1464-87

وفا از نیوجرسی:
به سراغ پدر شکسته ام رفتم

آنروزها من و دو خواهرم بهیه و ظریفه، در دنیای خود غرق بودیم، هر روز به مدرسه می رفتیم و به شوق خوردن غذاهای خوشمزه مادر، دوان دوان به خانه بر می گشتیم، پدر اغلب روزها با ما ناهار می خورد. همیشه به هر بهانه ای، مادرمان را ستایش می کرد و او را بهترین مادر و همسر خطاب می کرد. مادر همیشه ستایش می طلبید، حتی در مهمانی ها و دید و بازدیدهای فامیلی، از پدرم می خواست که جلوی جمع از او تعریف و تمجید کند، مرتب از او پذیرایی کند!
من 12 ساله بودم، که فضای اطراف و آدم ها را دقیق تر شناختم، خیلی زود احساس کردم، خاله هایم نسبت به رفتار وکردار عاشقانه پدر و مادرم حسادت می کنند، چون زیر لب متلک و حتی ناسزا می گفتند و یکی دو بار هم شنیدم خاله بزرگم به دوستان و فامیل می گفت این زن و شوهر هزار روی دارند، من به مسعود اصلا اطمینان ندارم، باور دارم زیر سرش بلند شده و برای رد گم کردن، شب و روز قربان صدقه شهرزاد میرود!
یک روز غروب که از یک جشن تولد برگشته بودیم، درخانه غوغایی بود، مادرم هرچه ظروف درون آشپزخانه، هر چه تابلو، هرچه قاب عکس روی میزها و تلویزیون را شکسته بود، فریادش به آسمان بود، پدرم رنگ پریده در گوشه مبل نشسته بود و سیگار می کشید. مادر بزرگم گفت شما بروید اتاق خودتان و در را هم ببندید، ولی من از میان سرو صداها شنیدم، که پدرم متهم به خیانت شده، اینکه با منشی خود رابطه دارد. و پدرم فریاد میزد دروغ است، و خاله هایم پشت مادرم ایستاده و پدرم را خیانتکار و نمک نشناس می خواندند و دیدم که همان شب پدرم با دلی شکسته و سرافکنده، خانه را ترک گفت و بعد هم مادرم دیگر او را به خانه راه نداد و با دخالت و پیگیری خاله ها، از پدرم طلاق گرفته و خانه را هم پدرم بنام مادر کرد و شنیدم اندوخته قابل توجهی هم به حساب بانکی اش واریز کرد و یکروز غروب من و خواهرانم را بغل کرده و بغض کرده گفت مراقب مادرتان باشید، هیچگاه او را تنها نگذارید و بعد هم بکلی غیبش زد.
من و خواهرانم نیز از این اقدام پدر ناراحت بودیم، مسلما تحت تاثیر مادر و خاله ها، حاضر به دیدارش هم نبودیم، ولی من ته دلم، همه چیز را واقعی نمی دیدم، احساسم به من می گفت در پشت پرده، دست خاله ها در میان است.
دو سال بعد مادرم تصمیم به سفر گرفت، دایی ها در کانادا و امریکا اقداماتی را شروع کردند بعد از 8 ماه ما به نیوجرسی آمدیم، دایی بزرگ مان یک کلاب زیرزمینی داشت، که کلی مشتری عرب، ایرانی و آسوری داشت و از مادرم خواست انواع پیش غذاهای ایرانی را در خانه تهیه کند و در حقیقت شغلی برای او بوجود آورد، که درآمدی داشته باشد، بعد هم ما را به یک آپارتمان دو خوابه انتقال داد، چون همسر ایتالیایی اش راضی به زندگی مشترک با ما نبود.
