1464-87

بهرام از نیویورک:
از زن عاشق تا مادر از جان گذشته

من زمان ترک ایران، 28 ساله بودم، پدر و مادرم هنوز جوان بودند، هنوز پر انرژی و حرکت بودند. پدرم اصرار داشت من رشته پزشکی را دنبال کنم، مادرم می گفت برو وکیل بشو، تا کسی در آینده حق ما را پایمال نکند و من در نیویورک بکار تعمیر و خرید و فروش اتومبیل های قدیمی پرداختم، سرمایه ای که پدرم داده بود، در اصل برای تحصیل بود و من آنرا در این زمینه ها بکار گرفتم و همین رابطه من و پدرم را شکراب کرد و تا دو سه سالی با هم حرف نمی زدیم، ولی من گاه برایش هدیه ای می فرستادم و مادرم نیز از طریق مسافران، همه نوع شیرینی و آجیل و صنایع دستی روانه می کرد.
خیلی غیرمنتظره کارم گرفت، در مدت 7 سال، در یکی ازگران ترین محلات منهتن، آپارتمان 5 خوابه ای خریدم و از طریق خرید و فروش اتومبیل های آنتیک با خیلی از هنرمندان امریکایی دوست شدم، در همان مسیر نیز بعد از 5 سال با یک مدل زیبای برزیلی ازدواج کردم. «سلینا» خیلی زود اختیار بیزینس های مرا در دست گرفت، زنی بسیار هوشیار، زرنگ و کارساز بود. سلینا با کمک برادران خود 4 تعمیرگاه بزرگ و مجهز و مدرن و یک مرکز نمایشگاه اتومبیل های آنتیک دایر کرد، من وقتی به اندوخته های مالی خود نگاه می کردم، از شادی در پوست خود نمی گنجیدم و به هر بهانه ای سلینا را می ستودم.
سلینا پیشنهاد داد، برای خرید اتومبیل های آنتیک به کشورهای لاتین برویم، بعد توصیه کرد در نقاط مختلف از جمله جنوب مکزیک، کاستاریکا، رستوران و هتل و پانسیون بخریم، من وقتی می دیدم، همه ایده های سلینا توام با موفقیت مالی است، رضایت می دادم. در این میان من برای پدر و مادرم، به هر بهانه ای مبلغ قابل توجهی حواله می کردم، تا آنجا که پدرم در ایران یک آپارتمان بیلدینگ بزرگ خرید و گفت یک سرمایه گذاری برای آینده تو و بچه هایت به حساب می آید، خوشحال می شدم ولی من همه توجهم به سرمایه گذاری های کلان در امریکا و جنوب امریکا بود، چون با شرایطی که پیش میرفتم، یک زندگی رویایی در انتظار بود.
یک شب با مادرم تلفنی حرف میزدم و با شوق از موفقیت هایم می گفتم، دلسوزانه می گفت مراقب باش، همه جوانب را بسنج. اطرافیان ات را خوب شناسایی کن، به همه اطمینان نکن، همیشه در مورد آدم هایی که عمیقا نمی شناسی، تردید داشته باش، تحقیق کن، بی خبر به بیزینس هایت سر بزن، یک نفر را مامور رسیدگی به همه حساب کتاب هایت بکن، تو مرد ساده دل، مهربان، زودباور، خوش قلب و با گذشت هستی، اگر یادت باشد، تو در ایران هم به همه اطمینان می کردی و بارها ضربه خوردی، ولی آن ضربه ها مهم نبود حالا با مسئولیت های بزرگ، زندگی گسترده، کسب و کار مهم و حساس روبرو هستی، توصیه های من مادر ساده ولی دنیا دیده را به گوش بگیر. گفتم مادر نگران نباش، سلینا زن زبرو زرنگ و همه فن حریف است. او هم مادر خوب بچه های من است، هم همسر مهربان من، هم شریک آگاه و هوشیار من.
دو ماه بعد پدرم زنگ زد و گفت راستش دلواپسی مادرت، مرا هم نگران کرده، تو سریع تر آز آنچه تصور میرفت، پرواز کردی و به اوج رفتی، ثروتمند شدی، این سرعت مرا هم دورادور می ترساند، اگر من کاری از دستم بر می آید، اگروجودم به تو کمک می کند، فقط تلفن بزن. من دو سه روزه خودم را می رسانم، با خنده گفتم شما چرا اینقدر دلتان شور می زند، من از روز اول که به امریکا آمدم، تن به ریسک دادم، آدم با جراتی بودم، ضمن اینکه هشیارانه عمل کردم، با مطالعه و تحقیق بیزینس ها را گشودم، خدا را شکر موفق شدم. حالا هم در مدت 6 سال زندگی و کار با سلینا و خانواده اش، جز صداقت و کوشش و ابتکار چیز دیگری از اینها ندیدم. راستش بعضی زوج های ایرانی را دیدم، که بعد از موفقیت مالی، از هم جدا شدند، گاه به جان هم افتادند، حتی زوجی را می شناسم که برسر اموال خود، با دو وکیل معروف، میلیونها دلار خرج کرده و 4 سال است در دادگاه های مختلف هستند، بچه هایشان سرگشته و معتاد شده اند، ولی آنها هنوز دست نکشیده اند، درحالیکه من و سلینا زندگی مان پر از عشق است، من همه چیز را بدست همسرم سپردم، او همه هدفش پرکردن حساب های بانکی من است.
