1464-87

نسترن از نیویورک:
دخترکی زشت و بیقواره بودم

از بخت بد من، از روزی که چشم به دنیا گشودم، خودم را دختری زشت و بیقواره دیدم، چون به شدت لاغر بودم، صورتم وبدنم استخوانی بود، اعتماد به نفس نداشتم، از همان کودکی، نگاه های تمسخرآمیز و گاه ترحم آمیز اطرافیان را می دیدم و رنج می بردم. بارها از دور می شنیدم، که دوستان مادرم به شوخی به او می گفتند چرا این آخری بنظر حرامزاده می آید؟ بعد همه می خندیدند و مادرم می گفت راستش من هم درمانده ام، که چرا مریم اینقدر زشت و بدقواره از کار در آمده!
توی جمع فامیل، بچه ها زیاد با من حشرونشر نداشتند. تنها خواهر بزرگم بودکه به هر بهانه ای به من محبت می کرد، مرا با خود به خرید می برد، برایم هدیه می آورد، در درس ها کمکم می کرد و می گفت تو یک روزی در آینده برای خودت خانمی خواهی شد.
من همه کمبودها را در درس جبران می کردم، شب و روز در درس ها غرق بودم، همیشه در مدرسه اگر شاگرد اول نبودم، حتما دوم بودم. بعضی معلمین به من توجه خاص داشتند، تشویقم می کردند، یکی دو نفرشان مرا دست می انداختند و می گفتند اگر درسخوان نبودی، جزو آدم ها به حساب نمی آمدی!
در خانه بیشترکارها به دوش من بود، مجبورم می کردند همه ظرف ها را بشویم، زودتر از همه بیدارم می کردند و دیرتر از همه مرا به بستر می فرستادند، ولی برایم مهم نبود، گرچه مهر و نوازش مادر را کم می دیدم، هیچگاه پدر مرا نمی دید، ولی خواهر بزرگم سپیده مثل یک فرشته هوایم را داشت. در دبیرستان شاهد بودم که بیشتر بچه ها در پشت پرده، دوست پسر و عاشق دلخسته دارند، نامه های عاشقانه شان را می دیدم، فرارشان از مدرسه، بوسه های یواشکی پشت دیوار کوچه های خلوت، دل مرا می سوزاند، ولی در یک لحظه باخودم می گفتم یکروزی برای خودم خانمی خواهم شد.
برای همه خواهرانم خواستگار آمد، برای همه دختران فامیل و آشنا و همسایه، خواستگاران رنگارنگ در زدند، ولی حتی یک نفر سراغی از من نگرفت. من به پسرعمه ام پرویز علاقه داشتم، ولی او مرتب مرا دست می انداخت و می گفت هر وقت نابینا شدم، می آیم خواستگاری ات! دبیرستان را تمام کردم، در کنکور شرکت کردم، قبول هم شدم، ولی به دلیل تصمیم ناگهانی پدرم برای کوچ به خارج، همه چیز به هم ریخت. من و دو خواهر کمی بزرگتر و برادرم با آنها همراه شدیم، خواهر بزرگم در ایران ازدواج کرد و ماند، دو خواهر دیگرم هم در آستانه سفر ازدواج کردند و با شوهران خود راهی شدند، همگی به دبی و بعد پاکستان، سپس مالزی و سرانجام به کانادا آمدیم، درهمان روزهای نخست با جوان دانشجویی بنام حمید آشنا شدم. که بدلیل مشکلات مالی در آستانه بازگشت بود، ولی وقتی به خواستگاری من آمد، پدرم قول داد کمکش کند، ترتیب ازدواج ما را داد، تا بقولی از بابت من خیالش راحت شود، من سر و سامان بگیرم، من و حمید وارد دانشگاه شدیم، من عاشق حمید بودم، او هم می گفت مرا دوست دارد، هر دو سخت درس می خواندیم. هر دو رشته بیولوژی را تمام کردیم، من می خواستم پزشک کودکان بشوم، حمید قصد داشت رشته پزشکی را تا تخصص های بالا دنبال کند.همان روزها پدر و مادر و برادرش از ایران آمدند. حمید ناگهان عوض شد، اغلب شب ها به خانه نمی آمد، من گریبان اش را گرفتم، گفت راستش را بخواهی من با تو ازدواج کردم، که با کمک پدرت تحصیلم را دنبال کنم وگرنه من یک نامزد خوشگل در ایران دارم، وقتی عکس تو را برایش فرستادم رضایت داد، برای رسیدن به هدفم با تو وصلت کنم، خیالش راحت بود من عاشق تو نمی شوم! حرفهای حمید دلم را شکست، خیلی سریع به جدایی رضایت دادم. همان روزها پرویز پسر عمه ام از راه رسید، گفت با دخترخاله ام نامزد شدم، ولی اگر تو خرج مرا بدهی، حاضرم با تو دوست باشم، گفتم چرا دوست؟ گفت تو اخیرا توی آینه خودت را دیده ای؟ چرا حمید فرار کرد؟ چرا یک پسر تو را شام دعوت نمی کند؟ حداقل من روراست هستم و می گویم خرج مرا بده، من یک جوری با تو کنار می آیم!
شنیدن این حرفها دلم را بیشتر شکست، با خودم گفتم باید برای همیشه دور مردها را خط بکشم، خودم را غرق تحصیل کنم، بدنبال خدمت به مردم باشم، به فریاد بچه ها ی بیمار برسم، همین ها مرا خوشحال و راضی می کند.
