1464-87

آرمان از شمال کالیفرنیا:
سحر مرا در مکزیک رها کرد و رفت

من با سحر در یک آخر هفته، که برای کوهنوردی رفته بودم، آشنا شدم، سحر بسیار خوش سر و زبان و مهربان بود، در همان دیدار چنان بروی من و خواهرم اثر گذاشت، که من تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم. وقتی درباره خانواده اش تحقیق کردم، دیدم بیشترشان درحد دیپلم و پائین تر هستند، همه مشاغل آزاد و ساده ای دارند. تنها سحر بود که لیسانس گرفته بود و در یک شرکت کار می کرد.
بقول خواهرم، من که قصد ازدواج با خانواده اش را نداشتم، من سحر را پسندیده بودم، او دختر پر جنب و جوش و شوخ و شنگی بود، حتی دل مادرم را هم برده بود، بطوری که مادرم می گفت زودتر با این دختر وصلت کن، دیر بجنبی، دیگران او را می قاپند!
ازدواج مان ساده برگزار شد، من جهیزیه هم نخواستم، چون در خانه خود همه چیز داشتم، سحر می گفت عاشق من است، می گفت می خواهد برایم چند دخترو پسر بیاورد، می گفت می خواهد در دوران بازنشستگی، با من دنیا را بگردد، می گفت در سخت ترین لحظات زندگی کنارم می ماند و با ثروت و نداری من می سازد.
در مدت دو سال و نیم زندگی مشترک بچه دار نشدیم، تلاش هایی هم کردیم، ولی به نتیجه نرسید، تا بهرام بهترین دوستم در امریکا گفت نازاترین زنان در این سرزمین چند قلو به دنیا می آورند، تدارک سفر ببین و بیا این سوی دریاها.
من و سحر تصمیم خود را گرفتیم، من هرچه داشتم فروختم و برای دوستم بهرام حواله کردم، گفت تا به امریکا برسی، برایت خانه می خرم، یک رستوران پیدا می کنم، مطمئن باش چنان زندگی خواهی کرد که پشیمان میشوی، چرا نیمی از عمرت را در ایران برباد دادی؟
من و سحر به ترکیه رفتیم، بهرام برایمان دعوت نامه فرستاد، حتی نامه سفارشی نماینده مجلس منطقه شان هم ضمیمه بود، ولی متاسفانه به جایی نرسید به دنبال پناهندگی رفتیم، ولی بدلیل ضد و نقیض گویی های سحر، رد شدیم. به ده سفارت خانه مراجعه نمودیم، ولی هر کدام مهر رد بر گذرنامه ما زدند هنوز نا امید نشده بودیم، بهرام توصیه کرد خود را به مکزیک برسانیم، شاید شانس هایی وجود داشته باشد، بهر طریقی بود با یاری یک وکیل ترک، مدارکی تهیه نمودیم و خود را به مکزیک رساندیم، هر دو خوشحال بودیم، تا دروازه امریکا آمده بودیم، از آن سوی امریکا را می دیدیم، در خیابان های تیوانا بارها دوستان قدیمی ام را دیدم، بنابه سفارش بهرام به آنها گفتیم از لس آنجلس آمده ایم بگردیم، همین روزها بر می گردیم.
بهرام توی شیکاگو با همسر و پسرش زندگی می کرد، برایش سفر به مکزیک آسان نبود، چون می گفت در کمپانی مسئولیت بزرگی دارد و عجالتا امکان سفر نیست. ما در یک پانسیون کوچک اتاقی گرفته بودیم، بهرام مرتب برایمان حواله نقدی می فرستاد، مرتب برایمان غذاهای بسته بندی شده، شکلات و بیسکویت می فرستاد، یکی دو بار که سرماخوردیم، حتی برایمان از پزشک، نسخه فرستاد، تا اگر در تهیه دارو دچار مشکل شدیم، با نسخه اقدام کنیم.
من از این همه لطف و کمک بهرام سپاسگزار و شرمنده بودم، تا سرانجام پیدایش شد. می گفت با چند وکیل حرف زده، باید مدتی صبر کنیم، تا راه های منطقی پیدا کنند. در طی یک هفته سحر چنان با بهرام صمیمی شده بود که یکی دو بار که من تب داشتم، با هم برای خرید رفتند و ساعتها بیرون ماندند.
شب آخر بهرام، مبلغ قابل توجهی به من پول نقد دارد و گفت اگر براستی دیدی ویزا نمی دهند برگرد ایران، من پولهایت را حواله می کنم! ولی من جا خوردم و گفتم بعد از این همه دربدری و سر زبان افتادن، فکر نمی کنی سرشکسته میشویم؟ گفت بهرحال من نمی خواهم در این سرزمین خطرناک سرگردان بمانی! جملات او تنها در من خلاصه می شد، اینکه برو یا بمان! مراقب باش! هیچ حرفی از ما نبود! تا فردا صبح که من بیدار شدم، از هیچکدام شان خبری نبود. هراسان بیرون پریدم ولی هیچ جا نبودند، حدود ساعت 7 شب بود که سحر زنگ زد و گفت من امریکا هستم، گفتم چگونه؟ مگر میشود این چنین سریع رفت امریکا؟ گفت بهرحال من اینجا هستم. دیگر بر نمی گردم، یک فکری بحال خودت بکن، اصلا غیابی طلاقم بده، تا هر دو راحت باشیم. همان لحظه به بهرام زنگ زدم، ولی همه تلفن هایش قطع بود، به آدرس اش نامه سفارشی فرستادم، نامه بدلیل نشناختن شخص گیرنده پس آمد. دیوانه شده بودم، توی خیابان ها راه می رفتم، زن و شوهرها را که می دیدم، توش گوش شان می گفتم: به هم اطمینان نکنید! عشق مرده، معرفت و انسانیت وجود ندارد، دو سه نفرشان خندیدند، یکی دو نفر پرخاش کردند، ولی من دلم پر بود، بی اختیار از من حرکات و حرفهای عجیبی سر میزد، که خودم نیز گاه متعجب می شدم.
