1464-87

مهری از سن دیه گو:
مثل یک پرنده کوچک تا صبح برخود می لرزیدم

من 13 ساله بودم، که با پدر و مادر و برادر و خواهرکوچکترم، راهی اصفهان شدیم، تا با دایی بزرگ و خانواده اش دیدار کنیم، دایی جان برای دومین بار ازدواج کرده، جشن بزرگی برپا ساخته و تقریبا بیشتر فامیل را دعوت کرده بود. پدرم آن روز با سرعتی دور از انتظار می راند، یکی دو بار مادرم هشدار داد، ولی پدرم می گفت بعد از این همه سال، به رانندگی من شک دارید؟ متاسفانه با اشتباه یک راننده دیگر و ناگهانی پیچیدن به سمت راست، پدرم کنترل اتومبیل را از دست داد و درحالیکه مادرم فریاد میزد، اتومبیل ما بدنبال برخورد با دو سه اتومبیل دیگر در گوشه ای ایستاد.
من کاملا گیج شده بودم، صداها را واضح نمی شنیدم، بعد از لحظاتی با جیغ مادرم به خود آمدم، پدرم چنان در این حادثه صدمه دیده بود که انگار نفس نمی کشید، بعد هم از یک بیمارستان سر در آوردیم و آنجا فهمیدیم پدر را از دست داده ایم. مراسم عروسی در اصفهان به هم خورد، ما همه غمگین و سرگشته به تهران آمدیم، همه جا صدای گریه و شیون می آمد و من و برادرم از خود می پرسیدیم چه برسر ما خواهد آمد؟
هرچه بود، یک سالی گذشت، فامیل مراقب ما بودند، هر کدام برای ما قدمی بر می داشتند، پدر بزرگم ما را به خانه خود برده بود، چون پدر به ما محبت و توجه می کرد. تا کم کم صحبت از ازدواج مادر شد، احسان یکی از دوستان قدیمی پدرم خواستگار مادر بود. پدر بزرگم که عقیده داشت، زن بیوه دردسرساز است، به این وصلت رضایت داد، حتی بدهکاریهای خانه ما را پرداخت، تا همه بدون هیچ ناراحتی و دردسر مالی، زندگی تازه را آغاز کنیم. احسان می گفت بهترین پدر برای ما خواهد بود، ما خبر داشتیم که او از همسر قبلی خود دو فرزند دارد، ولی با مادرشان زندگی می کنند.
زندگی تازه بظاهر پر از سفر و تفریح بود، چون احسان عاشق مادرم بود و می گفت از سالهای دور چنین عشقی در قلبش بوده، ولی در سکوت گذشته است، احسان مرد قدرتمند و بسیار جدی و گاه خشن بود. شاید با ما کاری نداشت، ولی در برخوردهایش، ما این خشونت را می دیدیم. مادرم به شدت از او حساب می برد و فرمانبردارش بود.
یک بار که مادر به عیادت دوستش در کرج رفته بود، احسان با اصرار خواهر وبرادرم را به سینما فرستاد و قبل از آنکه من بخود بیایم مرا با تهدید و زور عریان کرده و به من تجاوز کرد، من که مثل پرنده ای بر خود می لرزیدم و اشک می ریختم، که با تهدید او روبرو شدم، که اگر صدایم در آید، مادرم و خواهرم را می کشد، مرا هم به اتفاق برادرم در همان خانه زیر خاک می کند. او حتی یکبار که مادرم در خانه نبود، پشت حیاط خانه، جلوی چشم من یک چاله بزرگ کند و گفت اگر یکبار دیگر گوشه ای کز بکنی، که مادرت نگران شود، همین جا خاک ات می کنم.
من واقعا ترسیده بودم، بعد از آن شب، دو سه بار دیگر هم به سراغ من آمد، هر بار من با همه وجودم از ترس می لرزیدم و تا صبح از درد نمی خوابیدم، ولی جرات ابراز نداشتم، تا عاقبت یک شب که احسان به سفر رفته بود، با مادرم حرف زدم و گفتم می خواهم خودم را بکشم. مادر به صورتم سیلی زد و گفت دیگر این غلط ها را تکرار نکنی، احسان مردی متعصب و غیرتی است، او امکان ندارد به دختر خودش تجاوز کند. من بجز اشک و اندوه کاری از دستم بر نمی آمد و هر شب تا صبح در بسترم بیدار می ماندم و چشم به در داشتم که مبادا احسان باز هم به سراغم بیاید.
احسان کم کم زمزمه آوردن بچه هایش را شروع کرد، اینکه همسر سابق اش عرضه نگهداری از آنها را ندارد، آنها نیاز به پدر دارند، نیاز به خواهر و برادر و مادر دارند، من فقط گوش می دادم، مادرم از ترس حرفی نمی زد و وقتی برادرم اعتراض کرد، احسان شکنجه های او را شروع کرد و به هر بهانه ای به پرو پای او می پیچید، با او درگیر می شد، تا آنجا که برادرم به تنگ می آمد و در برابرش ایستاد و احسان فریاد زد پس از این خانه برو بیرون، من چنین پسری نمی خواهم.
