1464-87

احسان از لس آنجلس:
به ایران بر می گردیم…

بعد از 31 سال، هفته آینده به ایران بر می گردیم. تعجب نکنید، چون من وهمسرم شراره، در طی این سالها چنان غرق در زندگی و خواسته ها و ایده آل های خود شدیم، که فراموش مان شد، دو دختر و یک پسر داریم.
وقتی ایران را ترک می گفتیم، بچه ها 2 و 4 و 7ساله بودند. مرتب به خود می گفتیم: برای نجات بچه ها و برای آینده آنها راهی هستیم، درحالیکه درواقع چنین نبود و ما می خواستیم خود را از محدودیت ها و قوانین تازه سنتی و مذهبی نجات بدهیم واز قافله دوستان خود عقب نمانیم.
به جرات زندگی گرم و صمیمانه و مسئولانه ما، در یک سالی که در ترکیه واتریش بودیم، خلاصه شده بود، چون در تمام این مدت ما شب و روز با بچه ها بودیم، زیر یک سقف، آنهم سقف مهربانی و توجه و عشق، که بچه ها سرشار شده بودند، باور کنید حاضر نبودند حتی به سراغ هم سن و سالان خود بروند. حدود 30 سال پیش که وارد لس آنجلس شدیم، بکلی مسیر زندگی مان عوض شد. ما که زن وشوهر عاشق و آرام و مهربانی بودیم، برسر هر مسئله ای به جان هم می افتادیم، کار جر وبحث مان، به جایی می کشید، که بچه ها به گوشه اتاق ها، زیر تخت و پشت کمدها پناه می بردند. من به حساب خودم، برای زندگیم برنامه ریزی کرده بودم، هر روز صبح ساعت 7ونیم، از خانه میزدم بیرون، تا به موقع به همکاران خودبرسم، با هم صبحانه ای بخوریم و کار را شروع کنیم و ناهار را هم با همان دوستان بودم. بعضی بعد از ظهرها، با یکی دو تا از دوستان به سینما و کافی شاپ می رفتم و یا در جلسه قمار خانگی همراه می شدم و به روایت خودم زندگیم پر از خوشی و سرگرمی بود.
به ندرت من در خانه شام میخوردم، اگر هم با اصرار شراره و بدلیل یک یا دو مهمان یا دوست و فامیل نزدیک زودتر به خانه می رفتم، هیچگاه از بچه ها نمی پرسیدم: در مدرسه چه خبر؟ چه کم و کسری دارید؟ و بیشتر اوقات هم بچه ها به دستور شراره شام را در اتاق خود می خوردند، تا مزاحم بزرگترها نشوند. یکبار که دخترم کارنامه مدرسه و تشویق نامه هایش را جلویم گذاشت، تا من هدیه ای و جایزه ای به او بدهم، من هنوز نمی دانستم او در چه کلاسی درس می خواند! بعد هم بغل اش کردم و بوسیدم و گفتم حتما جایزه ای برایت دارم، که هیچگاه عملی نشد.
یکروز شراره زنگ زد و گفت بیژن پسرمان در مدرسه با بچه ها درگیر شده و ما را به مدرسه خواسته اند، من گفتم خودت برو و بگو من در سفر هستم، چون نمی خواستم اعصاب خود را خراب کنم! شراره شب توضیح داد، که بیژن دو تا از همکلاسی هایش را تهدید کرده و قبلا هم یکی از آنها را کتک زده است. من خیلی خونسرد گفتم کتک زده نه کتک خورده! پس مشکلی نداریم و خدا را شکر پسرمان با عرضه است. چندی بعد شراره خبرداد که شیلا دخترمان با پسری دوست شده، که به گفته بعضی پدرو مادرها، نوجوان خطرناکی است، باید فکری بکنیم. من بلافاصله شیلا را صدا زدم و گفتم اگر یکبار دیگر با این جوان دیده بشوی، من جلوی تحصیل ات را می گیرم و بلافاصله برایت کاری پیدا می کنم، که آرزوی دانشگاه بر دلت بماند، به خیال خودم، دخترم را ترساندم که دست از پا خطا نکند. من یادم رفته بود اینجا ایران نیست، اینجا من حق تنبیه دخترم را ندارم، من نمی توانم او را ازمدرسه باز دارم و به زور به کار بگمارم.
دخترم شیلا هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود، که یک شب با خبر شدم، با همان دوست پسرش ازدواج کرده و بکلی دور تحصیل را خط کشیده وحتی به شهر دیگری کوچ کرده است، وقتی بدنبال حق پدری خود رفتم، دیدم حقی برای من نمانده است. بعد هم مگر من در حق دخترم چه کرده ام که حق پدری داشته باشم. البته شراره هم دست کمی از من نداشت و او هم بدنبال چشم و هم چشمی های خود، تغییر وتحول در مبلمان، سفر زنانه به لاس وگاس، جلسات زنانه هفتگی و حتی مشروبخواری درون خانه و بی خبر ماندن از بچه ها و حال و روزشان بود.
تنها دختر کوچک مان بدون هیچ حادثه ای، مشغول تحصیل بود، ولی او هم منزوی، دور از رفت و آمد و دوستی و حتی بخود رسیدن، لباس ترو تمیز پوشیدن بود.
