1464-87

پیمان از لس آنجلس:
آنروز حتی بچه ها هم مرا جواب کردند

در سرزمین داغ خوزستان به دنیا آمدم، پدرم در شرکت نفت کارمند ساده ای بود، در بخش تهیه مواد اولیه رستوران ها کار می کرد و بدلیل دست پخت خوب، گاه او را در مهمانی های خصوصی امریکایی ها و اروپایی ها به کار می گرفتند و انعام خوبی هم نصیب اش می شد.
من از همان کودکی با زبان انگلیسی و فرانسوی و حتی اسپانیایی آشنا شده بودم، در عین حال فارسی و عربی هم زبان روزمره ام بود. تشویق مادرم در فراگیری زبان ها، مرا هر روز بیشتر مشتاق می کرد، بطوری که در سال دوم دبیرستان، به عنوان مترجم با خیلی از کارکنان خارجی همکاری می کردم، با آنها به خرید می رفتم و حتی زمانی که برای تفریح به شیراز و اصفهان می رفتند، مرا برای یک هفته استخدام می کردند، پدرم هم راضی بود، چون دستمزد خوبی می گرفتم و دو دستی به پدرم می دادم. می دیدم که مردی زحمتکش و در مورد خانواده بسیار مسئول است. درسالهای آخر دبیرستان، ناظم مدرسه مرا بعنوان دستیار معلم انگلیسی به کار گرفته بود، که البته معلم مان با خیال راحت به دنبال کارهای خود می رفت و من کلاس را اداره می کردم. دستمزدی نمی گرفتم ولی قبولی ام در همه دروس تضمین شده بود. وقتی دیپلم گرفتم، عاشق دختر یکی از کارمندان انگلیسی شدم، ولی پدرش خیلی نژادپرست بود و وقتی ماجرا را فهمید، بلافاصله دخترش را روانه لندن کرد و خیلی راحت توی چشمان من نگاه کرد و گفت اگر روزی دخترم با پسری چون تو ازدواج کند، من خودم را می کشم! البته در میان کارمندان خارجی، انسان های خوب و مهربان و فهمیده هم بسیار بودند که حتی بچه هایشان را به من می سپردند تا با آنها به گردش، رستوران و سینما بروم. من 3 سال بعد با دختر یکی از دوستان پدرم ازدواج کردم، در همان شهر خودمان، در یک کمپانی وابسته به شرکت نفت مشغول شدم، بخاطر تسلطی که به چند زبان داشتم، دو شیفت کار می کردم، بعد هم به تهران منتقل شدم و خیلی زود صاحب 3 فرزند و خانه بزرگ، زندگی راحت و آسوده ای شدیم. همسرم مینا دلش می خواست ما با خانواده های ثروتمند رفت و آمد کنیم، سالی دو بار به اروپا برویم، مرتب مبلمان عوض کنیم، از همه اطرافیان جلو بیفتیم، ولی من عقیده داشتم یک زندگی مرفه و خوب، بچه های سالم، عشق پاک و روابط زناشویی سالم، به همه دنیا می ارزد.
مینا مرا به جمع خانواده های متظاهر که همه لحظات شان با چشم و هم چشمی می گذشت برد، بطوری که همه پس اندازمان را خرج کردیم، مینا وقتی فهمید دیگر پولی در بساط نداریم، که در این رقابت ها شرکت کنیم بنای ناسازگاری را گذاشت و پا را در یک کفش کرد، باید برویم لندن زندگی کنیم. من دلم نمی خواست شغل خوب و پردرآمد و خوش زندگیم را رها کنم، ولی او دست بردار نبود، خصوصا که با پیش آمدن انقلاب، تغییر و تحولی بزرگ رخ داد، خیلی از دوستان ثروتمندش ایران را ترک گفتند. من عاقبت ناچار شدم خانه بزرگ و بسیار زیبایمان را بفروشم و به اتفاق مینا و 3 فرزندمان به انگلیس برویم. زندگی در انگلیس آسان نبود، ولی بهرحال من با تحقیق و بررسی، یک پیتزافروشی و بعد یک رستوران کوچک ایتالیایی خریدم و خودم به اتفاق برادرزاده ام، آنها را اداره می کردیم، درآمدمان خیلی زود خوب شد و مینا دوباره بریز و بپاش هایش را شروع کرد، بارها به او هشدار دادم، که ما در اینجا فامیل و آشنا و پناه و پشتیبانی نداریم، بهتر است در همه زمینه ها محتاط باشیم، پس انداز کنیم، در اندیشه آینده باشیم، ولی مینا گوش اش بدهکار نبود.
