1464-87

فریده از لس آنجلس:
سالها بخاطر دختران فامیل، برسر ما کوبیدند

از همان کودکی و نوجوانی، پدر ومادرمان، شب و روز دختران خاله، عمه، دایی و عمو را به رخ ما می کشیدند. اینکه بهترین شاگردان مدرسه هستند، اینکه هنرهای مختلف دارند، اینکه مطیع پدر و مادر هستند. البته آنها باید چنان بودند، چون پدر ومادرهایشان مرتب آنها را به کلاس های مختلف می فرستادند. دخترخاله ها که هم سن من و فریبا خواهرم بودند، خیاطی، منشیگری، نوازندگی پیانو را آموخته بودند، پسرخاله ام اردشیر هم گیتار میزد وهم آواز می خواند، دخترعموها زبده ترین شاگردان مدرسه بودند، همیشه در اتاق پذیرایی شان پر از تشویق نامه های مدرسه شان بود. در مقابل ما در خانواده ای بزرگ شدیم که 5 برادر قلدر و زورگو داشتیم، آنها حق داشتند هرکاری بکنند، حتی یکبار که ژاندارمری تهرانپارس آنها را با دو دختر درون اتومبیل دستگیر کرده بود، پدرم بلافاصله آنها را آزاد کرده و شب جلوی جمع آنها را تشویق کرد، که چه خوب دخترهای محله و آشنا را به کنیزی گرفته اید!
متاسفانه هرچقدر شبنم و شعله دخترخاله هایمان در جمع فامیل و آشنایان محبوب و الگو بودند، هیچکس حتی حال ما را هم نمی پرسید. شبنم و شعله به دانشگاه رفتند و لیسانس گرفتند و ما در حد همان دیپلم ماندیم و امکان راهیابی به کنکور و دانشگاه را پیدا نکردیم. شبنم و شعله که بیشترین بهانه زجر و توسری خوردن ما بودند، سرانجام به اتفاق خانواده به امریکا کوچ کردند و ما برای مدتی نفسی براحت کشیدیم، چون پدر و مادر خبری از آنها نداشتند. که البته این مورد هم طولانی نشد، هر دو شوهر کردند، آنهم شوهرهایی تحصیلکرده و ثروتمند. من و فریبا امتیازی نداشتیم، که کسی به سراغ ما بیاید، تنها دو سه جوان آس و پاس، در خانه ما را زدند و مسلما پدر و مادر هم بلافاصله عذرشان را خواستند. تا یکروز که هر دو قصد فرار از خانه را داشتیم، خاله بزرگم ما را به حرف کشید، هرچه در دل داشتیم، بیرون ریختیم و از شکنجه های روحی و توسری خوردن های دو دهه برایش تعریف کردیم، خیلی متاثر شد. در فکر فرو رفت و در یک لحظه به فریبا گفت بلند شو جلوی من بایست! فریبا باحیرت از جا پرید و روبروی خاله جان ایستاد.
خاله ابتدا او را و بعد مرا ورانداز کرد و گفت شما قشنگ ترین اندام را دارید، قد بلند و ظریف و کشیده، با پوستی که برق میزند، چشمانی که پر از جذابیت است، چرا شما اینقدر نا امید هستید؟ شما همه زیبایی های خود را زیر لباس های تیره و بلند و کلفت و زیر شلاق خوار شمردن پدر و ما در پنهان کرده اید. شما می توانید بهترین شوهران را پیدا کنید، شما بدنبال یکی دو تا تخصص بروید، قول میدهم بهترین کارها را دست و پا کنید، اینقدر خود را کوچک و خوار نبینید.
حرفهای خاله بزرگ مان، ما را تکان داد، آن شب هر دو همه لباس ها را از تن در آوردیم و دیدیم که چون مدل ها و ستاره ها، شکیل و زیبا هستیم، ما که سالها بود حتی لبخندی بر چهره مان ننشسته بود، با همه وجود خندیدیم، دست به دست هم دادیم و گفتیم باید یک کار جنجالی بکنیم، فریبا گفت بیا برویم امریکا، شوهران خوش تیپ و ثروتمند و تحصیلکرده شبنم و شعله را از دست شان در آوریم!
هر دو خندیدیم، راستش آنقدر نیروی انتقام از شبنم و شعله، بعد مادرشان، بعد پدر و مادر خودمان در دل داشتیم، که به کلی حس انسانیت در وجودمان سوخته بود، با خود گفتیم روزی که به چنین هدفی برسیم، آیا مادر همیشه غرغرو و خشمگین، باز هم حرفی برای گفتن دارد؟ هر دو یک دوره آرایش را گذراندیم و سخت مشغول شدیم، بعد از چند ماه از خانه پدر ومادر بیرون آمدیم، اصلا چشم دیدن آنها را نداشتیم، باور کنید صدای آنها تن ما را می لرزاند، از دیدن چشم های مادر که همیشه پر از نفرت بود، از زندگی سیر می شدیم. ما از ساعت 7 صبح تا 10 الی 12 شب کار می کردیم، در همه زمینه های آرایشی مسلط شده بودیم، اغلب سالن های آرایش بدنبال ما بودند، ما بجرات صدها مشتری ثابت داشتیم.