بعضی شبها نیز میزدم توی خیابان ها، با خودم می گفتم کاش گنگ ها به من حمله کنند، کاش یک گلوله توی سرم خالی کنند، چون اصلا روی بازگشت ندارم، ابدا نمی خواستم درباره این شکست و رسوایی با کسی حرف بزنم، حال عجیبی داشتم، تا یک شب در یک کوچه نیمه تاریک، از دور شاهد حمله دو نفر به یک جوان بودم، بدون توجه به خطری که ممکن است گریبانم را بگیرد، به آن سوی دویدم، با آن دو مهاجرم درگیر شدم، همه وجودم پر از زور و قدرت شده بود، بعد از نیم ساعت درگیری، درحالیکه من و آن جوان زخمی شده بودیم، آن دو مهاجم گریختند، درست نیم ساعت بعد اطراف ما پر از اتومبیل پلیس شد، من خیلی زود فهمیدم، به یک مامور پلیس کمک کرده ام. آن شب مرا با خود به یک مرکز و سپس به یک هتل بردند، کلی از من و شجاعت من، اقدام بموقع من تشکر کردند و از همان شب جمز بهترین دوست من شد.
وقتی جمز از همه زندگی من و بلایی که سرم آمده بود، با خبر شد، خیلی متاثر و در ضمن عصبانی شد، قول داد کمکم کند. جمز براستی کمکم کرد، حدود 7 ماه بعد من در امریکا بودم، اصلا باورم نمی شد، این چنین سریع و مطمئن به سرزمین موعود خود رسیده باشم.
در این مدت من با خانواده جمز بیشتر آشنا شدم، به دلیل پدر بزرگ شان که در سالهای دور به ایران سفر کرده، کار کرده بود، آنها با فرهنگ و اخلاق و تاریخ سرزمین ما آشنا بودند، این نزدیکی و صمیمیت، مرا به قلب خانواده جمز برده بود، تا آنجا که با خواهرش مارین که شوهرش را در جنگ از دست داده بود آشنا شده و کار ما به دلبستگی عمیقی کشید و من می دیدم، که همه خانواده از این بابت خوشحالند و همه راههای وصلت ما را هموار کردند، ولی من بدلیل اینکه هنوز شوهر سحر به حساب می آمدم، باید صبر می کردم.
جمز سرانجام بهرام و سحر را پیدا کرد. بهرام عجولانه همسر خود را طلاق داده و با سحر ازدواج کرده و به اتفاق خانه بزرگی با سرمایه من خریده بودند و بقول خود خوش بودند. من از وکیل خانوادگی مارین کمک گرفته و هر دو را به دادگاه کشیدم، از سویی همسر سابق بهرام نیز وارد پرونده شد، چون بهرام با دروغ هایی، سهم همسرش را از کمپانی و ثروت خود، بکلی بالا کشیده بود.
قاضی وقتی فهمید سحر در زمان ازدواج با بهرام، همچنان همسر من بوده، و با کمک او سرمایه مرا صاحب شده، حکم طلاق ما و دیپورت سحر را به ایران صادر کرد، در همان لحظه سحر به سوی من پریده و به پای من افتاد و گفت مرا ببخش، من اشتباه کردم، بهرام مرا فریب داد! فاضی فریاد زد اگر این آقا تو را هم ببخشد، دادگاه تو را نمی بخشد. قاضی دستور برگرداندن همه سرمایه مرا همراه با بهره و جریمه داد و بهرام نیز روانه زندان شد.
بعد از ماهها، من عاقبت در آرامش کامل به بستر خواب رفتم و فردا سر صبحانه پدر بزرگ خانواده که عمیقا ایران و ایرانی را می شناخت، گفت من تا شب عید، اجازه ازدواج تو و مارین را نمی دهم، در آغاز سال نو، در نوروز ایرانی، شما با هم وصلت کنید. من به اتفاق مارین، بزرگترین و زیباترین هفت سین را در خانه خود برپا داشتیم، از هم اکنون لیست مهمانان را هم تهیه کردیم و می خواهیم همه آشنایان و فامیل جمز در این روز زیبا با ما سهیم باشند.
دیشب یک حادثه دیگر زندگی مرا تکان داد، با صدای زنگ خانه، در را گشودم، در نهایت حیرت و هیجان، با پدر و مادرم روبرو شدم، که خانواده جمز از ماهها قبل امکان سفرشان را فراهم کرده بودند، جز اشک هیچ چیز دیگری نداشتم که به پایشان بریزم.

1464-88