1464-87

مریم از نیویورک:
در 13سالگی خواستگارم 82 ساله بود

13 ساله بودم، که در سال اول دبیرستان، بعنوان بهترین دانش آموز معرفی شدم، در همه درس ها، بالاترین نمرات را نه تنها در مدرسه، بلکه در ناحیه آموزش و پرورش آورده بودم، در نقاشی استعداد عجیب و دور ازانتظاری نشان داده بودم، در دو و میدانی قهرمان نواحی مختلف بودم و مسئولان مدرسه در هر نوع مراسم رسمی و غیر رسمی مرا بعنوان سمبلی کامل و استثنایی از مدرسه خود معرفی می کردند.
من آرزو داشتم دندانپزشک بشوم تا همه دندان های خراب و شکسته و پر از درد مادرم را درمان کنم و دندان های زرد و در هم ریخته خواهرم را ترمیم کنم و فریادرس همه اهالی محل خودم، که بیشترشان فقیر بودند باشم.
در همان روزها بود، که پدرم صحبت از ورشکستگی میکرد، اینکه مغازه کوچک کفاشی خود را از دست داده و بدلیل کمردرد قدیمی، توان کارگری ساختمان هم ندارد. بعد یکروز بعداز ظهر، آقایی مسن، حتی مسن تر از پدرم به خانه ما آمد.مادرم از من خواست برایش چای و شیرینی ببرم و وقتی وارد اتاق شدم، نگاه دریده وهوسباز آن آقا تن مرا لرزاند. به مادرم گفتم این آقا برای چه منظوری به خانه ما آمده؟ مادرم گفت این آقا خیلی ثروتمند است، 100 تا ساختمان دارد، پولش از پارو بالا میرود، دلش به حال پدرت سوخته، آمده تا شاید دوباره مغازه اش را باز کند. گفتم چرا؟ گفت تو را دو سه بار در راه مدرسه دیده، خیلی پسندیده، دلش می خواهد با تو ازدواج کند. من از جا پریدم و گفتم مادر! من با این آقا شصت هفتاد سال فاصله سنی دارم، من چگونه می توانم زن چنین مردی بشوم؟ من حتی به سن قانونی هم نرسیده ام.
مادر گفت تو می توانی همه ما را نجات بدهی، تو می توانی بر ثروت این آقا تکیه بزنی، تو می توانی بعد از مرگ این آقا، همه عمر با ثروت اش پاهایت را دراز کنی و خوش بگذرانی وبعد با هر کسی دلت می خواهد ازدواج کنی. گفتم من تحت هیچ شرایطی زن این آقا نمی شوم، اگر به من فشار بیاورید، خودم را می کشم.
مادرم دو سه روزی حرف نزد، ولی دوباره بیماری و ناتوانی و بی پولی پدرم را پیش کشید و گفت یکروز ازخواب بیدار میشوی و می بینی پدرت دق کرده و مرده، تو یک دختر با وجدان هستی تو تنها امید من و پدرت هستی، ازدواج تو زندگی همه ما را منقلب می کند، وگرنه باید دور مدرسه را خط بکشی و با من بیایی کلفتی مردم را بکنیم. سه شب تا صبح توی رختخوابم جا بجا شدم، با خودم فکر کردم، دیدم اصلا تحمل زندگی، آن هم بعنوان همسر با چنین مردی را ندارم، آخر تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم. با خودم می گفتم کجا بروم؟ به چه کسی پناه ببرم؟ بعد از یک هفته چمدان کوچک خودم را بستم و از خانه بیرون آمدم. تا غروب توی خیابان ها راه میرفتم، سر یک خیابان فرعی، یک اتومبیل جلوی پایم ترمز کرد، یک پسر جوان بود، پرسید گم شدی؟ گفتم نه، گفت دنبال کار می گردی؟ گفتم بله، گفت حاضری توی خانه کار کنی؟ گفتم بله. گفت بیا بالا، من پریدم توی اتومبیل و جوانک به سرعت به جلو راند و ساعتی بعد جلوی یک ساختمان ایستاد و گفت با من بیا. من دنبالش رفتم، سر از یک آپارتمان در آوردم، گفتم چه کاری برایم داری؟ گفت لخت شو، کارت همین است. چنان به سرعت از آپارتمان بیرون پریدم و بسوی آسانسور دویدم، که با دستپاچگی بیرون آمد وگفت من شوخی کردم. ولی من از آن ساختمان بیرون آمده و نیم ساعت توی تاریکی خیابان می دویدم.
خسته روی پله های یک خانه شیک نشستم، دقایقی بعد خانمی بیرون آمد و گفت دختر! گم شدی؟ گفتم من همه عمرم گم شده ام، گفت می خواهی کمکت کنم بروی خانه ات؟ گفتم جایی ندارم بروم، گفت خانواده؟ گفتم هیچکس. گفت از کجا می آئی؟ گفتم از یکی از شهرستان ها، گفت بیا تو، بیا اینجا غذا بخور، گفتم اجازه میدهید؟ گفت البته، بیا تو، بیا روی مبل بنشین. من به درون آن خانه با شکوه رفتم، روی مبل نشستم و لحظاتی بعد آن خانم برایم غذا و چای داغ آورد و کنارم نشست، گفت بنظر می آید از خانه فرار کردی، گفتم بله، می خواستند مرا به یک مرد 82 ساله شوهر بدهند، گفت اهل کجائی؟ گفتم اهل جنوب هستم.
