1464-87

مریم از نیویورک:
باند مردان لذت طلب و ویرانگر

پسرخاله ام شهباز، از نیویورک به دبی آمده بود، تا فامیل وآشنایان را ببیند. من هم با دخترخاله هایم برای گردش و خرید رفته بودم، دیدار شهباز برایم جالب بود، چون او را از دوران نوجوانی اش می شناختم. آنروزها که من دختر 8 ساله ای بودم، شهباز در امریکا ازدواج کرده و صاحب دو فرزند هم شده بود، ولی تنها به سفر آمده و مرتب برای آنها سوقات می خرید.
یک روز که برای خرید رفته بودیم، زیر گوش من گفت چرا یک سری نمی آیی امریکا؟ گفتم امریکا؟! چگونه بیایم؟ گفت برایت دعوت نامه می فرستم، گفتم به چه بهانه ای بیایم؟ گفت بهانه تحصیل در دانشگاه، گفتم کسی باورم نمی کند. گفت من امشب آنرا مطرح می کنم. شب سر میز شام، شهباز حرف از تحصیلات من زد، گفتم بهترین شاگرد دبیرستان بودم، ولی بدلایلی امکان ادامه تحصیل دانشگاهی نیافتم، گفت چرا؟ گفتم پدرم می گوید هزینه سنگینی دارد و نتیجه کم باری! گفت چرا نمی آیی امریکا تحصیل کنی؟ گفتم چه کسی هزینه هایم را بدهد؟ گفت من کمک ات می کنم بیائی، بعد هم یک کار نیمه وقت برایت جور می کنم، هم تحصیل و هم کار، دیگر نیازی به کمک خانواده نداری.
دخترخاله هایم که همه شوهر و بچه داشتند، حسادت و حساسیتی نشان ندادند، ولی گفتند به همین آسانی هم نیست، باید همه دست به دست هم بدهیم و به مرور پدر ومادرت را راضی کنیم، مسلما راه دشواری است، ولی تو عرضه اش را داری.
تا آخرین روز حرکت، شبهاز در گوش من خواند و تشویقم کرد. من در بازگشت با کمک دخترخاله هایم، سرانجام پدرم را راضی کردم، طفلک حاضر شد، هزینه بلیط هواپیما و ده روز سفرم را بدهد، چون نمیخواست، من در خانه هیچکس مهمان باشم. می گفت برو و با همه احساس مسئولیت ات، جوانب را بسنج و تصمیم بگیر، اگر براستی همه چیز درست و منطقی بود، من آماده ام حتی برای تحصیل تو پول قرض کنم.
بعد از 8 ماه، من سرانجام با گذر از مراحل مختلف، دربدری در دو کشور مختلف، خودم را به نیویورک رساندم، شهباز در فرودگاه منتظرم بود، با دیدن من آغوش برویم گشود، من با خجالت او را بغل کردم، صورتم را بوسید و گفت ماهها بود درانتظارت بودم، راستش را بخواهی من همانجا در دبی عاشق ات شدم، من که جا خورده بودم، نزدیک بود روی زمین بیفتم، روی مبلی نشستم، گفتم اصلا نمی فهمم شما چه می گوئید؟ گفت حرف عاشقی میزنم، من آماده طلاق همسرم هستم، من سالها در انتظار چنین زنی بودم، تو همان زن ایده آل منی، تو همان رویای گمشده منی، تو را در هیچ شرایطی نباید گم کنم! من هاج وواج مانده بودم، باور کنید گیج و منگ تا هتل رفتم، خوشبختانه برایم اتاقی در یک هتل کوچک گرفته بود خواست شب را با من بماند، با خواهش او را روانه کردم.