بیژن که بچه بسیار مستعدی بود، کم کم به شرورترین بچه مدرسه مبدل شد و یکی دو بار به اتهام فروش مواد مخدر دستگیر شد و بعد هم پایش به یک قتل در یک پارتی کشیده شد و به اتفاق دو نفر دیگر دستگیر و زندانی شد.
این حادثه من و شراره را منقلب کرد، خصوصا وقتی به ملاقات بیژن رفتیم، چنان با حرفهایش ما را تکان داد که شرمنده شدیم. خیلی راحت گفت شما دو نفر همیشه به دنبال خوشی های خود بودید، شما نفهمیدید ما چه موقع بزرگ شدیم، حتی نمی دانستید در کدام کلاس درس می خواندیم. شما با ما چنان کردید، که همه مان بدون اعتماد به نفس و بسیار ضعیف بزرگ شدیم. من تا 4 سال در مدرسه زیر تهدید، کتک و باج خواهی بچه های شرور کلاسم بودم و شیلا برای نجات از مزاحمت های جورواجور، به یک پسر وابسته به گنگ چسبیده و بعد هم ازدواج کرد و رفت. شما حتی نمی دانید کجا زندگی می کند، از جمع ما تنها شهلا ظاهرا حادثه آفرین نبود، چون او از بس شبها در تاریکی اتاق ها، از فریاد و جیغ مادر، از شکستن ظروف و تهدید به طلاق شنید و برخود لرزید، که جز یک اسکلت لرزان و ترسو و بدون یک ذره امید و عشق از او چیزی نماند.
بیژن گفت حالا آمده اید چه بکنید؟ آن زمان که باید به حرف های ما، به خواسته ها، به گله ها و شکایت، به فریادهای ما گوش می دادید. یا در سفر لاس وگاس و یا غرق دوستان و قمار و مشروب بودید، براستی توقع داشتید از چنین پدر ومادری، چه فرزندانی بعمل آیند؟ بیژن راست می گفت، از حق می گفت و ما هر دو شرمنده از زندان درآمدیم.
من خیلی سعی کردم با کمک یک وکیل، بیژن را نجات بدهم، ولی او همچنان در زندان شرارت کرد، حادثه آفرید، محکوم شد و سرانجام یکروز به من گفت چه فایده من از زندان بیرون بیایم؟ در آن دنیای بیرون، جایی برای من با پرونده سیاهم وجود دارد؟ خیلی دلم سوخت، خیلی احساس عذاب وجدان کردم، گاه من و شراره به تصاویر گذشته نگاه می کردیم و اشک می ریختیم، از اینکه پسر خوب و مهربانی چون بیژن تباه شد و دختری زیبا و همیشه دلسوز چون شیلا، دردنیای غریبه ها گم شد.
هر دوسعی می کردیم بیشتر به شهلا برسیم، ولی انگار دیر بود، ولی بهرصورت سعی ما این بود، که دوباره همه زیر سقف خانه کوچک مان گرد هم باشیم، تا حدودی هم در روحیه، رفتار شهلا تاثیر گذاشت، تحصیلات اش را تمام کرد و به کمک یکی از دوستان قدیمی ام، شغل نسبتا خوبی هم پیدا کرد، ولی می دیدم که از مردها می گریزد، مادرش بارها به او توصیه کرد قلبش را با یک عشق، یک دوست پر کند، ولی می گفت از عشق و ازدواج می ترسم.
بعد از سالها سرانجام یک وکیل با تجربه کمک کرد، تا بیژن آماده خروج از زندان شود، برایش تدارک دیدیم، خانه را آماده ساختیم، اتاق تر و تمیز و شیکی که با وسایل و خاطره هایش پر بود، تزئین نمودیم و به انتظار خروج اش ماندیم.
یکروز وکیل مان خبر داد، همه مقدمات آزادی بیژن آماده شده است، ولی متاسفانه او بعد از مرخص شدن به اداره مهاجرت سپرده میشود، شما می توانید با سپردن ضمانت، او را یک هفته ای مهمان خانه خود بکنید، ولی بعد به ایران دیپورت می شود.
گریان به سراغ بیژن رفتیم، خودش از همه چیز خبر داشت. توضیح دادیم برای همین یک هفته و شاید دو هفته، خانه را آماده کردیم. سعی می کنیم از دوستان و فامیل نزدیک هم دعوت کنیم، برایت پارتی می گیریم. ولی بیژن خیلی راحت گفت من حاضر نیستم به آن خانه برگردم. خانه ای که برای من خاطره ای جز شب های تاریک و لرزان، جز بی تفاوتی و بی خبری ندارد.
در حقیقت من همه خاطره های قشنگم از ایران، از همان 7 سالگی ام، از پدر بزرگ ها، مادربزرگ ها، عمه ها، خاله ها، دائی ها، عموها و بچه های هم سن و سال است، مرا به ایران ببرید، بگذارید اگر این بزرگترها هنوز زنده اند، آن دوستان هم سن و سالانی که حالا به مرز 40 سالگی رسیده اند را به آغوش بکشم، من درواقع 31 سال از عمرم را به تباهی سپردم.
با شراره حرف زدم، با شهلا مشورت کردم، قرار شد همه با هم راهی شویم، این بار سرنوشت مان را به بیژن می سپاریم، که به او 31 سال از عمرش و نوجوانی اش را بدهکاریم.

1464-88