1464-87

پژمان از بربنک کالیفرنیا:
جلوی چشمانم فرشته ها در رفت وآمد بودند

من زمانی با آزیتا ازدواج کردم، که با حقوق بالایی در یک شرکت بزرگ نیمه دولتی در ایران کار می کردم، خانه و زندگی مستقل داشتم، در حد توان خود خرج می کردم و بقول آزیتا از شوهر خواهرهایش یک سروگردن بالاتر بودم. متاسفانه طوفانی زندگی و سرنوشت مرا در ایران از هم درنوردید، شرکایم با ناجوانمردی همه سهم مرا با تهیه مدارک قلابی و نفوذی که داشتند بالا کشیدند و مبلغی ناچیز به من دادند و به کلی دست و پایم را بستند.
آزیتا به شدت ناراحت و غمگین بود، او دیگر نمی خواست در ایران بماند و شاهد سرزنش های شبانه روزی اطرافیان باشد. همزمان او جنین خود را از دست داد و مدتی بستری شد، بعد هم از من خواست به هر طریقی شده ایران را ترک کنیم، مرتب می گفت حاضرم درخارج گرسنگی بکشم، ولی در ایران زیر نگاه های سنگین دوست و آشنا نباشم.
من خانه کوچک ولی زیبایمان را فروختم و با همان دستمایه، راهی شدیم. ابتدا به هند رفتیم، چون دو سه تا از دوستانم در هند بودند. 4 ماه زندگی در هند، با بیماری و حساسیت های پوستی و تنفسی همراه بود، از آنجا به ترکیه رفتیم، خوشبختانه فضای آشنای ترکیه و دیدار ایرانیان بسیاری که در هتل ها و پانسیون ها زندگی می کردند، به ما روحیه داد. بدنبال راه های خروج رفتیم، تا سرانجام تنها راه را در پناهندگی مذهبی دیدیم، یک کلیسا به ما کمک کرد، تا 14 ماه در استانبول زندگی کنیم و بعد راهی امریکا بشویم. آزیتا می خواست به مجرد ورود هر دو کار کنیم، زندگی مان را بسازیم و در ضمن بچه دار شویم، تا شایعه عقیم بودن او در ایران پاک شود.
برخلاف خیلی از پناهندگان، که ابتدا سعی می کنند با حقوق و مقرری دولتی، روزگار را بگذرانند، ما از همان ماه سوم مشغول کار شدیم، من در یک رستوران و آزیتا در یک آرایشگاه مشغول بکار شد. هر دو سخت کار می کردیم، گاه از ساعت 7 صبح تا 10 شب مشغول بودیم. درآمدمان خوب بود و خرج مان بسیار اندک، بطوری که در طی 2 سال مبلغ قابل توجهی پس انداز کردیم، هر دو علاقمند خرید یک آپارتمان بودیم، که با خیال راحت بچه دار شویم. رسیدن به این آرزو زیاد سخت نبود، در سال چهارم، خانه کوچکی خریدیم. آزیتا مرتب تصاویری از زوایای خانه، که بسیار بزرگ و شیک بنظر می آمد، برای خانواده اش می فرستاد و خبر می داد که هر دو کار می کنیم و درآمد بالایی داریم و در تدارک ادامه تحصیل در دانشگاه هستیم، در ضمن به زودی بچه دار می شویم.
آزیتا در همه مراحل بارداری خود، عکس و فیلم برای مادر و خواهرانش می فرستاد و به آنها می گفت به همه اطلاع بدهند، که او عقیم و نازا نیست! در ماه های آخر بارداری آزیتا، با اصرار من، دست از کار کشید و در خانه استراحت می کرد، ولی متاسفانه با وجود تلاش پزشکان، آزیتا جنین را از دست داد، ولی پزشکان نظر دادند هنوز هم امیدهایی وجود دارد من هیچ عجله ای نداشتم، ولی آزیتا اصرار داشت باید هر چه زودتر حامله بشود.
حاملگی تازه آزیتا، او را خیلی خوشحال کرد، ولی من را نگران ساخت، چون می ترسیدم بلائی سر خودش بیاید، ولی عجیب اینکه این بار دوقلو وضع حمل کرد و هر دو دخترها سالم و سرحال پا به زندگی گذاشتند و آزیتا صدها عکس از آنها به ایران فرستاد. تا همه بدانند که او دوقلو وضع حمل کرده و بچه ها هم در کمال سلامت هستند.
بعد از تولد بچه ها، دوسه ماهی آزیتا دچار نوعی افسردگی و اضطراب شده بود، که پزشکان می گفتند گاه برای کسانی که چند بار به دلیلی سقط جنین کرده اند، پیش می آید و به مرور بهبود می یابند و بعضی ها متاسفانه این ناراحتی را با خود تا سالهای آینده می برند، من دلم نمی خواست آزیتا کار کند، ولی خودش می گفت یک پرستار روزانه برای بچه ها استخدام می کند و خود سرش را با کار روزانه گرم می کند، تا بمرور افسردگی ها دست از سرش بردارند. در این میان آزیتا کمی چاق شده بود و اصرار داشت ورزش کند، من هم اعتراضی نداشتم، تا یکروز خبر داد با راهنمایی یک همکارش، در یک باشگاه ورزشی، یک مربی گرفته، تا در مدت 6 ماه به اندام دلخواه خود دست یابد.
