1464-87

سهراب از نیوجرسی:
فرزند خوانده ای که فراموش شد

من و ملیحه همسرم، هر دو بسیار جوان بودیم، هر دو آرزوی بچه دارشدن داشتیم، حتی از میان کتاب ها، برای آنها نام های قشنگ برگزیده بودیم، ولی متاسفانه تا 4 سال همه تلاش ما و معالجات مختلف پزشکان بی اثر ماند و ما همچنان در رویای پدر و مادر شدن ماندیم.
یکروز که خسته از سر کار بر می گشتم، پسرک گلفروشی نظرم را جلب کرد. با خود گفتم چه میشود، اگر من و ملیحه کودکی را به فرزندی بپذیریم؟ یعنی درواقع سرنوشت یک کودک بی پناه و فقیر و بدون آینده را عوض کنیم.
شب با ملیحه خیلی حرف زدم، سرانجام تصمیم گرفتیم، کودکی را به فرزندی قبول کنیم، برای چنین منظوری، به چند موسسه و کانون مراجعه کردیم، با وجود علاقه و اشتیاق ما، مشکلات فراوانی سر راهمان بود، تا با کمک یک دوست قدیمی، یک کودک یکسال و نیمه را از یک پرورشگاه به خانه آوردیم، پسرکی خوشرو و آرام بود. خیلی زودتر از آنچه تصور می کردیم، به نیما علاقمند شدیم و فضای خانه پر از خنده های کودکانه اش شد. شیطنت ها و شیرین کاری های نیما، هر روز بعد از ظهر مرا به خا نه می کشید و ملیحه قشنگ ترین اسباب بازیها را برایش تهیه می کرد و از اینکه هر روز قد می کشد، حرف میزند، در آغوش ما فرو میرود و نام مان را صدا می زند، غرق در شادی بودیم.
نیما را به دبستان فرستادیم، آنروز ملیحه اشک می ریخت، حاضر نبود از او جدا بشود و برسر بازگرداندن اش به خانه، با هم رقابت می کردیم و می دیدیم که عشق عمیق ما، توجه همه جانبه، فضای پر از مهر و آرامش خانه، از نیما فرزندی پر انرژی و مثبت و پر تلاش ساخته بود، نیما خیلی زود بهترین شاگرد مدرسه شد، هر روز نامه ای دلپذیر از مدرسه به خانه می آمد، پدر ومادرها اصرار داشتند، بچه هایشان همبازی نیما باشند و مرتب اورا به خانه های خود دعوت می کردند.
نیما در سال دوم دبیرستان بود که حادثه ای، مسیر زندگی ما را تغییر داد، ملیحه خبرداد حامله است! بعد هم دو پسر دوقلو به دنیا آورد، ورود مهمانان تازه، نیما را هم خوشحال و هیجان زده کرده بود، اگر آزادش می گذاشتیم ساعتها با آنها سرگرم می شد، در همه امور به ملیحه کمک می کرد و چون پرستاری شبانه روزی مراقب دوقلوها بود.
اگر بگویم ما نفهمیدیم از چه زمانی، ما نیما را فراموش کردیم، صادقانه گفته ام، چون دوقلوها چنان من و ملیحه را مشغول کرده و همه شب و روزمان با آنها می گذشت، که یادمان رفت، یک پسر مودب، مهربان و با احساس دیگری بنام نیما هم داریم. که به نوازش ها و تشویق ها و مهربانی های ما عادت کرده بود. اغلب شب ها، من برایش از دوران کودکی و نوجوانی ام می گفتم، تا او به خواب برود، با او به یک باشگاه نزدیک خانه میرفتم، با او به دیدن فیلم های مورد علاقه اش می رفتم. ولی حضور دو قلوها، همه چیز را از یاد من برده بود. گاه که نیما از من می خواست به درس هایش کمک کنم، به بهانه خستگی و گرفتاری رد می کردم، وقتی می گفت به دیدن فلان فیلم برویم، یا فلان روز به مدرسه بروم، تا شاهد بازی فوتبال او باشم، بدلیلی او را به دوستان و همکلاسی هایش حواله می دادم.
نیما دو سه سال آخر دبیرستان را بدون محبت و توجه ما سپری کرد بعد هم کاری پیدا کرد و به بهانه هم اتاق شدن با دوستی، خانه را ترک گفت و من و ملیحه هم هیچ اعتراضی نداشتیم، حتی تشویق اش هم کردیم.
