1464-87

کیوان از لس آنجلس:
شهناز سوغاتی از دبی بود

بعد از 34 سال دوری از ایران، تصمیم گرفتم به دیدار خانواده بروم، ولی در آخرین لحظات، برادرم زنگ زد و گفت راستش چون تو چند بار در تلویزیون های ایرانی، شعار سیاسی دادی و برای نجات ایران نسخه پیچیدی، بهتر است به ایران سفر نکنی، می ترسم در همان لحظه ورود به فرودگاه، یکسره تو را ببرند به زندان اوین و بعد هم یک اتهام جاسوسی به تو ببندند و تا زمان پیری در آنجا ماندگار شوی. گفتم ولی من دوستان زیادی دارم، که خیلی بیشتر از من در تلویزیون ها شعار دادند، در تظاهرات شرکت کردند، زیر اعلامیه ها را امضا نمودند، ولی خیلی راحت به ایران رفتند و هیچ مشکلی هم نداشتند. برادرم گفت بهرحال چون ما از یک خانواده قدیمی و صاحب نام هستیم، فرق می کند، هنوز بعد از سی و چند سال، وقتی به ادارات مختلف می روم، خیلی ها پدر وعموهایمان را می شناسند.
گفتم بهرحال من دلتنگ همه تان هستم، گفت بیا دبی، همه می آئیم اونجا، یک آپارتمان بزرگ اجاره می کنیم، همه مان میرویم اونجا، صمیمی و گرم دورهم خواهیم بود، همانجا میزنیم، می خوانیم و خرج رستوران هم نداریم. گفتم من آماده هستم، گفت درست 25 روز دیگر در دبی همدیگر را می بینیم، ما زودتر می رویم، گفتم اجازه بدهید من زودتر بروم، هزینه ها را می پذیرم، گفت پس باید من هم بیایم، که هزینه ها بالا نرود، من زبان مردم را بهتر می دانم.
23 روز دیگر من آنجا بودم، برادر کوچکترم از ایران آمده بود، یک آپارتمان مبله 4 خوابه را دراختیار گرفتیم، که مجهز و مدرن و کامل بود، 3 روز بعد بقیه از راه رسیدند، چه روزها و شبهای پرشور و احساسی را با هم گذراندیم، یک لحظه اشکهای ما بند نمیآمد، خانواده با خود صدها عکس و فیلم و خاطره آور آورده بودند، که هر کدام برای من کلی ارزش داشت.
در طی 9 روز، همه تورهای داخلی دبی وحتی دیگر نقاط را رفتیم، جمع 18 نفری ما پر از مهر و صفا بودند، همه چیز برای خوشحال کردن من آماده بود، تا سرانجام یک شب به پیشنهاد برادر بزرگم، به یک کاباره رفتیم، که یک خواننده معروف که از لس آنجلس آمده بود می خواند. من یک لحظه برای تازه کردن نفس، از کاباره بیرون آمدم، خانم جوانی، که او را درون کاباره دیده بودم، جلو آمد و گفت شما از امریکا آمده اید؟ گفتم چطور؟ از کجا فهمیدید؟ گفت ما مسافران امریکایی را ازدور می شناسیم، گفتم چه کاری از دستم بر می آید؟
گفت ترا بخدا مرا با خودتان ببرید امریکا! حیرت زده پرسیدم چرا؟ گفت نامزدم مرا به دبی آورده، تا وادارم کند خودفروشی کنم، چون می خواهد چند تا کامیون بخرد، گفتم چرا شکایت نمی کنی؟ گفت کجا شکایت کنم؟ اگر هم برگردم پدر و مادرم مرا به خانه راه نمی دهند، در یک خانه 14 نفره، دیگر جایی برای من نیست، گفتم چند وقت است آمدی اینجا؟ گفت امروز آمدم، من در حال تحصیل بودم، نامزدم اصولا کارش همین است، دو سه تا دختر دیگر هم با خود آورده، آدم خطرناکی است ترا بخدا به من کمک کن.