من شب وروز کار می کردم و مینا یا در لندن با دوستان خود خوش بود، یا گاه به گاه به ایران می رفت و دو ماهی می ماند و با کلی خرید باز می گشت. من از این وضع ناراحت بودم، یک شب به او هشدار دادم، گفت چطوره طلاق بگیریم؟ با حیرت گفتم طلاق؟ آنهم بعد از 20 سال زندگی مشترک؟ گفت چرا نه؟ من در ایران یک دوست پسر دارم، تو هم برو یک دوست دختر بگیر، هرچه داریم قسمت می کنیم. دخترها را من سرپرستی می کنم، پسرمان را هم تو زیر پر وبال خود بگیر! من داشتم ازخشم بر خود می لرزیدم و مینا خیلی خونسرد زندگی مان را قسمت می کرد.
قبل از اینکه کاری دست خودم بدهم، از خانه زدم بیرون، یکسره رفتم سراغ یکی از دوستانم، ماجرا را گفتم، خیلی ناراحت شد و گفت خودت را راحت کن، همین هفته طلاق اش بده، بچه ها را هم بگیر، یک سهمی هم از رستوران ها به او بده! گفتم باید با بچه ها حرف بزنم، گفت سعی کن با بچه ها،
درباره دوست پسر مادرشان حرفی نزنی، بهرحال نباید ذهن بچه ها را مسموم کنی، گفتم سعی خودم را می کنم.
با اصرار دوستم شب را در همانجا خوابیدم، فردا غروب به بچه ها زنگ زدم، قبل از آنکه حرفی بزنم، هر سه گفتند با مادرشان می مانند، بهتر است من رستوران ها را به آنها بسپارم، گفتم ولی من بودم که زحمت این رستوران را کشیدم، برسرم فریاد زدند برو بدنبال دوست دخترت، مادرمان را راحت کن! برجای خشک شدم، دو سه روزی رفتم سفر، یکی از دوستان قدیمی ام در حومه لندن بود، کلی به من روحیه داد و گفت من دارم میروم امریکا، بیا با هم برویم زندگی را از صفر شروع می کنیم، انگار دوباره برگشتیم به نوجوانی مان. خندیدم و گفتم آنقدر احساس بدبختی و بی کسی و تنهای می کنم، که برایم فرق نمی کند به کدام قاره بروم، بچه هایم که تا هفته قبل برایشان بهترین پدر دنیا بودم، برسرم فریاد زدند، توهین کردند، همسرم که همه زندگیم را به پایش ریختم خیلی راحت به من پشت کرد و حاضر شد ظالمانه بچه ها را از من بگیرد و مرا میان زمین و آسمان رها کند.
با کمک دوستم در لندن، همه مقدمات طلاق و واگذاری رستوران ها را طی کردم و سرانجام بعد از یک ماه همه لباس ها و یادگارهایم را درون دو چمدان جای دادم و به خانه دوستم پرویز رفتم و درست 3ماه بعد هر دو در لس آنجلس بودیم، من خیلی زود کاری پیدا کردم، چون تسلط به چند زبان، راهها را هموار کرد.
پرویز هم در یک رستوران منیجر شد، چون سابقه 15 ساله داشت. هر دو آپارتمانی اجاره کردیم و زندگی تازه را بنا نهادیم، در ماههای اول، گاه با ورق زدن آلبومی که با خود آورده بودم، اشک می ریختم و حسرت روزهای خوش زندگیم را می خوردم، ولی پرویز مانع شد.
بعد از یکسال هر دو دوست دختر پیدا کردیم، دوست من یک خانم امریکایی بود، که از توانایی های
من در 4 زبان حیرت می کرد و همین سبب شد، تا سرینا با برادرش در یکی از ادارات دولتی حرف بزند و یک روز مرا برای مصاحبه برد و بعد از دو ساعت، مرا ابتدا بطور آزمایشی و بعد هم دائمی استخدام کردند، حقوقم بسیار بالا بود و هر بار که برای ترجمه به یکی از شعبات این اداره می رفتم، اضافه حقوق می گرفتم، کم کم کارم به دادگاه ها، بعد به اداره مهاجرت و حتی به یک شعبه ارتش کشیده شد.
با کمک سرینا من هر روز گامی بلندتر بر می داشتم و ازدواج با او بکلی زندگیم را دگرگون ساخت، خیلی زود خانه ای خریدیم و مسافرت هایی را شروع کردیم، خیلی سریع به فکر بچه دار شدن افتادیم، ولی در همه امور موفق شدیم به جز بچه دار شدن.