از روزی که آزیتا به دنبال ورزش رفت، دیگر از درآمدش برای هزینه های زندگی مان برداشت نمی کرد و می گفت چیزی نمی ماند، که به خانه بیاورد. من احساس می کردم اخلاق آزیتا عوض شده، لباس هایی می پوشد که برازنده سن و سال او نیست، آرایشی می کند که به او نمی آید. ولی اگر هم حرفی میزدم، عصبانی می شد و می گفت بگذار جوانی ام را بکنم، بگذار از زندگیم لذت ببرم، بگذار از افسردگی و خمودگی بیرون بیایم.
در این میان رابطه زناشویی ما مختل شده بود، من کمی نگران و کنجکاو شدم و یکروز سرزده به همان باشگاه رفتم، از دور به تماشا ایستادم و دیدم که درواقع آزیتا و مربی اش، چون دو عاشق با هم رفتار می کنند، مرتب همدیگر را بغل می کنند و یکی دو بار هم از هم بوسه گرفتند، دیدن آن منظره مرا به شدت عصبانی کرده بود. همه بدنم می لرزید، قدرت جلو رفتن نداشتم، می ترسیدم فاجعه ای ببار بیاورم. ولی عاقبت جلو رفتم، برخود کمی مسلط شدم، آزیتا از دیدن من کاملا جا خورد، پرسید اینجا چه می کنی؟ گفتم آمده ام فیلم عاشقانه تو را تماشا کنم! جلو آمد و به صورتم سیلی محکمی زد و گفت تو حق توهین نداری، گفتم من توهین نکردم، من به چشم خود دیدم! فریاد زد بیا برو بیرون یا سکیوریتی را صدا میزنم! مربی اش جلو آمد و مرا چنان به سویی هل داد که نقش زمین شدم. قبل از اینکه از خود دفاع کنم، دستهای مرا از پشت گرفت و به یک سکیوریتی گردن کلفت سپرد، که مرا بیرون بیاندازد.
کمی دورتر از آن باشکاه درون اتومبیل خود نشستم و بر بخت بدم گریستم، برای بچه هایم گریستم، برای آینده سیاهی که در پیش داشتم گریستم. آزیتا دیرهنگام به خانه آمد و گفت همین فردا برای طلاق اقدام کن و از همین امشب هم برو بیرون. گفتم هیچ جا نمی روم، این جا می مانم، گفت پس من میروم، فقط یادت باشد، خانه مال من است، حساب مشترک بانکی راهم خالی کردم. چون احتیاج دارم، گفتم بچه ها چه میشوند؟ گفت بچه ها هم مال تو، من حوصله بچه داری ندارم. همین که همه فهمیدند من عقیم نیستم، کافی است.
با کمک یک دوست مشترک، اقدام به طلاق کردیم، در دادگاه وقتی آزیتا گفت مسئولیت بچه ها را به من میدهد و در ضمن معلوم شد 35 هزار دلار پس اندازمان را برداشته، قاضی نظر داد یا پولها را برگرداند، یا از خیر خانه بگذرد، که او خیلی راحت از خانه گذشت. طلاق گرفت و رفت. من اصلا باورم نمی شد، ناگهان من ماندم و دو قلوها و هزاران مشکل و دردسر و نگرانی و اینکه واقعا برسر این دو پرنده کوچولو چه خواهد آمد؟ همه همسایه ها، که امریکایی و کانادایی و چند تن هم چینی بودند، در جریان زندگی غمبار من قرار گرفتند و جلوی خانه که مرا می دیدند همدردی می کردند و آنها که در طی سالهای گذشته، با ما کاری نداشتند روزها در غیبت من برای بچه ها غذا تهیه می کردند و گاه به آنها سر می زدند، و مادری میکردند. شبی بچه ها به شدت تب کرده، گریه می کردند، بی تاب بودند، من دستپاچه و نگران توی خانه راه می رفتم و نمی دانستم چه کنم، هنوز از نیمه شب نگذشته بود، که زنگ خانه به صدا در آمد، دو خانم همسایه به درون آمدند، به سراغ بچه ها رفتند، از من خواستند بروی مبل استراحت کنم، من از شدت بی خوابی و خستگی خوابم برد ، گاه چشم باز می کردم، می دیدم سایه هایی جلوی چشمانم راه میروند، صداهای گنگی می شنیدم. حدود 6 صبح از جا پریدم، روی میز چای، قهوه و صبحانه حاضر بود. پنج شش خانم همسایه در اتاق ها و آشپزخانه در رفت و آمد بودند و من حیران از خودم می پرسیدم آیا خواب می بینم؟
ساعت 7ونیم صبح، فرشته هایی که تازه می شناختم، مرا روانه کار کردند و گفتند نگران نباش، بچه ها اینک دهها مادر و دهها برادر و خواهر دارند. من از شوق تا جلوی دفتر کارم، درون اتومبیل اشک می ریختم و از خدایم می پرسیدم چگونه باور کنم این همه مهر و صفا و عشق را؟

1464-88