1464-87

ابی از نیویورک:
برای ویرانی یک دوست قدیمی رفتم

من 18 ساله بودم، که مات زیبایی چهره واندام و حرکات رویا شدم، رویا همسایه ما بود، امیر دوست صمیمی ام نیز چسبیده به خانه رویا زندگی می کرد، خوب احساس می کردم، که چشمان امیر نیز رویا را دنبال می کند. یکبار که ما بچه ها به سینما رفته بودیم، حرف از دخترهای محله شد، شهریار یکی از دوستان گفت من احساس می کنم، رویا هم از تو و هم از امیر خوشش می آید و امیر بلافاصله گفت من او را می دزدم و می برم و داغ اش را بر دل ابی می گذارم! من به شوخی گفتم مگر خوابش را به بینی، من همین دو سه روزه میروم خواستگاری! بچه ها هرکدام حرفی زدند و آخر شب هر کدام روانه خانه ها شدیم، آن شب من تا صبح، خواب به چشمانم نیامد، مرتب رویا را می دیدم، که در لباس عروسی کنار من راه میرود و برویم لبخند میزند و من به بچه های محل با اشاره می فهمانم که دیدید من پیروز شدم.
سه بار از خواب پریدم و سه بار او را خواب دیدم، فردا صبح سرصبحانه به مادرم گفتم اگر من از دختری خوشم بیاید چه باید بکنم؟ پدرم از آن اتاق فریاد زد، هیچ، فراموش اش کن، تا تحصیلات دانشگاهی ات تمام بشود، با دیپلم و بیکاری و بی پولی، کسی به تو دختر نمی دهد. من تکان خوردم، بخودم آمدم، پدرم راست می گفت، توی محله هرکسی داماد شده بود، صاحب همه چیز بود، من و امیر چه داشتیم که رویا زن ما بشود؟ ولی بهرحال بخودم قبولاندم، که می توانم با او دوست شوم و باید از امیر پیشی بگیرم.
در طی دو هفته به هر دری زدم، تا از طریق خواهرم سر صحبت و دوستی را با او باز کردم و حتی یک شب به اتفاق خواهران مان به سینما رفتیم، گرچه من نزدیک رویا نبودم، ولی در تمام طول نمایش فیلم، او را می پائیدم و او هم گاه با لبخند نگاهم می کرد و دلم را قرص می کرد که خیلی زود به او دست می یابم. متاسفانه من یکروز به خود آمدم، که امیر شغلی دست و پا کرده، اتومبیلی خریده و پدرش طبقه پائین خانه اشان را به او بخشیده و او هم به خواستگاری رویا رفته بود و قبل از آنکه من نفسی تازه کنم، کارت های عروسی شان را هم توی محله پخش کردند.
من از شدت اندوه و خشم وکینه، دو روز قبل از مراسم عروسی، به اصفهان نزد عمه بزرگم رفتم و یک هفته ای ماندم و در پشت پرده کلی اشک ریختم. وقتی به تهران برگشتم، احساس کردم طاقت روبرو شدن با امیر و رویا را ندارم، شب و روز در اندیشه و تفکر مادرم نفوذ کردم، تا سرانجام رضایت داد من برای تحصیل به امریکا بیایم، البته آسان نبود، من که همه وجودم پر از کینه و انتقام بود، بعد از گذراندن یک دوره فشرده زبان و یاری پسرعموهایم در نیویورک، از یک دانشگاه پذیرش گرفتم و راهی شدم، من برخلاف تصور پدر ومادرم، با هدف مدارک بالای دانشگاهی به امریکا نیامدم، من نقشه دیگری داشتم.
البته به مجرد ورود در کالج ثبت نام کردم و سپس راه به دانشگاه گشودم، درعین حال در رستوران یکی از پسرعموها سخت کار می کردم، درآمدم خوب بود. در همان رستوران با یک خانم مسن بیوه اوکراینی تبار آشنا شدم، سورنا 35 سال از من بزرگتر بود، ولی بسیار ثروتمند بود، خودم را عاشق و دیوانه نشان دادم، وقتی سورنا گفت مشتاق ازدواج با من است، من فریادی از شوق کشیدم، او باورش نمی شد یک نوجوان در سن و سال من، این چنین عاشق زنی در سن و سال او باشد، ولی من مرتب می گفتم ازکودکی عاشق زنان بزرگتر از خود بودم. زنانی چون تو، درواقع کمال یک زن را در تو می بینم، زنیت را باید در شما جستجوکرد! سورنا مرا به خانه مجلل خود برد، برایم گران ترین اتومبیل راخرید و تشویقم کرد به تحصیلاتم ادامه بدهم، دیگر نیاز به کار کردن نداشتم چون سورنا همه نوع امکانات مالی دراختیار من گذاشته بود و بمرور مرا با اداره چند مجموعه ساختمانی اش آشنا کرده و توصیه کرد، بعنوان یک پارتنر در کنارش فعالیت کنم وآینده خود را بسازم.
درحالیکه من رفتارم عاشقانه بود، در پشت پرده در رنج بودم، چون بمرور تکیده شدن سورنا را می دیدم، اینکه او زمان رابطه زناشویی، اتاق را در ظلمات و تاریکی فرو می برد، تا من افتادگی و شکستگی هر روزه او را نبینم. درحقیقت سورنا از سن و سال خودش حداقل 15 تا 20 سال شکسته تر بود، چون یک دوره اعتیاد و شب زنده داری را پشت سر گذاشته بود وحتی یکبار که در یک مهمانی، خانمی به سورنا گفت اجازه بدهید با پسرتان برقصم، دیوانه شد.