به توصیه دایی، مادرم با اندوخته خود از ایران، خانه ای خرید و با گذراندن یک دوره آرایش و فیشال، یک آرایشگاه کوچک دایر نمود و اتفاقا کارش خیلی زود گرفت و ما دوباره زندگی راحت و مرفه خود را شروع کردیم، بطوری که همه مان اتومبیل داشتیم و امکان بریز و بپاش هم بود، دوستان زیادی دور و برمان بودند، از میان آنها جوانی عاشق بهیه شد، مادرم عقیده داشت آن جوان معتاد و خطرناک است ولی خواهرم دوستش داشت و یک شب بدنبال جرو بحث تند با مادر، چمدان خود را برداشته و خانه را ترک گفت و برخلاف نظر و عقیده مادرم، دیگر بازنگشت. در این فاصله مادرم مردی را به ما معرفی کرد، که با هم قصد ازدواج داشتند. این بار من تشخیص دادم که مرد تازه زندگی مادرم، صادق و اصیل نیست، با مادرم حرف زدم، ولی خیلی راحت توی دهنم زد، که به تو ارتباطی ندارد.
مادرم با ریکی ازدواج کرد، مردی که خیلی زود مشخص شد معتاد است، بعد هم یک شب به سراغ خواهرم ظریفه رفت، آن شب نزدیک بود، من ریکی را بکشم، پلیس را خبر کردیم، ولی ریکی فرار کرد و مادرم زمانی به خود آمد، که حساب بانکی اش را ریکی خالی کرده و از امریکا خارج شده بود. این ضربه سنگینی بود، ولی با از راه رسیدن دو تا از خاله هایم، مادرم انرژی گرفت، آنها را در آرایشگاه خود بکار گرفت، هر دو هنوز حسود و نخاله بودند، من بارها به چشم دیدم که آنها پول های نقد را در کیف خود می گذارند و حقوق خوبی هم می گیرند.
آنها به مادرم پیشنهاد کردند، هر دو را در آرایشگاه شریک کند، تا هم با خیال راحت شب و روز کار کنند و هم با فروش آپارتمان شان در ایران بعدها سهم خود را بپردازند، که مادرم پیشنهاد داد او را در سند آپارتمان ها بگذارند تا در آینده و در روز مبادا، در ایران سرمایه و پشتیبانی داشته باشد. خاله بزرگم از طریق شوهر سابق خود در ایران مدارکی را نشان می داد، که مادرم در هر دو سه آپارتمان ها، شریک است و مادرم نیز با خیال راحت، آنها را شریک آرایشگاه خود کرد، آنها خیلی زود اختیار همه چیز را در دست گرفتند و مادرم را به یک کارگر مبدل ساختند و یکی دو بار که مادرم اعتراض کرد گفتند ما دو سهم داریم و حق اینکه عذر تو را بخواهیم!
من همان روزها کالج را تمام کرده و در یک کمپانی بزرگ مشغول شدم و به مادرم گفتم حاضرم همه نوع کمکی به او بکنم، مادر گفت تو آخرین قسط های خانه را بپرداز، که حداقل من نگران آن نباشم. در همان روزها بود، که من به مادرم گفتم آیا بنظر تو این ظلم نبود که با پدرم چنین رفتاری کردی؟ گفت خاله ها مدارک و عکس هایی به من نشان دادند، که ثابت می کرد، پدرت به من خیانت می کند، درحالیکه من همیشه به او وفادار بودم، گفتم ولی خاله هایی که من می شناسم قلب ندارند، انصاف ندارند، آنها نسبت به زندگی شما حسادت می کردند، آنها چشم دیدن زندگی عاشقانه شما را نداشتند. متاسفانه مادرم حاضر به قبول حرفهای من نبود، هنوز می گفت با شراکت خاله ها، من ضرری نکردم، حداقل صاحب نیمی از آپارتمان ها شدم، در عین حال ایندو کلی از کارمندان حقوق بگیر را رد کردند و خود جای آنها را گرفتند.