به شدت ناراحت شدم، نمی دانستم چکنم، دختر جوان دستم را چسبیده بود و رها نمی کرد، گفتم بدنبال من بیا، بعد به سرعت با آسانسور رفتیم پائین، آن سوی خیابان یک هتل دیگر بود، یک اتاق گرفتم، او را در آنجا جای دادم و گفتم نیمه شب میروم سراغش. از خوشحالی گریه می کرد، دستهای مرا می بوسید و دعایم می کرد.
دوباره به کاباره برگشتم، همه پرسیدند کجا بودی؟ گفتم یک آشنای قدیمی را دیدم، تا دم هتل اش رفتم، برادرم گفت مراقب باش، اینجا کلاهبردار هم زیاد است، گفتم نگران نباش. بعد هم به تماشای برنامه نشستم، حدود ساعت 2 نیمه شب به بهانه ای از آپارتمان بیرون آمدم و یکسره به آن هتل رفتم، دخترک بیدار بود، با دیدن من به سویم پرواز کرد، خودش را توی بغلم جای داد و گفت خدا را شکر، یک جای امن پیدا کردم، اگر امشب به داد من نمی رسیدید من دیگر از دست میرفتم، من خودکشی می کردم، چون حاضر نبودم در آن شرایط زندگی کنم.
به شدت گرسنه بود و با خواهش برایش غذا سفارش دادم و گفتم فردا صبح به سراغش میروم، گفت من جرات بیرون آمدن از اتاق را ندارم، نامزدم اگر مرا پیدا کند، خیلی راحت سرم را می برد. گفتم برای اینکه به پلیس خبر ندهد حداقل تلفن بزن و بگو با آقایی برگشتی ایران، گفت فکر بدی نیست، همان لحظه با تلفن دستی من زنگ زد، تلفنی که شماره بخصوصی نداشت، من صدای فریاد و ناسزاهای آن آقا را می شنیدم و خوشحال بودم که دخترک را نجات دادم.
فردا باز هم به بهانه دیدار دوستم به سراغ شهناز آمدم، التماس می کرد اورا با خود ببرم، گفت با من موقتا ازدواج کن و به امریکا برسان، بعد رهایم کن، نمی خواهم مزاحم ات باشم.
بعد از پرس وجوی زیاد، سرانجام راه حل ازدواج موقت یا نامزدی را پسندیدم، با خود گفتم جان یک انسان با شرف یک دختر را نجات میدهم با یک وکیل حرف زدم، او نامزدی را سریع تر می دانست. من هم اقدام کردم، خوشبختانه همه مدارک اش را همراه داشت قرار شد من زودتر برگردم، شهناز در همان هتل بماند، تا ویزایش آماده شود بعد راهی شود، وکیل من یک انگلیسی تبار مقیم دبی بود، او قول داد سریعا همه کارها را انجام بدهد و قرارمان این بود که من برای او پول حواله کنم تا هم هزینه های هتل و خورد و خوراک را بدهد و هم بعدا برایش بلیط هواپیما بخرد.
یک ماه ونیم طول کشید تا من شهناز را در فرودگاه لس آنجلس استقبال کردم. با دیدن من پرواز کرد، چنان مرا بغل کرد، که انگار چند سال است با من رابطه دارد وصورتم را بارها بوسید و گفت تو یک انسان نیستی، تو یک فرشته آسمانی هستی، از این ببعد هر پیشنهادی بدهی من انجام میدهم، گفتم نگران نباش، به مرور راه حل پیدا می کنیم.
شهنازاز همان هفته اول آشپزی و خانه داری و حتی شوهرداری را شروع کرد، من که بعد از یک ازدواج با یک خانم اسپانیایی، زندگیم و قلبم خالی بود، حالا با این همه عشق و توجه و پذیرایی، احساس خوبی داشتم، با خود می گفتم شاید این یک شانس بزرگ بود، شاید خواسته خدا بود، که شهناز را سر راه من گذاشت.
