1464-87

پرویز از نیویورک:
نامادری امریکایی ما

تا زمانی که مادرم زنده بود، همه خانواده در هفته، یکی دو بار زیر یک سقف جمع می شدیم، مادرم با غذاهای خوشمزه و پدرم با خاطرات شیرین دوران زندگی در ایران ، ما را سرشار می کردند. همه با هم عکس و فیلم می گرفتیم، خاطره های قشنگ را به نوعی ضبط می کردیم و به امید دیدارهای بعدی، وداع گفتیم.
یک بیماری ناگهانی چون طوفانی زندگی پر از عشق و صمیمی ما را در هم نوردید، مادرم طی 4ماه مثل گل پرپر شد و رفت. به جرات تا یکسال همه در اندوه بودیم، هر بار نام مادر می آمد، از پدر تا خواهر 12 ساله مان، اشک روی صورت مان می غلتید. تا دو سه سال با خاطره های مادر زندگی می کردم، تا هر کدام راه تازه زندگی مان را یافتیم، ولی بدلیل خواسته همیشگی مادر، در هفته دو سه شب دور هم جمع می شدیم، یار و یاور هم بودیم، من بعد از فارغ التحصیل شدن در سانفرانسیسکو ساکن شده و بعد هم ازدواج کردم، ولی بقیه در لس آنجلس ماندگار شده، هر کدام شغل مناسبی یافتند. خواهر کوچک مان نیز بعد از دبیرستان بدلیل تلاش شبانه روزی وارد یوسی ال ای شد و خیال همه ما را راحت کرد.
تقریبا همه ما سرمان گرم کار وزندگی تازه وهمراهان تازه مان بود و کمتر کسی به تنهایی پدر فکر می کرد. تا یک شب پدر یک خانم امریکایی بنام سوزان را به جمع ما آورد و گفت سوزان از همکاران تازه اش در کمپانی است، از عشق او به ایران گفت و اینکه دو نسل خانواده به نوعی با ایران وایرانی ارتباط داشته اند و حتی سوزان تصاویری به ما نشان داد، که او را در نوجوانی در اصفهان و شیراز نشان میداد.
ما همه سوزان را پذیرا شدیم و بدلیل تحصیل در یوسی ال ای، راهنمای خوبی برای خواهر کوچک مان شد و خیلی زود هم میان شان دوستی و مهر عمیقی بوجود آمد. یادم هست یکبار که من برای نوروز به لس آنجلس آمده بودم، صحبت از ازدواج دوباره پدر به میان آمد و بعد هم با خبر شدیم پدر بی سروصدا با سوزان ازدواج کرده است.
همه ما جا خوردیم، ضمن اینکه همه برای سوزان بعنوان یک زن با صفا و محترم، تحصیلکرده، احترام قائل بودیم، در قبول او بعنوان جانشین مادر تردید داشتیم، ما در هیچ شرایطی حتی تصور چنین روزهایی را نمی کردیم، چون همه زوایای ذهنی و زندگی ما پر از خاطره مادر بود. ابتدا من رفت وآمدهایم را قطع کردم، بعد هم خواهر بزرگم سودابه، برادرم مهران، برادر کوچکترم مهرداد و سرانجام تحت تاثیر ما خواهر کوچکترم رویا، دور پدر را خط کشیدند و او را بکلی تنها گذاشتند.
هرگاه سوزان زنگ میزد، ما را به بهانه ای دعوت می کرد، یا خود برای یکایک ماهدایایی می فرستاد، همه با بی تفاوتی با او روبرو می شدیم، ولی سوزان همچنان مهربان بود، همچنان روزهای ویژه زندگی ما را فراموش نمی کرد، رویا می گفت سوزان مرتب درحسابش مبلغی واریز می کند، که او در پرداخت هزینه های دانشگاهی و زندگی خود در نماند.
بعد از 3 سال که پدر بیمار و تحت عمل جراحی قرار گرفت، همگی یکی دو بار به عیادت او رفتیم، ولی سعی کردیم وارد زندگی او نشویم. دورادور می شنیدیم که سوزان شب و روز پرستار پدر شده، حتی او را که مدتی از کار و زندگی معمولی وامانده بود مراقبت کرده و همزمان برای ما پیغام می داد که پدر به ما نیاز شدید روحی دارد، ولی ما توجهی نمی کردیم. تا سوزان بخاطر بیماری پدرش به تگزاس رفت، بعد هم برای پدرم پیام داد دیگر بر نمیگردد و طلاق می خواهد.
وقتی ما در جریان این پیام قرار گرفتیم، دور پدر را گرفتیم، او را تشویق به طلاق کردیم و به او تلقین کردیم، که سوزان با این اقدام او را کوچک و خوار کرده است. همه ما سرانجام به خواسته خود رسیدیم، سوزان طلاق گرفت و رفت و ما دوباره خانه پدر را با تصاویر مادر تزئین کردیم، دوباره کوشیدیم خاطره های او را زنده کنیم، دور هم جمع می شدیم و بظاهر خوش بودیم، ولی در چشمان پدر غم عمیقی را می دیدیم، شبیه روزهای نخستین از دست رفتن مادر بود.