یک ساعت بعد دخترش و بعد پسرش از مدرسه آمدند، من ناخودآگاه با بچه ها سرگرم تکالیف مدرسه شان شدم، بعد از 2 ساعت، که حتی گذر زمان را نفهمیدم، ناگهان سر بلند کردم و دیدم آن خانم و شوهرش با حیرت و تحسین مرا و سر وکله زدن هایم را با بچه ها تماشا می کنند. آن خانم که تازه فهمیدم اسمش فریده است، مرا بغل کرد وگفت خداوند تورا فرستاده اینجا، از هرکجا آمدی، خوش آمدی، تو به این خانه تعلق داری، تو هم دختر دیگرم هستی و باید بکلی گذشته هایت را فراموش کنی.
اینگونه من در آن خانه ماندگار شدم، همه مدارکم را نیز نابود کردم، بطوری که آنها بنام خود برایم شناسنامه گرفتند و یکسال بعد با آنها راهی خارج شدم، ابتدا ترکیه و بعد هم از نیویورک سر در آوردم.
من همه پل های گذشته را خراب کرده بودم، یک دختر دیگر با نام تازه و شخصیت کاملا جدیدی بودم، آن خانواده که بسیار ثروتمند بودند، قلب های طلایی داشتند، براستی مرا چون فرزند خود پذیرفته ودوست داشتند. من در نیویورک خیلی زود، در دبیرستان وبعد کالج، توانایی های خود را نشان داده، ضمن اینکه من بهترین خواهر، پرستار وبقولی نگهبان شبانه روزی همه بچه های این خانواده بودم، پدر خانواده پدرم و مادرشان مادر من شده بودند. گاه که مادرم را به یاد می آوردم و خواهر معصوم و تنهایم را، دلم می گرفت، ولی با خود می گفتم روزی به کمک شان می روم. من همیشه بهترین ودرخشان ترین محصل و دانشجو و تواناترین و افتخارآفرین ترین قهرمان ورزش های مختلف بودم، تا به آرزوی بزرگم رسیدم و از دانشکده دندانپزشکی فارغ التحصیل شدم.
ضمن کار در یکی از معروف ترین مراکز پزشکی دانشگاهی و گذراندن دوره های تخصصی، با کمک پدر ومادرم کلینیک شخصی خودم را هم دایر کردم.
بعد از 21 سال دوری از ایران، به اتفاق دو فرشته نجاتم، پدر ومادر مهربانم، راهی ایران شدم، در تمام طول راه، قلب درسینه ام بی تاب بود. در اندیشه دیدار خانواده ام بودم، می خواستم به آرزوی بزرگ دیگرم درمان دندان های مادرم و خواهرم برسم. با کمک یکی از دختران فامیل، به محله قدیمی مان در جنوب شهر رفتم، ولی هیچ نشانه ای از خانه قدیمی، از همسایه های قدیمی، از پدر ومادر وخواهرم نبود، به سراغ خانه های اطراف رفتم، با آنها حرف زدم، یکی از آنها برایم گفت پدرم سالها پیش فوت کرده، ولی خواهرم با مردی مسن ازدواج کرده و با مادرم از آن محله رفته اند.
پرسان پرسان عاقبت خواهرم را پیدا کردم، شکسته و تکیده در یک خیاطی کار می کرد، وقتی با او روبرو شدم، مرا نشناخت، از مادرم پرسیدم و از خودم، که سالها پیش از دیدگاه آنها گم شده بودم، گفت مادرم در یک نقاهت گاه بستری است و خواهرم از سالها پیش گم شده، می گویند تصادف کرده و مرده است.
گفتم میخواهم مادرت را ببینم، گفت چرا؟ گفتم از جانب خواهرت پیامی دارم. از جا پرید و گفت مریم زنده است؟ گفتم بله زنده است، گفت مادرم خیلی خوشحال می شود، طفلک سالهاست چشم به راه دارد، فکر می کند مریم روزی بر می گردد. خواهرم با دو دخترکوچکش، با من همراه شد، به دیدار مادر رفتیم، در یک اتاق نیمه تاریک، چند زن پیر و شکسته، درون پتوهای کهنه و بیرنگ شان خزیده بودند وگاه با ورود یک تازه وارد سری بلند می کردند و بدنبال یک چهره آشنا می گشتند.
وقتی به بالین مادرم رفتم، او را نشناختم، زنی پیر و شکسته، که اصلا هیچ شباهتی به مادرم نداشت، ابتدا به دندان هایش نگاه کردم، که هیچ باقی نمانده بود. سرش را بلند کرد و با صدای گرفته ای گفت مریم جان! باورم نمی شود، دارم خواب می بینم؟ او راکه چون پرکاهی سبک و نحیف بود، بغل کردم، بخود فشردم، گفت چرا اینقدر دیر؟ گفتم هنوز دیر نیست. آمده ام تو را و فرشته خواهرم را با خودم ببرم، گفت کجا؟ گفتم آن سوی اقیانوس ها.
یکباره بغض اش ترکید. صدای هق هق گریه اش همه اتاق را پر کرد، بغض کهنه ای که سالها در گلویش مانده بود، در همان حال او را روی دست های خودم به درون اتومبیل آوردم، فرشته هاج وواج نگاهم میکرد، آرام گفت مرا هم می بری؟ گفتم بله تو را هم می برم، بچه هایت را هم می برم.

1464-88