به مرور عاشق شهناز شدم، عاشق زنی که می گفت بدون من نفس هم نمی کشد، زندگیم با عشق او پر بود، او شبها یک زن آشوبگر طناز می شد، چنان که من از بعد از ظهر تشنه دیدار و هم آغوشی اش بودم.
بعد از 3 سال که من غرق در عشق و رابطه با شهناز بودم، حامله شد و 2 دختر دو قلو به من هدیه داد، من دیگر دنیا زیر پایم بود، در این فاصله برادرانم زنگ میزدند و می گفتند ترا بخدا زودباور نباش، اینها مارخورده افعی شده اند و من غیرتمند و عصبانی برسرشان فریاد میزدم که شما عشق را نمی شناسید، شما اصالت ها و نجابت های یک زن را تشخیص نمی دهید. یک روز که خسته از سر کار برگشته بودم، جلوی در خانه، با آقایی روبرو شدم، که با چهره برافروخته به سویم آمد، جا خوردم، پرسیدم شما کی هستید؟ گفت من شوهر شهناز خانم هستم. گفتم دیوانه شده اید؟ گفت نه، شما دیوانه شده اید، که با یک زن شوهردار و یک مادر 3 فرزند ازدواج کرده اید گفتم شما مدرکی دارید؟ گفت می خواهید جلوی همسایه هایتان رو کنم؟ گفتم نه بفرمائید داخل خانه، بعد او را به درون بردم، با ورود من، شهناز به آشپزخانه رفت و در را بست.
آن آقا همه مدارک ازدواج اش را همراه با تصاویری از مراسم عروسی و در کنار بچه هایشان جلوی چشمانم گذاشت. من همه وجودم از خشم و ترس می لرزید، گفتم می خواهید چه بکنید؟ گفت هیچ، زنم را به من برگردانید. گفتم ولی شما همسرتان را برای خودفروشی برده بودید دبی! گفت به شما چه ربطی دارد؟
دیدم به تله بدی گیر افتادم، گفتم راه چاره چیست؟ در همان لحظه، شهناز از آشپزخانه بیرون آمد و گفت دویست سیصدهزار دلار بدهید به امان، سرو ته قضیه را هم می آورد، گفتم منظورتان چیه؟ گفت من خبر دارم که شما چنین مبلغی در بانک دارید، بهتر نیست معامله را همین جا تمام کنید. گفتم تو دیگر چرا؟ خندید و گفت ما آنقدر زخمی هستیم، که از این حرفها دردمان نمی آید.
گفتم به من وقت بدهید، کاملا گیج شده بودم، می کوشیدم با کسی مشورت کنم، تا صبح توی خانه راه رفتم و فکر کردم دیدم چاره ای ندارم، حدود ساعت 6 صبح هر دو را بیدار کردم و گفتم من این پول را می پردازم، ولی بچه ها را می خواهم، شهناز گفت هر کدام 30 هزار دلار! از شدت خشم خنده ام گرفت، گفتم چه تضمینی؟ گفت ما بیشتر از شما از هیاهو و قانون این مملکت می ترسیم.
به آنها گفتم تا بعد از ظهر وقت می خواهم، از همانجا یکسره رفتم پیش وکیلم و بعد پلیس، بعد دادستان محلی، در نهایت همان روز غروب هر دو را دستگیر کردند و به زندان فرستادند. شب نمی دانستم با بچه ها چکنم؟ ولی خوشحال بودم، که سرنوشت آنها را از چنان مادری جدا کردم.
شهناز و امان بعد از مدتی به ایران دیپورت شدند و من شب را راحت در بستر بچه ها خوابیدم و اینک با زن مهربان و ساده ای چون خودم چند سالی است زندگی می کنم، که مادر همان دوقلوها شده، زنی از جنس خودم، بدور از آن همه ریا و ظاهرفریبی و خانمان براندازی، شهنازها و امان ها.

1464-88