آنروزها خیلی از بچه های ایرانی در نیویورک مرا می شناختند، چون من با سورنا در همه کلاب ها دیده میشدیم، من بریز و بپاش زیادی داشتم، هرجا با ایرانیان روبرو می شدم، همه شان را به گرانترین مشروب دعوت می کردم، در یکی از ساختمان های سورنا، دو سه خانواده ایرانی ساکن بودند، که من اغلب اوقات، اجاره هایشان را نمی گرفتم و یا آنها را به آپارتمان های بزرگتر باهمان اجاره انتقال می دادم. از سویی مرتب برای پدر و مادرم حواله های دور از انتظاری می فرستادم و پدرم می پرسید تو داری چه می کنی؟ نکند افتادی توی کار قاچاق مواد؟
در این میان با دختری بنام ژیلا در جمع ایرانیان ساکن آن آپارتمان آشنا شدم که خیلی به رویا شباهت داشت، ولی من به دو علت از او پرهیز می کردم، یکی بخاطر سورنا بود، که بسیار هوشیارانه مرا تعقیب میکرد، و یکی بخاطر نقشه ای که در سر داشتم و نباید هیچ زنی پا به زندگی من می گذاشت، ولی در نهایت بچه های ایرانی به من محبت داشتند، به همه مهمانی هایشان دعوتم می کردند و من گاه با سورنا میرفتم و آنها می گفتند پسر چرا با مادربزرگت ازدواج کردی؟
یک شب که سورنا مشروب زیادی نوشیده بود و حال خوبی نداشت، زودتر به بستر رفت و دیگر هیچگاه برنخاست. من با رفتن او گیج شده بودم، نمی دانستم چکنم. وکیل سورنا بعد از 20 روز به من خبر داد که سه مجموعه ساختمانی به من تعلق دارد، بقیه اموال سورنا به دو بنیاد خیریه در اوکراین بخشیده شده است.
من یک دوره 3 ساله دانشگاه را 5 ساله تمام کردم و بعد هم خودم را با میلیونها دلار ثروت روبرو دیدم، چون هیچ چیز در این باره نمی دانستم، از بهرام پسرعمویم کمک گرفتم، او بعد از بررسی دقیق، خودش پیشنهاد داد اداره یک مجموعه را عهده دار شود و دو ساختمان دیگر همچنان تحت مدیریت سابق باشد.
من آنروزها به نقشه بزرگی که برای خود و آینده ام کشیده بودم، فکر می کردم اینکه به ایران بروم، به هر طریقی شده، زندگی امیر و رویا را از هم بپاشم و رویا را به امریکا بیاورم، چون خواهرم تلفنی توضیح داد، امیر در شرایط خوبی زندگی نمی کند، او بخاطر بیماری پدرش همه ساختمان سه طبقه پدرش را فروخته و حتی اتومبیل هم زیرپایش نیست.
من بعد از سالها به ایران رفتم، خوشبختانه پدر ومادرم به خانه جدیدی که درواقع من پولش را بمرور فرستاده بودم منتقل شده بودند و من اصرار در دیدن رویا داشتم. خواهرم او را به خانه خود دعوت کرد و من با او روبرو شدم، هنوز خیلی زیبا بود. با دیدن من دستپاچه شد، نزدیک بود از پله ها سقوط کند، بعد از دقایقی خداحافظی کرد و رفت، خواهرم گفت طفلک خجالت می کشد، شنیده که تو در امریکا میلیونر شده ای، شنیده که برای ما مرتب پول می فرستی.
به خواهرم گفتم به نوعی به گوش اش برسان که من آمده ام او را با خود ببرم، خواهرم از حرفهای من جا خورد و گفت چرا رویا؟ این همه دختر خوشگل اینجا ریخته، فقط کافی است روی یکی از آنها دست بگذاری، گفتم من فقط برای رویا آمده ام.
دو سه شب بعد در خانه پدر ومادرم یک مهمانی مجلل دادم، همه فامیل و دوستان قدیمی را دعوت کردم، پذیرایی آن شب، همه را دچار شگفتی کرده بود. از هیچ چیز دریغ نکرده بودیم، پدرم می گفت حتی از هزینه یک عروسی مجلل هم بیشتر بود، آن شب امیر و رویا دعوت داشتند ولی نیامدند فردا غروب امیر به دیدنم آمد، برایم یک سبد گل آورده بود و یک آلبوم از عکسهای کودکی و نوجوانی مان، در یک لحظه غرق آن عکس ها شدم، از خودم خجالت کشیدم، از اینکه برای ویرانی زندگی بهترین دوست دوران کودکی خود آمده ام.
همان شب به عیادت پدرش رفتم، از فردا از طریق دوستان با نفوذم در نیویورک با پزشکان برجسته در تهران تماس برقرار کردم، چند پزشک سرشناس را به بالین پدر امیر بردم وآنها با همه نیرو و تجربه خود به درمان او پرداختند.
بدون اینکه امیر با خبر شود، در طی یک هفته، خانه قدیمی شان را از خریداران پس گرفتم، کلی خسارت دادم و بقول پدرم باج دادم، تا کلیدش را به دست امیر رساندم باورش نمی شد، گفت چرا؟ گفتم چون زمان عروسی ات من در شهر نبودم، هیچگاه به شما هدیه ای ندادم. وقتی امیر و رویا دوباره سر وسامان گرفتند، من چهره مهربان رویا را دیدم، که چون همیشه زیبا بود، ولی به امیر قدیمی ترین دوست دوران کودکی و نوجوانی من تعلق داشت و روزی که از پشت پنجره هواپیما، آنها را نگاه می کردم، می دیدم که چقدر به هم می آیند و با دستهای مهربان شان با من وداع می گفتند.

1464-88