زندگی برای همه ما سرنوشت تازه ای رقم زده بود، در مدت دو سال بقیه ازدواج کردند، تنها رویا هنوز سرگرم تحصیل بود. رویدادهای تازه سبب شد، بدون اینکه ما احساس کنیم، به مرور از پدر دور شدیم، من به نیویورک نقل مکان کردم، مهران بدلیل استخدام در یک کمپانی بزرگ، با همسرش به لندن کوچ کرد، مهرداد در میامی به زندگیش ادامه داد، سودابه در ساکرامنتو ساکن شد. همه تلفنی با پدر حرف میزدیم برایش هدایایی می فرستادیم، تا یکسال و نیم پیش پدر دوباره دچار سکته مغزی شد و به بیمارستان انتقال یافت، متاسفانه گرفتاریهای کاری در زندگی به ما اجازه سفر نمی داد، رویا بنا به سفارش ما برای پدر پرستاری استخدام کرد و ظاهرا خیال ما را راحت کرد و بدنبال آن رویا هم با نامزدش در لاس وگاس مشغول کار شدند و دور و بر پدر کاملا خالی شد، یک شب پدر زنگ زد و گفت من بدجوری تنها هستم، امکان حرکت و انجام کارهایم را ندارم، یک پرستار اخمو و خشک به کارهای من میرسد، ولی جای همه شما اینجا خالی است. چقدر دلم برای آن روزهای قشنگ، آن روزها که دور هم جمع می شدیم تنگ شده، چقدر دلم برای صدای خنده ها و شادی های شما تنگ شده، باور کنید در همه زوایای خانه، صدای شما و صدای مهربان مادرتان را می شنوم، دلم نمی خواهد یکروز در تنهایی با زندگی وداع کنم، دلم گرفت و گفتم قول میدهم، کریسمس پیش شما باشم.
یک تصادف هولناک برای مهران در لندن، همه ما را به آنجا کشاند، سرمان گرم او بود تا عاقبت به خانه بازگشت، بعد من صاحب دو دختر دوقلو شدم، سودابه از همسرش جدا شد، مهرداد بخاطر سرطان سینه همسرش گرفتار شد، در این میان تنها کسی که بکلی فراموش شد پدر بود.
یک شب پدر زنگ زد، حالش را پرسیدم، گفت همه چیز عالی است، دراوج تنهایی و بیماری، سوزان مثل یک فرشته دوباره به زندگی من بازگشت. شب و روز پرستارم شد، حتی دست از کار خود کشید، دست از فامیل خود، که همه مخالف بازگشت او به زندگی من بودند کشید، مرا زنده کرد، مرا از یک شبح به یک انسان پرشور و پر امید بدل کرد. فقط خواستم به شما اطلاع بدهم دیگر نگران من نباشید، من همه چیزم روبراه است، من سرو سامان گرفته ام. من ابتدا شرمنده و بعد خوشحال شدم، خبر را به بقیه دادم، همه احساس شرمندگی کردند، ما برای چند سال نه تنها امید و تکیه گاه عشق پدر را بعد از مادر، از او گرفتیم، بلکه او را به بهانه های مختلف به فراموشی سپردیم، هرکدام بهانه و دلیل خود را آوردیم. ما حتی از یک تلفن، از ارسال یک سبد گل هم مدتها دریغ کردیم. من احساس می کردم، همه ما در یک دوره سنگدل و بی انصاف و بی منطق شده بویدم، ما که در سرزمینی چون امریکا زندگی میکردیم، رفتارمان حتی از یک بیسواد کوه نشین سنتی هم ناهنجارتر بود.
من با همه برادرها و خواهرها قرار دیداری در لس آنجلس گذاشتیم، بعد از ساعتها گفتگو، سرانجام همگی با سبدهای گل وهدیه راهی خانه پدر شدیم، وقتی زنگ زدیم، پدر پر از انرژی با صورتی شاداب در را گشود و آن سوی خانه، سوزان را دیدیم که با همان صورت مهربان وپر از عشق خود ایستاده است. همه به درون رفتیم، ابتدا دست های پدررا بوسیدیم و طلب بخشش کردیم و بعد دستهای مهربان سوزان را غرق بوسه کردیم و ازاو خواستیم ما را ببخشد و سوزان خیلی ساده و مهربانانه گفت من حتی در آن روزها، شما را بخاطر آن همه عشق به مادرتان می ستودم و هیچگاه از شما کینه ای به دل نگرفتم.
با اصرار ما، ترتیب ازدواج دوباره پدر وسوزان را دادیم، شبی پر از شور و صفا، که با اصرار خانواده سوزان راهم به آنجا کشاندیم و خاطره انگیزترین شب را برای آنها ساختیم و زیباترین و با ارزش ترین هدایا را به پدر و سوزان تقدیم کردیم و در آخرین لحظات سوزان چون همیشه بخاطر قلب طلایی خود، روی دست ما بلند شد و عکس های تازه عروسی شان را، در سالن خانه کنار تصاویر مادرمان جای داد و ما را با سپاس، شرمندگی و اشک روانه سفر کرد.

1464-88