حقیقت را بخواهید حرفهای پدر ومادرم، مرا تا حدی دچار تردید و شک کرد، به همین جهت بدون اطلاع سلینا، کوین یک وکیل جوان و بسیار تند و تیز را استخدام کرده ، مامور رسیدگی به همه امور کمپانی ها، تعمیرگاه ها، نمایشگاه ها، رستوران ها و املاک خود کردم.
کوین با یاری دو همکار خود، شب وروز تلاش کرد، و بعد از 3 ماه و نیم به من خبرداد، در پشت پرده خبرهای خوبی نیست، بسیاری از رستوران ها و ساختمان ها، بنام سلینا و برادران اش شده، نقل و انتقال پول و سرمایه ها براحتی و با نام های مختلف به بهانه خریدهای مبهم و ناشناخته صورت گرفته است.
من بی سروصدا راهی امریکای جنوبی شدم، تا سرنخ هایی بدست بیاورم، درحالیکه سلینا دستپاچه بدنبال من آمد و وقتی من با توجه به مدارک کوین، خیلی از تقلب ها و دزدیها و پنهان کاری ها را رو کردم، سلینا مرا به یک جلسه خانوادگی برد. در ویلای یکی از دوستان شان در یک منطقه کوهستانی، در منطقه ای ابهام آمیز و مرموز و خلوت، که وقتی من زبان به اعتراض گشودم دست و پایم را بستند، به سختی کتکم زدند، وادارم کردند، مدارک و نامه هایی را امضاء کنم، حتی به بانک ها زنگ بزنم و اجازه برداشت بدهم و همزمان از من با چند زن و دختر فیلم و عکس گرفتند و بعد نزدیک فرودگاه رهایم کردند.
مرا نیمه جان به بیمارستان انتقال دادند و در شرایط بسیار اضطراری، با کمک پسرخاله ام در سندیه گو به بیمارستانی در نیویورک بردند و بستری کردند من سه بار به کوما رفتم، بعدها برایم گفتند که بکلی از من دست کشیده بودند واگر مادر از ایران نمی آمد، سلینا اجازه میداد، همه دستگاههای حیاتی مرا قطع کنند و به مرگ بسپارند.
مادرم با یاری پسرخاله ام و با اندوخته کافی که در دست داشت، یک وکیل بسیار با تجربه امریکایی استخدام می کند، برای نجات من از معروف ترین متخصصین ایرانی یاری می طلبد و سرانجام من ازکوما خارج شدم، درحالیکه هنوز کسی را نمی شناختم، تنها مادرم را مرتب صدا میزدم. اقدامات سلینا و خانواده اش با 3 وکیل، علیه من و خانواده ام شروع شده بود، وکیل ما گاه نا امید می شد، می ترسید به دردسر بیفتد، ولی این مادرم بود که شب و روز می دوید، متاسفانه پدر 88 ساله ام در ایران بیمار بود، امکان سفر نداشت. ولی به مادرم خبر داده بود که آن مجموعه ساختمانی را فروخته و پولش را حواله می کند، تا ما در استخدام وکیل و هزینه های دادگاه و درمان من دچار بن بست نشویم.
مادرم که از دیدگاه خیلی ها یک زن خانه دار و ساده دل بود، سرسختانه برای نجات زندگی من به هر دری می زد، به همه مقامات قضایی امریکا، حتی برای وزیر دادگستری، معاون رئیس جمهور، انجمن ها و بنیادهای ایرانی نامه نوشته و پیگیر بود تا اقدامات غیرقانونی سلینا و خانواده اش را برملا کند.
آن روز که من همه اطرافیانم را شناختم و در آغوش مادر گریستم، مادر برایم گفت که پلیس در تعقیب سلینا و برادرانش، تا آن سوی مرزها هم رفته، ولی آنها گریخته اند.
سرانجام من به خانه برگشتم و بروی مبل خانه افتادم و درست در همان لحظه مادرم نقش زمین شده و از هوش رفت، او را بلافاصله به بیمارستان بردیم، پزشک آشنا گفت مادرت در تمام این ماهها، از همه انرژی خود مایه گذاشته بود و اینک که تو سالم به خانه برگشتی، او از پای افتاد.
دیروز مادرم دربیمارستان چشم گشود، در وجودش انرژی و نیرویی نبود. ولی درهمان حال گفت خوشحالم که تو به زندگی بازگشتی. قول میدهم روز مادر در خانه تو، دور هم جمع شویم و من چشم به در دوخته ام که مادر، این نازنین ترین موجود خدا، این خود فراموش کرده، این فداکار همیشگی، به خانه پا بگذارد.

1464-88