بعد از 3 سال اندوخته کافی برای سفر تهیه دیدیم، ابتدا به ترکیه رفتیم، بهترین راه پناهندگی بود، گفتند شاید چند سال طول بکشد، ولی مهم نبود، چون ما بلافاصله کاری پیدا کردیم، کار در یک آرایشگاه شلوغ، که بعد از یک ماه حاضر بودند اقامت برای ما را بگیرند تا ما بدنبال پناهندگی نرویم، از سویی مادر ما را پیدا کرده و همچنان سرمان فریاد میزد که رفتید خارج، کلفتی دیگران را بکنید؟ شما آبروی فامیل را برده اید و ما فقط می گفتیم یکروزی شما شرمنده می شوید.
خوشبختانه درآمد ما در استانبول چند برابر ایران بود، زندگی ساده ای داشتیم و درعوض بیشتر روز و شب را کار می کردیم، تا عاقبت پذیرش ما آمد و بعد از ماه ها وارد لس آنجلس شدیم. آدرس و تلفن دخترخاله ها را داشتیم. ولی هنوز آماده دیدارشان نبودیم. اولین کارمان تلفن به مادر بود، خبر دادیم که به امریکا آمده ایم، شغل پر درآمدی داریم، خبرهای تکان دهنده ای هم در راه است. مادر با مسخرگی می گفت لابد توی خانه شبنم و شعله آشپز می شوید! پدر هم از آن سوی اتاق فریاد میزد، که بهتر بود همین جا می ماندید، زن دو تا پیرمرد پولدار می شدید، که حداقل عصای پیری ما بودید.
ما چنان غرق کار بودیم، تخصص های مختلف را در زمینه آرایش می گذراندیم، درآمدمان دور از انتظار بود، بکلی شبنم و شعله را فراموش کردیم، ولی نکته مهم اینکه هر دو سخت ورزش می کردیم، که اندام شکیل مان همچنان زیبا بماند.
بعد از 3 سال من و فریبا، دو خانه نوساز شیک در شرمن اوکس خریدیم، یک سالن آرایش و زیبایی شیک و مجهز راه انداختیم، بیش از 25 نفر همکار داشتیم، چهره های معروف شهر، حتی چند ستاره امریکایی و اسپانیش از مشتریان ما بودند.
هر دو اهل ریسک بودیم، دستمایه ایران، ترکیه و بعد لس آنجلس به ما امکان گشایش یک سالن در منطقه بورلی هیلز را هم داد، ما بکلی فارسی سخن نمی گفتیم، خود را یونانی معرفی کرده بودیم و وقتی سیتی زن شدیم، بکلی نام و فامیل را عوض کردیم.
بعد از 6 سال، با وجود دو دوست پسر خوب، کمر به ویرانی زندگی شبنم وشعله بستیم، به سراغ شان رفتیم، از دیدن ما جیغ کشیدند، بغل مان کردند، جالب اینکه شوهران شان مات ما بودند. از چهره و اندام مان تعریف می کردند. شبنم و شعله با چهره های معمولی و اندام از هم پاشیده، ما را دو ستاره می دیدند، شعله اولین عکس العمل رانشان داد و یک شب که به کلاب رفته بودیم و شوهرش اصرار داشت با من برقصد، جرو بحث شان بالا گرفت و بحال قهر کلاب را ترک گفت.
شوهر شبنم به من تلفن زد، با من قرار شام گذاشت، اصرار به دوستی داشت، فریبا می گفت برو جلو،نترس، اگر لازم بود تشویق اش کن طلاق بگیرد، با تو ازدواج کند و بعد عکس های عروسی را برای مادر بفرست.
شوهر شبنم کاملا آمادگی داشت، ولی وقتی من شبنم را با چهره و اندام تکیده و 4 فرزندش دیدم، از خودم پرسیدم براستی من تا این حد سنگدل و هرزه و ویرانگر هستم؟ به بهانه ای از شبنم و شعله دوری کردیم. من در مکالمه تلفنی شوهر شبنم را چنان سرجایش نشاندم، که دیگر هوس چنین بازیهایی را نکند.
بعد از آشنایی با دو مرد خوب، تحصیلکرده و اصیل، تن به ازدواج دادیم، هر دو صاحب دو فرزند شدیم و بعد از سالها، در اوج موفقیت و ثروت و خوشبختی، ترتیبی دادیم پدر و مادر و دو تا از برادرها به لس آنجلس بیایند، همه شان دوسه روز گیج بودند، باورشان نمی شد، مادرم راه میرفت و می گرفت معجزه شده، باورم نمی شود. یعنی شما دو تا دختر بی دست و پای من، به چنین روزی رسیده اید؟ قرار یک ماهانه دور از انتظار را برای خانواده گذاشتیم، آنها را روانه ایران کردیم، راستش من همچنان از شنیدن صدای پدر ومادر دلم می لرزید، همچنان از دیدن چشم های مادرم، یاد آن سالهای تاریک و شکنجه آور می افتادم، آنها را روانه ایران کردیم، تا دورادور مراقب شان باشیم، چون دنیای امروزما، دنیای دیگری است، اینروزها مادر ما، خاله بزرگ مان است، که با آن حرفهای جاودانه اش در ایران سرنوشت ما را عوض کرد. خاله جان ملکه خانه ما و مادربزرگ بچه های ماست.

1464-88