ابتدا همه هفته، کم کم هر ماه یکبار، سپس هر چند ماه، نیما به دیدارما می آمد و ما چنان غرق در دوقلوها بودیم، که حتی آمدن و رفتن اش را هم احساس نمی کردیم و فقط من هرچند ماه یکبار مبلغی به حساب بانکی اش واریز می کردم، تا یکروز نامه ای به دستمان رسید، که خبر می داد، نیما از ایران خارج شده است، ابتدا کمی حیرت کردیم که چگونه؟ و با چه پولی ؟ با چه پشتوانه ای؟ بعد هم خوشحال شدیم که راه آینده خود را پیدا کرده است.
من هنوز وقتی به آن روزها فکر می کنم، از خودم خجالت می کشم، اینکه اصلا چرا نیمای بیکس و یتیم را به فرزندی پذیرفتیم؟ اگر چنین کردیم چرا آنگونه سنگدلانه او را از یاد بردیم و رهایش کردیم و بقولی در دو فرزند واقعی خود غرق شدیم و یادمان رفت ابتدا چه رویاهای طلایی و قشنگی برای نیما ساختیم.
بعد از یکی دو سال ما اصلا فراموش کردیم، فرزند خوانده ای به نام نیما داشتیم، چون ملیحه حتی تصاویر کودکی و نوجوانی و خاطرات سفرهایمان را هم از جلوی چشم دوقلوها برداشت، که بقول خودش آنها را اذیت نکند و بدانند که حاکمان خانه ما آنها هستند.
من و ملیحه برای دوقلوها همه کار می کردیم، آنها را دردانه بار آوردیم، هرچه طلب می کردند، برایشان فراهم می کردیم، بطوری که در 16 سالگی هر دو اتومبیل های کورسی گرانقیمت داشتند، در زیرزمین خانه پارتی های مدرن بر پا می ساختند و وقتی یکبار در غیبت ما، بدلیل همان پارتی ها، به اتفاق دوستان شان دستگیر شدند و شلاق خوردند، ما بلافاصله تصمیم به کوچ از ایران گرفتیم، چون نمی خواستیم دوقلوهای دردانه، بیش از این اذیت بشوند، من درواقع همه زندگیم را بقولی آتش زدیم، خانه، ویلا، کارخانه و دو مغازه، چند آپارتمان را با پائین ترین قیمت فروختم و همه اندوخته ام را برای برادرم در نیویورک حواله کردم و راه افتادم.
ما وقتی به نیویورک پا گذاشتیم، دوقلوها 18ساله بودند. خیلی زود بیزینس خوبی برپا ساخته و آپارتمان بزرگ و قشنگی خریدیم و دوباره برای دوقلوها همه امکانات را فراهم ساختیم. متاسفانه هر دو اهل تحصیل نبودند، ملیحه هم می گفت آزادشان بگذار، شاید در آینده بتوانند بیزینس های ما را اداره کنند.
دو سال بعد دوقلوها بدنبال عشق های طوفانی رفتند، سر از دیسکوها و کلاب های شبانه در آوردند و یکروز من بخود آمدم، که هر دو معتاد و پرخاشگر، طلب پول توجیبی بیشتر می کردند و وقتی من مقاومت کردم، هر دو بجانم افتادند و مرا مجروح در گوشه ای انداخته و با کیف پول من از خانه خارج شدند. آن روزها من آرزوی مرگ داشتم، ملیحه دچار افسردگی شدید گردیده و خانه نشین شده بود، دوقلوها هر روز به سراغ بیزینس های ما میرفتند و مبلغ قابل توجهی پول نقد برداشت کرده و غیب شان میزد.
یک شب برسر پول با مادرشان درگیر شده و او را از پله ها به پائین هل دادند و کار به دخالت همسایه ها و مقابله با آنها و از راه رسیدن پلیس و دستگیری هر دوشان کشید و من وقتی به خانه آمدم، همسایه ها در حال پرستاری از ملیحه بودند و در ضمن به من التیماتوم دادند، اگر این بچه ها به خانه برگردند، آنها شکایت خواهند کرد.