سرینا زن با عرضه و کفایتی بود، او درکار خرید و فروش ساختمان افتاد، در مدت 4 سال چنان در این کار موفق شدیم، که من پرویز را بعنوان منیجر استخدام کردم با حقوق و امتیازات بالا، جواب راهنمایی ها، محبت ها، بیریایی ها و برادری هایش را دادم، چون این پرویز بود که مرا در آن روزهای تاریک با امید جلو برد، تشویقم کرد تا خود را به راحتی از آن مهلکه بیرون بیاورم و دل به یک ریسک بزرگ بدهم و با او راهی امریکا شوم. پرویز دلسوزانه کار می کرد، او نیز یکی از ستون های موفقیت ما شده بود و به همین سبب به تشویق سرینا، او را در کمپانی شریک کردیم، تا با شوق بیشتری بکار بپردازد. همان روزها هم با زن دلخواه خود ازدواج کرد و ما دو زوج صمیمی بودیم، که همه جا با هم می رفتیم.
من چنان سرگرم بیزینس های موفق و زندگی پر از عشق و سعادت خود بودم، که بکلی بچه ها را هم فراموش کرده بودم، تا یکروز در یک فروشگاه با یکی از دوستان پسرم روبرو شدم، ارژنگ با دیدن من جلو پرید و مرا بغل کرد و گفت چند سال بود بدنبال شما می گشتم، گفتم چرا؟ گفت چون مینا و شوهرش بچه ها را معتاد و هرزه و دردسرساز کرده اند، هم دخترها و هم پسرتان، بارها با پلیس و دادگاه و زندان روبرو بودند. گفتم مگر شوهر مینا چگونه آدمی است؟ گفت از آن بچه لات های بی ریشه و قاچاقچی است، که نه تنها مینا را در اعتیاد غرق کرد و همه رستوران ها و پس انداز و زندگی را صاحب شد، بلکه او را به ایران برد وبارها زیر مشت و لگد تا پای مرگ فرستاده. گفتم حق مینا همین بوده، ولی چرا بچه ها را آلوده کرده؟ گفت برای اینکه با دخترها رابطه داشته باشد، برای اینکه پسرتان سکوت کند و برای یک ذره مواد بدنبال او مثل برده بدود و التماس کند.
این حرف ها دلم را به درد آورد، با سرینا حرف زدم، گفت باید برای بچه هایت کاری بکنی، باید آنها را بیاوری بیرون، اگر می توانی ترتیب سفرشان را به لس آنجلس بده، اگر دیربجنبی، بچه ها نابود میشوند. گفتم به تنهایی قدرت این کار را ندارم، گفت من هم با تو می آیم، پای خطر و دردسرهایش می ایستم. همه مدارک سفر به ایران را تهیه کردیم و راه افتادیم، قبل از آنکه به سراغ فامیل و آشنایی بروم، با راهنمایی سرینا، دو وکیل با تجربه و قدرتمند استخدام کردم، دو وکیلی که سابقه طولانی خدمت در دادگاهها را داشتند.
بعد از پیگیری یک ماهه و بهره از نفوذ دو وکیل مان، سرانجام مرتضی شوهر مینا را به دادگاه کشیدیم و با توجه به مدارک و اسناد و شواهد، او را روانه زندان کردیم. ضمن اینکه دوستان مرتضی، حتی ما را تهدید به مرگ کردند. ولی ما قبل از آنکه مرتضی بتواند با ضمانت و یا نفوذ و یا بقولی پرداخت کلان از زندان در آید، علیرغم میل خودم، مینا را هم با بچه ها به لندن بردیم، همانجا مینا را به برادرش سپردیم و بچه ها را که بسیار سرگشته و گیج وآلوده بودند با تهیه مدارکی، ابتدا بستری شان کردیم و بعد سرینا در لندن ماند، تا من مقدمات سفر آنها را فراهم سازم.
اینک چهارمین سال است که بچه ها به لس آنجلس آمده اند، تا بتوانیم آنها را سربراه کنیم، تا از آلودگی ها دورسازیم، تا در کمپانی خودمان بکار مشغول داریم. بسیاری از ضربات روحی و مالی را تحمل کردیم، بسیاری از شب ها نخوابیدیم، بارها تا پای دست کشیدن از آنها رفتیم، ولی خوشبختانه مقاومت کردیم. همین چند روز پیش به مناسبت روز مادر، بچه ها قشنگ ترین و احساسی ترین روز را برای من وسرینا ساختند، همه خانه پر از گل شد، همه خانه پر از یادداشت های پراحساس سپاس، پوزش و ستایش بود و اینکه هر سه دربرابر سرینا زانو زدند و او را مهربان ترین مادر دنیا لقب دادند.

1464-88