1464-87

آرش از نیویورک:
گرگی درنده در لباس دوست

تا آنجا که من یادم می آید، پدر و مادرم عاشق هم بودند، پدرم همیشه و همه جا، چون سایه به دنبال مادرم می رفت، مادرم درغیبت پدرم، همه جا بوی او را به مشام می کشید. همه فامیل و آشنایان، آنها را لیلی و مجنون صدا می زدند. من وخواهرم لیلا به خاطر این عشق، زندگی مان پر از آرامش و مهرو صفا بود. من به چشم می دیدم، که خیلی از مردها چشم به مادرم دارند و بسیاری از زنها از پدرم ستایش می کنند. ولی آنها چشم و گوش شان بسته بود.
من 10-11 ساله بودم، که شاهرخ یکی از صمیمی ترین دوستان پدرم از امریکا به ایران آمد، می گفتند او از موفق ترین و ثروتمندترین ایرانیان نیویورک است، برای همه سوقات های گران قیمت آورده بود. پدرم با اصرار او را به خانه خودمان دعوت کرد، و از همان شب اول، دیگر دوستان و فامیل را دعوت کرد، تا دور و بر شاهرخ باشند، مادرم همه هنرهای آشپزی و پذیرایی خود را بکار گرفته بود تا مهمان عزیزمان، سرشار از رضایت باشد.
من با همه سن و سال اندکم، خیلی زود متوجه نگاه های هوسباز شاهرخ به مادرم شدم، او با چشمان خود مادرم را همه جا تعقیب می کرد بارها در غیبت پدرم، از مادرم تعریف و ستایش های اغراق آمیز می کرد، او را با ستاره های سینما مقایسه کرد، او را ونوس صدا میزد و می گفت امیدوارم هوشنگ شوهرت قدر تو را بداند، باید به پایت جواهر بریزد، باید دنیا را به تو هدیه کند، باید با تو همه سرزمین ها را زیر پا بگذارد، باید تاج برسرت نهد.
مادرم که کمتر این گونه ستایش ها را شنیده بود، صورتش گل می انداخت و تشکر می کرد و می کوشید با حرکات و رفتارش همچنان تحسین مهمان مان را برانگیزد، برای اولین بار می دیدم که مادرم در خانه و در برابر یک مرد غریبه، دامن کوتاه می پوشد و آرایش می کند.
یک شب که پدرم دیرتر به خانه آمد، شاهرخ درباره خانه و زندگی خود در امریکا حرف زد و گفت این همه ثروت مرا زنی چون تو باید اداره کند. چرا حداقل یک ماه به امریکا نمی آئی، تا با دنیای تازه ای آشنا شوی؟ مادرم می گفت من بدون هوشنگ هیچ جا نرفته ام، شاهرخ می گفت با خواهرم به نیویورک بیا، یک ماه بمان، اگر دوست داشتی، هوشنگ را هم می آوریم.
این حرفها دلم را می لرزاند، دلم را به شور می انداخت. می خواستم با پدرم حرف بزنم، ولی با توجه به روحیاتی که از او می شناختم، جرات نداشتم. فقط یکبار گفتم پدرجان، آقای هوشنگ چقدر اینجا می مانند؟ پدرم گفت هر چقدر دلش بخواهد، او نازنین ترین دوست من است من و شاهرخ از بچگی با هم بزرگ شدیم، او می خواهد در اینجا با من شریک بشود و سرمایه گذاری کند.
من دهانم بسته شد، ولی دلم همچنان شور میزد، تا یکروز که از مدرسه برگشتم، دیدم همه حرف از سفر مادرم میزنند، اینکه به زودی با رویا خواهر شاهرخ راهی امریکا میشود. پدرم خوشحال بود، می گفت مادرت میرود تا شرایط زندگی در امریکا را بررسی کند، شاید به زودی همه رفتیم نیویورک، یک رفیق خوب چون شاهرخ داریم، او زندگی همه ما را عوض می کند.
مادرم با اشک از من و پدر و خواهرم جدا شد و رفت، قرار بود مرتب تلفنی باهم حرف بزنیم، دو سه هفته در آنجا بماند و بعد پدرم را در تصمیم گیری سرنوشت سازش کمک کند. مادرم تا 10 روز مرتب زنگ می زد، ولی کم کم تلفن ها قطع شد و شاهرخ بهانه آورد که به اتفاق خواهرش در سفر هستند و امکان تلفن وجود ندارد.
کم کم نگرانی را در چهره پدرم می دیدم، من یک شب گفتم پدرجان، کی مادر بر می گردد؟ گفت فکر میکنم دارد همه جا را بررسی می کند، او زن هوشیاری است، او خوب میداند من چه می خواهم و آیا صلاح است ما دست به چنین نقل و انتقالی بزنیم یا نه؟
دلواپسی پدرم کم کم جدی شد، یک شب که در خواب بودم، شنیدم که پدرم فریاد میزد: یعنی چه؟ به این زودی ها بر نمی گردی؟ تو یک مادر هستی، دو تا بچه اینجا چشم به در دارند، اصلا باورم نمی شود، یعنی عاشق ترین زن عالم در مدت دو ماه این چنین عوض شده؟ و بعد گوشی را گذاشت، من می خواستم بپرسم چه شده، ولی احساس کردم پدرم خیلی عصبانی است. در ماه چهارم بود که پدر در برابر دلتنگی های من و لیلا گفت متاسفانه مادرتان بر نمی گردد، او طلاق می خواهد، لیلا پرسید برای چی طلاق می خواهد؟ پدر گفت برای اینکه با شاهرخ ازدواج کند.