فردا صبح با یک صبحانه کامل و رنگین وارد شد، بارها دستم را بوسید، من عاقبت گفتم آقا شهباز، من اصلا چنین انتظاری نداشتم، گفت یعنی می خواهی دل مرا بشکنی؟ من همه شب و روزم درانتظار تو بود. من می خواهم با تو ازدواج کنم، من می خواهم ترتیبی بدهم که بعنوان همسر من، به دانشگاه بروی، زندگی بسازی، حتی خانواده ات را بیاوری، آن روز بهترین روز زندگی من است.
راستش تصور آن لحظات برای من هم شیرین بود، ولی من دلم نمی خواست بهانه طلاق شهباز باشم، گرچه او مرتب می گفت من باید 3 سال پیش جدا می شدم، بدنبال بهانه می گشتم، حالا تو را پیدا کردم.
شهباز مرا ظاهرا به چند کالج ودانشگاه هم برد، ولی همه جا با بن بست روبرو شدم، چون همه شهریه سنگینی طلب می کردند، پذیرش دانشگاهی می خواستند. من از شهباز می پرسیدم چه باید بکنم؟ می گفت هیچ فقط همسر من بشو، همه کارها روبراه میشود.
من تا آمدم به خودم بیایم، فهمیدم حامله هستم، شهباز عصبانی شد، گفت قرار نبود این چنین سریع حامله بشوی، مگر برای جلوگیری از حاملگی کاری نکردی؟ گفتم حالا که پیش آمده، صبر می کنم تا طلاق را یکسره کنی، بعد ازدواج می کنیم، گفت نه اصلا صلاح نیست، من ترتیبی میدهم تو بطور موقت و مصلحتی با یکی از دوستان من ازدواج کنی، بعد بقیه راه را با هم میرویم، گفتم چگونه؟ گفت ابتدا کورتاژ، بعد ازدواج، سپس طلاق، آنگاه آغاز راه مشترک من و تو.
در آن روزها مرتب پدرم از ایران زنگ می زد، من توضیح دادم، یک خواستگار خوب دارم، اجازه بدهید ازدواج کنم، تا مسئله اقامت من حل شود، بعد هم ادامه تحصیل را دنبال می کنم و در ضمن دیگر نیازی به کمک مالی شما نیست، پدرم جا خورده بود، ولی وقتی حرف از ازدواج زدم، آرام شد و گفت فقط مرا مرتب در جریان بگذار.
با کمک شهباز من کورتاژ کردم و بعد هم به توصیه او، با حسام یکی از دوستان اش ازدواج کردم، تا گرین کارت بگیرم، قرار بود حسام حتی مرا لمس هم نکند، ولی او چند شب بعد با ادعای شوهر رسمی بودن، مرا به رابطه با خود کشید. من اصلا از حسام خوشم نمی آمد، چون او یک آدم لاابالی همیشه مست بود، که سیگار یک لحظه از لبانش دور نمی شد، برای من که نسبت به دود و بوی سیگار حساس بودم، یک عذاب شبانه روزی بود. به شهباز زنگ زدم، خواستم او را ببینم، گفت حسام غیرتی است، صبر کن تا گرین کارت بگیری!
من در یک فست فود تقریبا دو شیفت کار می کردم، شب ها مثل مرده روی رختخواب می افتادم، ولی باز در همان شرایط هم حسام از من انتظار طنازی داشت. یک شب که به شدت خسته بودم و در برابرش ایستادم، گفت طلاق می خواهم، گفتم ولی من هنوز گرین کارت نگرفتم، گفت تو را به یک دوست خوبم معرفی می کنم، اون مرد مهربانی است، زنش تازه مرده، برایت گرین کارت می گیرد!
