی از جوانها گفت این خانم را ببر توی خانه، مراقبش باش تا ما برگردیم. آن خانم با مهربانی مرا بغل کرده و بدرون خانه برد، روی مبلی خواباند، برایم چای داغ و شیرینی آورد، کنارم نشست، وقتی زندگیم را برایش تعریف کردم پا به پای من اشک ریخت و من از شدت خستگی، بیحال شدم و همانجا توی آغوش آن خانم به خواب رفتم.
نیمه های شب بیدار شدم، دیدم هنوز کنارم نشسته، با اصرار مرا به روی تخت اتاقش خواباند و گفت نگران نباش، شوهرت را دستگیر کردند، دیگر آزاری به تو نمیرساند. من بعد از ماهها، به خواب عمیقی فرو رفتم.
فردا ظهر به دادگاه رفتم، هنوز من درباره عموجان حرفی نزده بودم، ولی دورادور شنیده بودم، پدرم نیز مرده است. وقتی مشخص شد، که حمید با یک گروه قاچاقچی کار می کند و حتی درون اتومبیل اش چند بسته هروئین پیدا کردند، بعنوان یک مجرم پشت میله های زندان رفت و من با التماس خواستم ، طلاقم را بگیرند، گفتم حاضرم خودم فرزندم را بزرگ کنم، آن مادر مهربان و پسر جوانمردش همه کار کردند، تا من حکم آزادی خودم را گرفتم.
یکروز که با آن مادر که حالا چون مادر خودم دوستش داشتم، درباره مرگ مادر و بعد پدر و اقدامات عموجان توضیح دادم، از پسرش خواست قضیه را دنبال کند و سه روز بعد خبر دادند، که عمویم با توجه به وکالت نامه هایی که قبلا من داده ام، صاحب همه مایملک و اندوخته های پولی پدرم شده است. کاملا جا خورده بودم، ولی آنها که فامیل و حامی و ناجی من بودند کمکم کردند وکیل بگیرم و عموجان را به دادگاه بکشم و همه ارثیه پدرم را صاحب بشوم.
این مراحل زمانی پایان یافت، که پسرم 4 ماهه بود و من که بجز این مادر و پسر، هیچ خاطره خوش دیگری از ایران نداشتم، خواستم مرا کمک کنند به خارج بروم و آنها با یاری از آشنایان و دوستان خود در لندن، ترتیب سفر مرا دادند.
من اینک بعد از سالها در لندن آپارتمان شیکی خریده و یک آرایشگاه دایر کردم، پسرم را امسال روانه دبیرستان کردم و هرچند ماه یکبار آن مادر مهربان و پسر جوانمردش که حالا دختری 7 ساله وهمسری دلسوز دارد، به دیدار من می آیند. آنها همه مهر وعشق خود را به پای من ریخته اند و من با تکیه به آنها، به تنها چیزی که فکر نمی کنم اجازه ورود یک مرد به زندگی آرام و بی هیاهویم است.

1464-88