من به مرکز پلیس رفتم، بچه ها را به بازداشتگاه برده بودند و باید تا سه روز صبر می کردم، تا قاضی تصمیم بگیرد، که عاقبت قاضی برایشان تا روز محاکمه، قرار صادر کرد، من وکیل گرفتم، که در برخورد با دوقلوها، توصیه کرد حداقل بگذارم، آنها 20 روز دیگر در زندان بمانند، تا حداقل اعتیادشان را ترک کنند. من هم اعتراضی نکردم، تا به ملاقاتشان رفتم، هر دو گریه می کردند، هر دو التماس می کردند، که آنها را ببخشم. من بهرحال بعنوان یک پدر، وقتی گریه بچه هایم را می دیدم، بی طاقت می شدم، فردا آنها را بیرون آوردم، ولی پیشاپیش برایشان آپارتمانی اجاره کرده بودم، آنها را به آنجا بردم، هر دو قول دادند، سربراه بشوند، ولی 10 روز بعد دوباره همان دردسرها آغاز شد، خوشبختانه همزمان با دادگاه شان بود، هر دو با حکم یکسال تحت نظر پلیس بودن، حضور در یک مرکز ترک اعتیاد و روان درمانی، آزاد شدند، من کوشیدم کمک شان کنم، حتی امور بیزینس هایم را به برادرم سپردم، تا شب وروز بدنبال کارشان باشم، طفلک ملیحه پوست و استخوان شده بود، هر روز یک مشت قرص می خورد، دچار فراموشی موقت شده بود، دلم بحال اش می سوخت. چنین روزهایی را پیش بینی نکرده بودیم، چقدر دلمان به دوقلوها خوش بود. ملیحه بارها دست هایش رو به آسمان بود، می گفت کاش به 28 سال پیش برمی گشتم و اصلا بچه دار نمی شدم، کاش با نیما چنان رفتاری نداشتیم، کاش او را پیدا می کردیم و طلب بخشش می کردیم. شاید نفرین او گریبان ما را گرفته است.
من بروایتی در دو جبهه می جنگیدم، هم به دنبال دردسرهای دوقلوها بودم و هم در پی مراقبت از ملیحه، که خود را کاملا باخته بود.
بعد از 6 ماه، ظاهرا دوقلوها را به خانه خود آوردیم، سعی کردیم به آنها عشق و توجه همیشگی را بدهیم، ولی 2 روز بعد برسر پارک اتومبیل، با پسر یکی از همسایه ها درگیر شده، او را به شدت کتک زده و گریختند. پلیس به سراغ ما آمد، ما را به بازجویی کشید و با شکایت آن همسایه ما هم به دردسر افتادیم. وکیل گرفتیم کلی خرج کردیم. من باز هم بدنبال دوقلوها رفتم، به هرحال آنها فرزندان من و ملیحه بودند. فرزند خوب و بد، تحصیلکرده و شرور، هر چه باشد، فرزند ما به حساب می آمدند، متاسفانه پدر و مادر، بخصوص از نوع ایرانی اش دل رها کردن آنها را ندارند.
من و وکیل خانوادگی مان پرسان پرسان آنها را پیدا کردیم، به آنها گفتیم باید خود را به پلیس معرفی کنند تا هم جرم شان پائین بیاید، هم با کمک وکیل راه حلی پیدا کنیم، ولی آنها در برخورد با وکیل، او را کتک زدند، وقتی من دخالت کردم، مرا هم هل دادند، که بروی زمین افتادم سرم به دیواره کنار خیابان خورد و بیهوش شدم و به بیمارستان انتقال یافتم و دوقلوها هم دوباره فرار کردند.
در بیمارستان بخود آمدم، دوباره از همان لحظاتی بود که آرزوی مرگ داشتم، پزشکان خونریزی داخلی تشخیص داده بودند، حتی یک عمل جراحی را ضروری می دانستند، ولی نیاز به یک جلسه مشورتی با چند متخصص برجسته داشتند، بعد از یک هفته من بحال نیمه کوما فرو رفتم، گاه بخود می آمدم و گاه از حال میرفتم. خودم بشدت ترسیده بودم. ملیحه می گفت اگر بلایی سر تو بیاید من خودم را می کشم.
بعد از 10 روز، در همان حال نیمه کوما، بدستور یک هیئت پزشکی به سرپرستی یک جراح جوان و معتبر و استاد دانشگاه، من تحت عمل جراحی قرار گرفتم و با دستهای معجزه گر این جراح نجات یافتم.
بعد از 8 روز من بمرور اطرافیان خود را شناختم، در همین روزها بود که ناگهان ملیحه و دوقلوها و یک چهره آشنای دیگر با یک سبد گل وارد اتاقم شدند، حیران مانده بودم، در عین حال آن چهره جوان را خوب می شناختم، بی اختیار بغض کرده و فریاد زدم نیما؟ نیما جلو آمد مرا بغل کرد و رو به پزشکان و پرستاران گفت با پدرم آشنا شوید و من دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
نیما کنارم نشست و گفت خیالت راحت باشد، من همیشه درخدمتم، کار دوقلوها را درست کردم، شما آنها را به من بسپارید، شما و مادر مراقب هم باشید. در یک لحظه همه به هم چسبیده بودیم و همه به تماشای ما ایستاده بودند.

1464-88