احسان چنان کرد، که برادرم یکروز غروب ساک لباس هایش را برداشته و به بهانه خانه پدر بزرگم، ما را ترک گفت و نفهمیدیم کجا رفت. بعد از 4 سال من فهمیدم احسان به سراغ خواهر کوچکم نیز رفته است، چون انزوا و اشکهای شبانه و از جا پریدن هایش، آنرا ثابت می کرد، یکی دو بار که خواستم با او حرف بزنم، زیر بار نرفت و به بهانه ای به اتاق خود رفت و در را بست.
من باز هم به مادر گفتم احسان با من وخواهرم چه کرده، ولی او هنوز باور نداشت و مرا حسود و دروغگو می خواند، عاقبت من تصمیم گرفتم، از خانه فرار کنم. تازه 19 ساله شده بودم، که در یک کارگاه خیاطی، شغلی پیدا کردم، یک زن بسیار مهربان و دلسوز، شرایط مرا درک کرد و گفت می توانی شبها هم همین جا بخوابی، من اجازه گرفتم خواهرم را هم بیاورم، او با تردید و ترس پذیرفت ، ولی اصرار کرد رد پائی نگذاریم. چون ممکن است ناپدری کار دست همه مان بدهد.
من بعد از 24 ساعت به مادرم زنگ زدم و گفتم نگران من وخواهرم نباش، ما یک پناه خوب پیدا کردیم. مادر گفت دیگر اینجا پیدایتان نشود، چون احسان نقشه قتل تان را کشیده است. گفتم من قبرم را هم قبلا دیده ام، مطمئن باش ما هرگز به آن زندان بر نمی گردیم. خواهرم همانجا با من کار می کرد، در واقع ما باز هم در یک چهاردیواری حبس بودیم، ولی دلمان خوش بود که دیگر شبها با دلهره و ترس به بستر نمی رویم، دیگر نیمه شب هیولایی بنام احسان به سراغ مان نمی آید.
من و شهلا خواهرم شب و روز کار می کردیم، درآمدمان خوب بود، به زیر و بم آن کارآشنا شده بودیم و آن خانم نیز مهربانانه به ما می رسید، ما را مثل دختران خود دوست داشت و با توجه به نفوذی که میان مشتریان خود داشت، با تهیه گذرنامه، ما را در سفری به دبی با خود برد، سفری پر از خاطره بود در آنجا تصمیم گرفتیم دیگر برنگردیم، با راهنمایی یک زن وشوهر سیتی زن امریکا، بدنبال راه هایی برای فرار رفتیم، عاقبت به ترکیه سفر کردیم، در آنکارا بدبنال پناهندگی رفتیم، در آنجا هم یک مادر و دختر مسافر امریکا خیلی یاری مان دادند، حتی حاضر شدند اسپانسر ما بشوند، همین کمک کرد تا ما خیلی سریع تقاضایمان پذیرفته بشود و عاقبت از سن دیه گو سر درآوردیم و باورمان نمی شد، با گذر از آن همه فراز و نشیب و دلهره و ترس خود را به امریکا رسانده باشیم.
آن مادر و دختر، ما را در خانه خود سکنی دادند، ما حاضر شدیم مستخدم شان، آشپزشان، همدم شان باشیم، آنها ما را بعنوان همدم پذیرفتند و حتی امکان دادند تا بدنبال تحصیل و تخصص برویم. هر دو تا کالج هم رفتیم، هر دو دو سه تخصص گرفتیم، تخصص هائی که درآمد ساز بود.
شهلا به دنبال پرستاری رفت من بعنوان آسیستان پزشک و بعد هم متخصص بیهوشی اتاق عمل، به کار مشغول شدیم. بعد از 12 سال که شهلا ازدواج کرد و صاحب دختری شد، بروی فیس بوک برادرمان مسعود را پیدا کردیم. بروی کشتی های باری در اروپا کار می کرد، با کمک همان خانم و دخترش، مسعود راهم به امریکا آوردیم.
مسعود پر از بغض انتقام بود، می گفت می خواهد یک آدم اجیر کند، تا احسان را در ایران بکشد، دو سال طول کشید تا ما فهمیدیم مادرمان براثر سکته مغزی در گذشته و احسان با دختر جوانی ازدواج کرده و در ترکیه رستوران دارد. مسعود گفت من به مجرد دریافت گذرنامه امریکایی به ترکیه میروم و تا با چشم خود مرگ احسان را نبینم، آرام نمی گیرم.
دوستم رکسانا در ترکیه، با من در تماس بود، من خبرهای احسان را از او می گرفتم، شاید باورتان نشود، درست دو روز بعد از اینکه مسعود گذرنامه گرفت، رکسانا هم یک صفحه از روزنامه ای را ایمیل کرد، تصویر احسان بود، که در یک تصادف هولناک در مسیر آنتالیا، اتومبیل اش منفجر شده و درون آن به خاکستری مبدل گشته بود.
مسعود با دیدن این خبر آرام شد، شهلا بقول خودش کابوسهایش پایان یافت، ولی من هنوز آرام نگرفته ام، با اینکه یک عشق، قلبم را گرم کرده، ولی از خودم می پرسم براستی چه زمانی من میتوانم خاطره تلخ آن شبهای هولناک را از ذهنم پاک کنم؟

1464-88