با این هدف پیش رفتم، خیلی زود از کانادا به امریکا و دانشگاه کلمبیا آمدم، رشته پزشکی را دنبال کردم، تخصص های مختلف گرفتم و بدلیل توانایی های خاص، از سوی چند مرکز بزرگ پژوهشی دعوت به کار شدم، یک زمانی بخود آمدم، که مسئول یکی از بزرگترین مراکز پژوهشی و علمی امریکا بودم، در آنجا بود که با تشویق یک خانم آلمانی، تن به جراحی زیبایی دادم و در مدت 3 سال، در زمان های مختلف و فرصت های مناسب به کلی چهره خود را تغییر دادم، بطوری که خیلی زود هزاران چشم را به دنبال خود دیدم، از هر سویی زمزمه های عاشقانه، تقاضای ازدواج و دوستی بسویم سرازیر بود. ولی من هنوز آمادگی نداشتم، هنوز به مردها ایمان و باوری نداشتم.
بعد از 4 سال وقتی به دیدار خانواده ام در کانادا رفتم، تا در ضمن در عروسی برادرم شرکت کنم، هیچکدام مرا نشناختند، مادر و خواهرانم با ناباوری مرا نگاه می کردند، مادرم می گفت این یک معجزه است، چه کسی باور می کرد، زیر این صورت استخوانی و پوست نسبتا تیره، چنین چهره دلپذیر و زیبایی پنهان بوده؟ خواهرانم هاج و واج بودند، از اینکه من با شوهران شان روبرو شوم می ترسیدند!
همان روزها خواهر بزرگم، حامی همیشگی من، فرشته مهربان من از ایران آمد، شوهرش را در یک تصادف از دست داده بود، با 4 فرزند سرگردان مانده بود، به او گفتم به ایران برنگرد، بلافاصله برایش خانه ای خریدم، در همان لحظه برایش یک آرایشگاه که تخصص اش بود تدارک دیدم، او را که از شدت شوق اشکهایش بند نمی آمد، به همه آنچه آرزو داشت رساندم و به امریکا بازگشتم.
یکروز که در آن مرکز مشغول سخنرانی بودم، یک چهره آشنا درمیان جمع دیدم، پرویز پسرعمه ام بود، خودش را به من رساند، گفت آمده ام به تو تبریک بگویم، همه فامیل به تو افتخار می کنیم. آمده ام عذرخواهی کنم، از حرفهایی که قبل به تو زدم، من باورم نمی شد تو چنین آینده ای داشته باشی. باعث افتخار من است که همسری چون تو داشته باشم! نگاهش کردم و گفتم بخودت زحمت نده، اینقدر فداکاری نکن، تو که می خواستی با دخترخاله ات ازدواج کنی! قبل از آنکه جوابی بدهد، از او دور شدم وبا تکان دادن دست خداحافظی کردم. آنروزها انتظار دیدن حمید را هم داشتم حدسم درست بود، چون سرو کله او هم پیدا شد. گفت با نامزدم ازدواج کردم، ولی در همه زندگیم جای تو خالی بود. من امکان فراموش کردن تو را ندارم، خندیدم و گفتم سعی خودت را بکن!
حدود 8 ماه قبل، نصیر وارد زندگی من شد، انسان خوب و اصیل و پاکی، که از همان روزهای نخست مرا تحت تاثیر قرار داد. من برای اولین بار صمیمانه عاشق شدم، نصیر هم عاشق من شد، بعد از 2 ماه تصمیم به ازدواج گرفتیم، ولی دلم می خواست همه خانواده را در این رویداد بزرگ زندگیم سهیم کنم.
به مادرم زنگ زدم، بدون مقدمه هق هق گریه اش پشت تلفن پیچید، پرسیدم چه شده؟ گفت پدرت مبتلا به سرطان شده، پزشکان به زندگی او امیدی ندارند، با نصیر حرف زدم، هر دو بلافاصله به عیادت پدرم رفتیم، نصیر متخصص سرطان بود، بعد از جلسات مشورتی با پزشکان کانادایی، پیشنهاد انتقال پدرم را به امریکا داد، او را به نیویورک آوردیم و نصیر و تیم پزشکی اش پدرم را تحت نظر گرفتند.
یک ماه ونیم پیش، بعد از گذر از دو عمل جراحی و دوره های مختلف درمان، نصیر خبر داد تا 80درصد ریشه های سرطان را در بدن پدرم سوزاندیم، او دوباره به زندگی بازگشته است درحالیکه پدرم در تمام مدت عمل جراحی و بستری بودن این جمله را تکرار می کرد، که خدا آنقدر به من عمر بدهد که در عروسی تو شرکت کنم.
من و نصیر دست به کار شدیم، تدارک ازدواج مان را در نیویورک دیدیم، از همه فامیل و آشنایان دعوت کردیم، حتی امکانات سفر و هتل را برای خیلی ها فراهم نمودیم، شب عروسی ما، شاید یکی از پرشورترین شب ها بود، عجیب اینکه حمید و پرویز هم آمده بودند. بیش از 20 بار با ما عکس گرفتند، تبریک گفتند و آرزوی خوشبختی کردند!
در پایان شب پدرم ناگهان برزمین غلتید، او را به بیمارستان بردند، من و نصیر ماه عسل مان را به بعد موکول کردیم، به بالین پدر رفتیم، عجیب اینکه همه صورتش پر از خنده و رضایت بود، در آنجا بود که نصیر گفت عشق وهیجان حضور درمراسم عروسی ما، پدرت را تا امشب برپا نگه داشته، وگرنه او از درون از هم پاشیده است.
پدرم هرچه اصرار کرد ما به سفر ماه عسل برویم نپذیرفتیم، مرتب می گفت من به آرزوی بزرگم رسیدم، ولی ما آنقدر ماندیم تا پدر با پای خود بیمارستان را ترک گفت.

1464-88