من و لیلا کاملا جا خورده بودیم، لیلا گریه می کرد و من زیر لب به شاهرخ خان فحش می دادم، پدرم گفت اصلا خودتان را ناراحت نکنید، سرنوشت ما چنین بوده، فقط سر و صدای آنرا در نیاورید، من دلم نمی خواهد آبرویم نزد فامیل و آشنایان برود. بهانه می آوریم، که مادرت یک ناراحتی زنانه داشت، باید ماهها آنجا بماند تا عمل کند.
هر دو دلمان برای پدر می سوخت، پدری که به راستی بی همتا بود، فداکار، مهربان، مسئول، از خود گذشته و بسیار نجیب و اصیل. با وجود تلاش ما، ماجرا خیلی زود ابتدا در فامیل مادرم و بعد اطرافیان، خانواده پدرم برملا شد، بسیاری پدرم را سرزنش کردند، که مار در آستین خود پرورش داده بودی!
پدرم خیلی زود از سوی زنان زیبا و مجرد فامیل و آشنا محاصره شد، ولی تن به هیچ دوستی و رابطه ای نداد، مرتب می گفت مسئولیت شما، آنقدر سنگین است که به من فرصت تشکیل زندگی دوباره را نمی دهد. مهر و توجه پدر چنان گرم و صمیمی و همه جانبه بود، که ما بکلی فراموش کردیم مادر داشتیم. چون پدر همه امکانات زندگی راحت، تحصیل و سفر، یافتن دوستان خوب را فراهم ساخته بود، گاه برای خوشحالی ما، به هر بهانه ای درخانه پارتی بر پا می داشت تا بچه های فامیل وهمکلاسی ها دور وبرمان باشند، یا حتی هزینه های سفر بعضی هم سن و سالان ما را می داد، تا به سفر برویم و خوش باشیم. من و لیلا دبیرستان را تمام کردیم، پدر اصرار داشت ما در بهترین دانشگاهها تحصیل کنیم، با عموی بزرگ مان در لندن حرف زد، ترتیبی داد که ما هر دو به لندن برویم و در یک آپارتمان اجاره ای نزدیک و روبروی خانه عموجان زندگی کنیم و او مراقب تحصیل و زندگی ما باشد.
خوشبختانه دو دخترعموی تقریبا هم سن خود داشتیم، که بهترین راهنما و یاور ما شدند، من رشته حقوق و لیلا رشته پزشکی را دنبال کرد، ما همه ساله حداقل 4 ماه در ایران نزد پدر بودیم و در طول سال هم پدر مرتب به ما سر میزد و نمی گذاشت هیچ کم وکسری داشته باشیم. من تازه دانشکده حقوق را تمام کرده بودم، که یکی از دوستان قدیمی مادرم را در لندن دیدم، برایم از سرنوشت غم انگیز مادرم گفت، اینکه شاهرخ بعد از 4 سال، با ورود زن دیگری در زندگیش، مادرم را به مرور در قرص های مسکن و مخدر قوی و مشروب غرق کرده و او را تا مرحله ای برد که دست به خودکشی زد و تا 5 روز هیچکس خبرنداشت که او در آپارتمان اش با زندگی وداع گفته است، متاسفانه مادر هیچ پناه و یاوری نداشته، که این توطئه بزرگ را دنبال کند و حق او را بگیرد.
من ابدا دل خوشی از مادر نداشتم، بقولی او را از ذهنم پاک کرده بودم، ولی وقتی ماجرا را برای پدرم گفتم تا چند روز بیمار شد، بعد هم با اصرار از من خواست این ماجرا را دنبال کنم.
من به نیویورک رفتم، در یک دفتر حقوقی کار موقتی گرفتم، دوباره بورد را در آنجا گذراندم و رسما کار وکالت را شروع کردم، لیلا هم به نیویورک آمد. از طریق دوستان قدیمی مادرم، همه مدارک و شواهد و حتی اسناد پزشکی قانونی، بیمارستان و دکترهای معالج مادرم را تهیه کردم و با کمک وکلای معروفی که می شناختم، با دادستان دیدار کردم و پرونده شکایت خود و پدرم را گشودم. همه چیز ثابت می کرد، که شاهرخ در طی 30 سال، چنین بلایی را بر سر چندین زن دیگر هم آورده بود، با ورود چهره تازه و جوان تر، همراه و همسر قبلی خود را خیلی راحت به مرگ سپرده، مرگی بی صدا و خاموش، که هیچ رد پایی هم برجای نگذاشته بود. من با کمک همان دوستان، به آشنایان و فرزندان و شوهران دو سه نفر از آنها دست یافتم و آنها را هم وارد این پرونده کردم.
یکروز بعد از ظهر، شاهرخ خان را در دفتر کارش درحال معاشقه با منشی 20 ساله اش دستگیر کردند و با یک پرونده ضخیم و پر از مدرک و سند و شاهد به پشت میله های زندان روانه کردند و عجیب اینکه درست در روز دوم ورودش دچار سکته مغزی شد و نیمه فلج به بیمارستان انتقال یافت.
آخر همان هفته پدرم با همراه زندگیش، خانم بسیار مهربان، فهمیده و اصیلی، که مدتها به پای پدرم نشسته بود، تا او به آرامش برسد، به نیویورک آمدند، من و لیلا و دوستان قدیمی مادرم در نیویورک، یک جشن کوچک برپا داشتیم، تا پدرم عاقبت رضایت داد با آن خانم رسما ازدواج کند و یک طلسم قدیمی را بشکند، درحالیکه خیلی زود دادگاه بالاترین خسارت را از اموال شاهرخ خان، به پدرم انتقال داد.

1464-88