مثل دیوانه ها شده بودم، در طول روز ضمن کار، با خودم حرف میزدم، شبها در خواب حرف میزدم، می ترسیدم کاملا مجنون بشوم، تا حسام خیلی راحت طلاقم داد و همزمان مرا به یک دوست قدیمی اش که سن و سال پدرم بود معرفی کرد. چنگیز مرد آرام و مودبی بود، ولی از اینکه با او رابطه داشته باشم تنم می لرزید، تا مراحل مختلف این نقل و انتقالات را انجام بدهم، دهها بار مردم وزنده شدم، چون می ترسیدم هر بار به یک بن بست برسم. ناچار شدم چشم ببندم و همسر چنگیز بشوم، گرچه توقع زیادی نداشت، ولی بهرحال من از آن رابطه به شدت نفرت داشتم و هربار که با او به رختخواب می رفتم، انگار توی جهنم بودم، انگار نیمی از عمرم را به هدر داده ام. ولی چنگیز هرچه بود، برخلاف شهباز و حسام، یک مرد با وجدان بود. گاه حاضر بود یک ماه صبر کند، تا من آمادگی رابطه پیدا کنم، بعد هم او آنقدر با من ماند، تا من گرین کارت گرفتم، بعد از جدایی از چنگیز، در یک فروشگاه بزرگ کار گرفتم و شبها به تحصیل ادامه دادم، رشته پرستاری را دوست داشتم، با دل و جان آنرا پی گرفتم، تا عاقبت در یک کلینیک بزرگ به کار مشغول شدم، همزمان با خانمی آشنا شدم، که پدرش دچار ناتوانی جسمی شده و حتی قادر به راه رفتن نبود. او با توجه به شناختی که از من داشت، پیشنهاد داد بعد از ظهر و شب را به کمک پدرش بروم و حقوق بالایی بگیرم. من به دلیل نیاز به آن درآمد پذیرفتم. هرآنچه می گرفتم، یکسره برای خانواده در ایران می فرستادم و در ضمن هیچکس را درجریان این ازدواج ها و طلاق ها نمی گذاشتم. آنها فکر می کردند من ازدواج کرده و شوهری مهربان و عاشق دارم، که حتی به من اجازه میدهد بخشی از درآمدم را برای آنها حواله کنم. من خیلی زود به تام همان آقایی که خانه نشین شده بود، دلبستگی پیدا کردم، انگار پدرم را می دیدم که در آن شرایط به من نیاز دارد، دلسوزی های من، هشیاری های من در موقعیت های حساس و مختلف، سبب شد، تام بارها و بارها از خطر مرگ رهایی یابد و همین علاقه و احترام و وابستگی او و دخترش را به من هرروز بیشتر می کرد.
من سرانجام فهمیدم تام سالها دادستان دادگاههای عالی نیویورک بوده، مردی پرقدرت که حتی نام اش تن مجرمان را می لرزانده است. یکروز که با هم صبحانه می خوردیم، تام پرسید می توانم بپرسم چرا در عمق چشمان تو، همیشه یک غم کهنه خوابیده است؟ و من بعد از سالها سفره دلم را گشودم و بعد ماجراهایی که در طی سالها بر من گذشته بود، برایش توضیح دادم و دیدم که چگونه تام با من گریست و با من مشت بر میز کوبید و بر همه عاملان سالهای پر درد و رنج من لعنت فرستاد.
تام خیلی آرام، بدون اینکه پای مرا به میدان بکشد، با وکلای خود به سراغ یکی یکی هوسبازان حرفه ای ویرانگر رفت و تازه فهمید که شهباز و حسام و حداقل هفت هشت دوست صمیمی دیگرشان سالهاست باند لذت طلبی و سوءاستفاده از زنان بی خبر و تنهایی چون مرا تشکیل داده اند. هرآنچه تام بر سر این عده آورد، حق شان بود. آنها باید روزی عقوبت می دیدند، ولی من سرانجام بعد از 14 سال در آرامش کامل به بستر خواب رفتم. بارها از خواب پریدم و دیدم که تام که چون پدر دوستش دارم، بروی صندلی چرخدارش بر بالین من نشسته و از این آرامش من لذت می برد و گاه در عمق خواب بوسه مهربانش را بر پیشانی ام احساس می کنم.

1464-88