1464-87

مسعود ازکانادا:
از دور دیدم بر دست های ستاره دستبند زدند

9 سال پیش به دنبال درگذشت ناگهانی پدرم، خانواده بر سر ارثیه، به جان هم افتادند، من از آن شرایط به شدت افسرده وناراحت شدم، تا آنجا که سهم خود را به آنها بخشیدم و به ستاره همسرم پیشنهاد دادم، بکلی از ایران کوچ کنیم، چرا که من چشم دیدن هیچکدام را نداشتم.
ستاره نگران پسرمان سیامک بود، ولی من برایش توضیح دادم، برای یک پسر 9 ساله، زندگی در خارج پرهیجان و شیرین است. من خوب می دانستم ستاره به خانواده خود دلبستگی شدیدی دارد، ولی به خاطر من دل از همه برید و با فروش همه زندگی مان و تبدیل آن به پول نقد، راهی تایلند شدیم، که یکی از آشنایان فامیلی ستاره زندگی می کرد و می گفت تهیه ویزا از اینجا آسان تر است، در ضمن برایتان کار موقت هم دارم. کاروان 3 نفره ما به تایلند رسید، هوشنگ و منیژه به استقبال مان آمدن، الحق در طی دو سه روز، بهترین پذیرایی را از ما کردند، ظاهرا زندگی مرفه و خوبی داشتند، می گفتند در کار سنگهای قیمتی هستند، ولی هر بار تعداد کمی را با خود به کره می برند و می فروشند و بر می گردند.
پرسیدم دردسری ندارد؟ گفت ما بصورت گردن بند و گوشواره و یا در لابلای آستر کت و پاشنه کفش می بریم، اصولا زیاد سختگیری نمی کنند و در صورت پیدا کردن و گیردادن، آنها را بر میدارند و پس نمی دهند.
منیژه مرتب در گوش ستاره می خواند، که بیا با هم برویم، هر بار با دست پر بر می گردیم، شما می توانید قبل از رفتن به امریکا یا کانادا، کلی سرمایه برای خود بسازید، راستش من می ترسیدم، ولی ستاره می گفت اگرواقعا دردسری نداشته باشد، من حاضرم برای زندگی مان ، همه کار بکنم.
بعد ازچند هفته، من در رستوران آنها کار می کردم، ستاره هم روزها از بچه هایشان نگهداری می کرد، دستمزد کمی می گرفتیم، ولی به هرحال دلمان خوش بود که از پس اندازمان نمی خوریم.
درماه دوم، وسوسه های منیژه اثر گذاشت و قرار شد من و ستاره هم با مقداری سنگ قیمتی با آنها همراه شویم، هر دو ترسیده بودیم، ولی چون سنگها به صورت گوشواره و گردن بند و دستبند بود، زیاد ناراحت نبودیم، هر کدام ساک کوچکی هم همراه داشتیم. درست در لحظه کنترل گذرنامه من ساکم را به ستاره دادم تا مراقب پسرمان باشم، یکی از مامورین ناگهان ستاره را به سویی برد و بعد از چند لحظه من از دور دیدم، که به دست های او دستبند زدند، من زانوانم لرزید، به سراغ یکی از پلیس ها رفتم و پرسیدم ماجرا چیست؟ گفت درون ساک همسرت دو سه بسته تریاک بود، به کجا می بردید؟ بعد همه ما را به درون اتاقک های جداگانه بردند و به سئوال کشیدند، مرتب می پرسیدند با چه باندی کار می کنید؟ من هر چه قسم می خوردم روح ما هم از تریاک ها خبری ندارد، گوش نمی دادند، می گفتند تریاک ها را از ایران آوردید؟ شخصی که در کره انتظارتان می کشد کیست؟
هیچکس حرفهای مرا باور نمی کرد. عاقبت من گفتم قرار ما فروش این سنگ ها بود، دوستان ما درباره این سنگ ها حرف زده بودند، یکی از افسرها گفت این سنگ ها که قلابی است، شما دارید ما را فریب می دهید؟ من تازه فهمیدم دوستان نازنین مان ما را به چه دردسر بزرگی انداخته اند. به شدت ناراحت بودم، که ساک خودم را به ستاره دادم، با خودم می گفتم من یک مرد بودم، شاید راه هایی برای نجات پیدا می کردم، ولی برسر ستاره چه خواهد آمد؟ البته همه ما را دستگیر کردند، ولی تنها در ساک ستاره و منیژه تریاک پیدا کردند، من وهوشنگ را آزاد کردند و هوشنگ از ترس ناپدید شد، من هرچه پول نقد پنهان کرده بودم بیرون آورده و بلافاصله به سراغ یک وکیل رفتم و همه چیز را برایش توضیح دادم، گفت امکان حبس ابد وجود دارد، من که احساس عذاب وجدان می کردم، از او خواستم هر کاری می تواند برای نجات ستاره بکند.
