1464-87

نوروزتان پیروز، هر روزتان نوروز
سعید از نیویورک:
خودم را تنها در آستانه نوروز دیدم

26 سال قبل که وارد امریکا شدیم، همه خوشحال و هیجان زده بودیم، فریبا همسرم، زیبا و سیما، پرویز و حمید فرزندان مان، سر از پا نمی شناختند. در نیویورک بیش از 20 فامیل وآشنا داشتیم، همه دورمان را گرفتند، تا سه هفته اجازه نمی دادند، بدنبال اجاره آپارتمان برویم، دوستم راستین از مدیرکل های سابق وزارت دارایی بود، عقیده داشت باید از این ببعد از زندگی لذت ببریم، می گفت با اندوخته ای که با خودآورده ای بازنشسته شو، فقط به سفر و گردهمایی های دوستانه، خوشی های زندگی بپرداز. من عقیده دیگری داشتم، من می خواستم همچنان کار کنم و همه اندوخته هایم را برای آینده بچه ها بگذارم.
خوشبختانه بچه ها خیلی زود جا افتادند و من هم با خرید یک پمپ بنزین و کارواش، سرم حسابی گرم شد و درآمد خوبی هم نصیبم شد، مرتب به بچه ها می گفتم این کارواش شماست، من دیگر سهمی در آینده در آن ندارم. من برخلاف خیلی از دوستان و همدوره ای های خود، کار می کردم و همین به من انرژی بسیاری داده بود، فریبا هم با دوستان خود خوش بود، بچه ها هم سریع قد می کشیدند، از دبستان به دبیرستان و کالج و دانشگاه راهی می شدند.
حدود 13 سال پیش بدنبال ازدواج، دخترها سر وسامانی گرفتند، پسر بزرگم هم با یک دختر امریکایی ازدواج کرد، من از این بابت بسیار خوشحال بودم، چون آرزویم دیدار نوه ها بود واینکه هر کدام از بچه ها صاحب زندگی مستقل و خوشبختی بشوند. درست شبی که اولین نوه ام به دنیا آمد، فریبا بعد از یک جنگ دو ساله با سرطان با زندگی وداع گفت و احساس کردم پشتم خالی شد. فریبا زنی مهربان، مشوق، قانع و عاشق بود، حضورش در خانه، به همه ما انرژی میداد و حالا من یک تکیه گاه روحی بزرگی را از دست دادم، بچه ها سرشان گرم زندگی و بچه هایشان شد، ولی من با اندوه عدم حضور فریبا، همه وجودم پر از اندوه بود. شاید باور نکنید من حتی دیگر حال وحوصله رفت و آمد هم نداشتم، تنها دلخوشی ام، دیدار نوه ها بود، که بعد از 4 سال به 5 دختر و پسر کوچولوی شیرین انجامید.
در میان جمع، سوزان عروس امریکایی ام، سعی می کرد بمرور با فرهنگ و اخلاق و زبان و سنت های ما آشنا شود، گرچه دخترها رابطه چندان صمیمانه ای با او نداشتند، ولی من سوزان را یک زن اصیل و پاک و نجیب می دیدم، که همه زندگیش در پسرم و دختر 2 ساله شان خلاصه شده بود.
3 سال پیش من دچار حمله قلبی شده و کارم به 2 عمل جراحی کشید، بطوری که بکلی خانه نشین شدم، بچه ها مرتب سر میزدند و برایم پرستاری گرفتند و من در همان اتاق کوچک و تنهای خود، تنها خبرهایی که از بیرون می شنیدم، خبر از دست رفتن یاران قدیمی ام بود که یکی پس از دیگری می رفتند و من در خلوت خود برایشان اشک می ریختم وحسرت روزهای خوش و شیرین گذشته را می خوردم. دو سال قبل هم بچه ها تصمیم گرفتند بدلیل مسئولیت های تازه ای که برای مراقبت های ویژه من پیش آمده بود، مرا بیک مرکز ویژه انتقال بدهند، من هم اعتراضی نداشتم، چون چند بار در نیمه شب ها، برایم مشکلاتی پیش آمده و ناچار 911 را خبر کردم.