دو سال بعد خاله ها به مادرم پیشنهاد دادند، یا سهم خود را بفروش و یا سهم ما را بخر، که مادر گفت آپارتمان ها را بفروشید تا من سهم شما را بخرم، آنها خیلی راحت گفتند کدام آپارتمان؟ مادرم گفت من سند دارم، هر دو خندیدند و گفتند برو آن سند قلابی را بفروش. این ضربه مادرم را به بستر انداخت، او شدیدا دچار افسردگی و اضطراب شد، تا آنجا که به چند پزشک مراجعه کرد، هر روز یک مشت قرص می خورد و بیشتر روز و شب خواب بود، من با خاله ها درگیر شدم، هر دو از طریق وکیل خود علیه من شکایت کردند و ترتیبی دادند که من حتی حق عبور از در خانه و محل کارشان را نداشتم، از سویی ظریفه دچار یک ناراحتی شدید روده و معده شده بود و من نگران او را مرتب به بیمارستان می بردم مادر در وضع خاصی میان خواب و بیداری بود، با تلاش شبانه روزی من، ظریفه به بهبودی نسبی رسید.
در آستانه نوروز بود که مادر خبرداد خاله بزرگم به بیماری سرطان دچار شده، سرطان بیشتر بدن او را گرفته، شدیدا ترسیده، من پیشنهاد دادم به عیادتش برویم، مادرم راضی نبود، ولی هر دو راه افتادیم. خاله را به بیمارستان انتقال داده بودند. خود را به بالین او رساندیم، بعد از دو عمل جراحی حال و روز خوبی نداشت، ولی دست مادرم را چسبیده بود و رها نمی کرد و مرتب می گفت باید مرا ببخشی. مادرم در شرایطی نبود که در بیمارستان بماند، ولی من آنجا ماندم و به خاله بزرگم گفتم هر کاری دارد به من بگوید، خیلی غمگین با صدای گرفته ای گفت با تو خیلی کارها دارم، فقط بگذار نفسم بیاید بالا، دعا کن آنقدر زنده بمانم که خیلی خطاها را جبران کنم.
سه روز بعد خاله مرا صدا زد، از همه خواست تنهایمان بگذارند، کنارش نشستم، گفت من به مادرت و پدرت، به شماها خیلی ظلم کردم، من همین دیروز سهم خودم و خاله دیگرت را به مادرت بر گرداندم، ما هیچ حقی در این آرایشگاه نداریم، ما دو سارق بودیم. درهمان حال دست مرا گرفت و گفت قصه خیانت پدرت ساخته و پرداخته من بود، من به همه دروغ گفتم. من زندگی پدر و مادرت را از هم پاشیدم! دستم را کشیدم و در تمام طول راه گریستم، برای مادرم که فریب خواهرانش را خورد، برای پدرم که فریادش را هیچکس نشنید و او را همه رها کردیم و آمدیم. همان شب درحضور ظریفه و دوستان مادرم، همه چیز را توضیح دادم، مادرم از جا برخاست، جان دوباره گرفت و از من قول گرفت پدرم را به خانه بیاورم. من ده روز بعد راهی ایران شدم، پرسان پرسان پدرم را در یک آپارتمان کوچک و نیمه تاریک در اطراف نارمک پیدا کردم، چنان شکسته و پیر شده بود، که او را نشناختم. با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت باورم نمی شود، یکبار دیگر تو را می بینم. گفتم برای بردن ات آمده ام، گفت من انقدر شکسته ام، که توان کوچ ندارم، برای من دیگر دیر است. گفتم بدون تو بر نمی گردم.
20 روز طول کشید، تا همه چیز را آماده کردیم و به ترکیه آمدیم، من خیلی ساده و بیریا همه چیز را برای کنسول گفتم، صداقت حرفهایم را باور کرد و بدون تامل به پدرم ویزا داد، وقتی درون هواپیما به سوی نیویورک می آمدیم، پدرم به خواب عمیقی فرو رفته بود، انگار سالها بود نخوابیده بود. شب وقتی در خانه را زدم، مادرم با صدای گرفته گفت تنها که نیامدی؟ چند لحظه بعد زیر سقف خانه ما، همه بغض ها بعد از سالها ترکید، هق هق گریه ها بند نمی آمد.

1464-88