بعد از ده روز جلسه دادگاه تشکیل شد، در آنجا فهمیدم ستاره گفته شوهرم از هیچ چیز خبر نداشت، من به تشویق منیژه این ساک را حمل کردم. این اقدام ستاره مرا بیشتر شرمنده کرد، او حتی در آن شرایط هم به فکر نجات من بوده، در یک لحظه با او روبرو شدم، فقط گفت از پسرمان مواظبت کن، من می دانم که تو مرا از این زندان نجات می دهی، ولی اگر تو دستگیر می شدی، من کاری از دستم بر نمی آمد. من از فردا با همه نیرو بدنبال نجات ستاره رفتم، بعد از مدتی فهمیدم وکیل کارآمدی ندارم، به سراغ وکیل دیگری رفتم، او به هر دری زد، ولی به جایی نرسید. بعد از مدتی ملاقات ها هم قطع شد، و من سرگشته نه روی بازگشت به ایران را داشتم و نه توان ماندن در تایلند را. با یکی از دوستانم در گرجستان حرف زدم، گفت بیا اینجا ویزا راحت تر می گیری، من با تردید به گرجستان رفتم و عجیب اینکه بعد از دو هفته بدلیل سابقه کار در اتاق عمل، ویزای کانادا گرفتم و به سوی تورنتو پرواز کردم، همه فکرم این بود که در آنجا اقدام کنم، وکیل با تجربه و قدرتمندی پیدا کنم.
در تورنتو خیلی زود در یک مرکز پزشکی کار گرفتم، با کمک آنها یک دوره فشرده را گذراندم و آنها هم برای اقامت من اقدام کردند و هم حقوق نسبتا کافی برایم در نظر گرفتند.
من مرتب به آدرس زندان نامه می نوشتم، ولی جوابی نمی آمد، تا بعد از دو سال، که امکان خروج پیدا کردم، راهی تایلند شدم و به هر طریقی بود، به ملاقات ستاره رفتم، اصلا باورم نمی شد، به اندازه 10 سال پیر شده بود، بر صورت مهربان اش چروک های عمیقی نشسته بود، در همان حال به من دلداری می داد و می گفت در زندان درس انگلیسی میدهم، ترجمه می کنم، با خیلی از مسئولان صمیمی شده ام، مطمئن هستم راهی برای نجات پیدا می کنم، من برگشتم ولی دلم پر از غم بود، با یک وکیل حرف زدم، اقداماتی را شروع کرد، ولی بعد از 8 ماه گفت بی فایده است، آن سرزمین برای خود قوانینی دارد، که تلاش ما بی نتیجه می ماند، بهتر است دست بکشی و بروی بدنبال آینده خودت و پسرت. این حرفها اذیتم می کرد، ولی هنوز نا امید نبودم.
به هر صورت به زندگیم ادامه می دادم، برای پسرم همه امکانات را فراهم می ساختم، با وجود زنان کارآمد و خوب و نجیب در دور واطرافم و توصیه ها و تشویق های دوستان و همکاران، سعی می کردم، از همه دوری کنم و جای خالی ستاره را با هیچکس عوض نکنم. چون ستاره همیشه یک زن نجیب وفادار، مهربان ومادری استثنایی بود او در همان شرایط نیز مرتب برای پسرمان هدیه می فرستاد. یک شب که با پسرم حرف میزدم، گفت چرا مادرم را در آن سرزمین غریب رها کردی؟ فکر نمی کنی هنوز راهی برای نجات او وجود دارد؟ من هرشب خواب مادرم را می بینم، که چشم به در زندان دارد تا ما به سراغش برویم.
حرفهای پسرم مرا تکان داد، از خودم پرسیدم به جز غصه خوردن به امید معجزه نشستن در این مدت چه کرده ام؟ جوابی نداشتم، به همین جهت یک تصمیم عجیب گرفتم، یادم هست لحظه ای که در آن روز تاریک راهی فرودگاه بودیم، یک عکس دستجمعی گرفتیم، که هنوز آن عکس را داشتم، در آن عکس، ساک محتوی تریاک دست من بود، من با همان عکس راهی تایلند شدم، آنقدر گشتم تا آن قاضی را در یک دادگاه جنایی پیدا کردم. جلوی در دادگاه در برابرش ایستادم و گفتم من آمده ام برای جرمی که سالها پیش انجام داده ام، خودم را تسلیم کنم. با حیرت مرا نگاه کرد و گفت چه جرمی؟ چه زمانی؟ چه دادگاهی؟ من برایش همه چیز را توضیح دادم وهمان عکس را هم به دستش دادم. گفت روز سه شنبه بیا به دادگاه جنایی، به اتاق شماره 4.
من سر ساعت به آنجا رفتم، با دو قاضی دیگر منتظرم بودند، به من گفتند همه چیز را توضیح بدهم. من از دعوت هوشنگ و منیژه گفتم، از وسوسه هایشان. از فریب من و ستاره، از بی خبری مان، از آن روز شوم و تاریک گفتم و اشک ریختم و فریاد زدم ترا بخدا مرا پشت میله ها بفرستید، همسرم گناهی ندارد، او را آزاد کنید.
هر سه قاضی یک ساعتی از سالن دادگاه خارج شدند و بعد من ناگهان با ستاره روبرو شدم که شکسته تر از گذشته وارد شد و کنار من ایستاد. خانمی ورقه ای را که به دست داشت خواند که من و ستاره هیچکدام عامل این حادثه نبودیم، عاملین اصلی اینک در زندان هستند و همان قاضی سابق دادگاه ما گفت اقدام انسانی تو و وجدان بیدار تو، نشان میدهد که من آنروز در قضاوت خود عجله کردم، اینک شما هر دو آزاد هستید بروید.
ستاره در آغوش من گم شد و قبل از آنکه من از آن قاضی باوجدان و استثنایی تشکر بکنم، از دادگاه خارج شده بود و من فردای آنروز ستاره را بعنوان بزرگترین سورپرایز زندگی پسرم، با خود به تورنتو آوردم و دیدم که چگونه صورت ستاره دوباره شکفت و سیامک پر از انرژی و شادی شد.

1464-88