در مرکز تازه، که پر از زنان و مردان مسن و بیمار بود، ابتدا احساس راحتی خیال می کردم و در ضمن دلم خوش بود، که بچه ها مرتب به من سر میزنند و نوه ها نیز به دیدارم می آیند. درواقع ابتدا چنین بود، حدود سه چهارماهی، اقلا هفته ای دو بار یکی از بچه ها و نوه ها را می دیدم، برایم مجله و تلفن دستی و آی پد و میوه و شیرینی هم می آوردند، ولی ناگهان از یکسال پیش همه ارتباطات قطع شد، ضمن اینکه بچه ها خانه را هم فروختند و به من فهماندند، خانه آخرت من همین جاست.
روزها وقتی می دیدم، جوانها به دیدن پدر و مادرها می آیند، نوه های شیرین از سر و کول پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها بالا می روند و کلی انرژی و امید به آنها می بخشند و خواب راحت و آسوده شب را به آنها هدیه می کنند، حسرت می خوردم، من که همه زندگیم را به پای بچه هایم ریخته بودم، من که دیگر زن وفادار و مهربانی چون فریبا را در کنار خود نداشتم، حالا بیشتر از هر زمان احساس بی کسی و تنهایی می کردم.
در طی روز دهها پیام، تکس برای بچه ها می فرستادم، حال شان را می پرسیدم، حتی تولدشان، سالگرد ازدواج شان را که به یاد داشتم تبریک می گفتم، ولی جوابی نمی آمد، متاسفانه پسر بزرگم و عروس امریکایی ام در شهر دورتری بودند، دسترسی به آنها هم امکان پذیر نبود. تا یک شب بروی تلفن عروسم، پیامی گذاشتم و به او گفتم از تنهایی و بیکسی دارم دق می کنم.
سوزان همان شب تلفن زد، کلی با من گپ زد، قول داد بدیدنم می آید و سه روز بعد هم یک بسته پستی بدستم رسید، که انواع شیرینی و آجیل، کتاب و مجله و عکس های تازه نوه هایم در آن بود، هدیه قشنگی بود، به من امید داد، پر از انرژی شدم همه اطرافیان را خبر کردم، می خواستم به آنها بفهمانم که من هم مهربانانی دارم، من هم یک عروس امریکایی خوب دارم. بچه هایم به فکر من هستند، من یک روزی آدم بزرگی بودم، به روزهای افتادگی و بیکسی من نگاه نکنید.
از حدود ده روز پیش رفت و آمد دخترها و پسرهای جوان و مردان و زنان میانسال، که پدر و مادر، پدر بزرگ و مادربزرگ هایشان در این مرکز بودند آغاز شد، حتی بعضی ها هفت سین با خود آورده بودند، بعضی فیلم هایی از مهمانی های خود، از دیدار فامیل و از تولدهای جدید، و فارغ التحصیلی ها آورده بودند، بعضی اتاقها پر از هیاهو، خنده و شادی بود، با دیدن این همه عشق و توجه دلم می گرفت، باز هم برای بچه ها پیام می گذاشتم و پیشاپیش نوروز را تبریک می گفتم و آرزو می کردم هرجا هستند سلامت و خوشبخت باشند، و تقاضا می کردم اگر وقت داشتند به من هم سر بزنند.
پریروز ناگهان سوزان را در آستانه اتاقم دیدم، با یک بغل گل و کلی هدیه و شیرینی، گفتم باور کنم؟ گفت باور کن، گفتم از پسرم ، از نوه هایم چه خبر؟ گفت من آمده ام شما را با خود ببرم، اجازه شما را هم گرفته ام. همه امسال درخانه ما دور هم جمع میشوند، من شما را بعنوان بهترین هدیه نوروزی به خانه می برم. بغض گلویم را گرفته بود، بدنبال یک آغوش می گشتم، سوزان جلو آمد، بغلم کرد. با من گریست و گفت شاید دیگر اجازه ندهم شما را به این محل برگردانند، برایتان فکری کرده ام، گفتم خواب می بینم؟ گفت این خواب نیست، واقعیت است، این وظیفه همه ماست، ما را ببخشید که بخاطر گرفتاریهای زیاد، شما نازنین را فراموش کردیم.
وقتی با سوزان مرکز را ترک می گفتم سرم را بالا گرفته بودم، به همه پز می دادم، بخصوص به آنها که همواره گروهی به دیدارشان می آمدند، می خواستم فریاد بزنم من هم مهربانانی دارم…. من هم کلی فرزند و نوه دارم، عده ای هم مرا هنوز دوست دارند.

1464-88