1464-87

رکسانا از لس آنجلس:
شوهرم خودزنی می کرد!

من سامان را از کودکی می شناختم، خانواده اش همسایه دیوار به دیوار ما بودند، محله ما در منطقه نارمک، در ساختمان های نوسازی بود، که حدود 5 خانواده آشنای دیگر هم ساکن اش بودند. سامان دوست صمیمی برادرانم بود، مرتب به خانه ما رفت و آمد داشت، گاه با یک عمل ساده، یک تعارف میوه و شیرینی، یک شاخه گل که سر راهم می گذاشت، علاقه اش را نشان می داد، ولی برادر بزرگم می گفت سامان جنس خوبی ندارد، شیشه خورده قاطی دارد!
وقتی من در 14 سالگی اولین زمزمه عاشقانه سامان را شنیده بودم، خانواده ام به دلیل شغل پدرم به اصفهان کوچ کردند، میان من وسامان فاصله افتاد. ولی 3 سال بعد که خانواده به آلمان سفر کردند، سامان و خانواده اش هم آمدند، پدر من و پدر سامان یک رستوران دایر کردند و کارشان هم گرفت، من و سامان که آن روزها 20 و 22 ساله بودیم، رابطه مان جدی شد وخانواده ها در جریان قرار گرفتند و با ازدواج ما موافقت کردند. ما هم در همان رستوران موقتا مشغول شدیم، تا سامان در یک بار شبانه کاری گرفت و من هم در یک فروشگاه مشغول شدم و آپارتمان مستقلی اجاره کردیم و زندگی مستقل خود را آغاز نمودیم.
من خیلی زود فهمیدم، سامان بسیار مردسالار و دیکتاتور است، وقتی در مورد مسئله ای لج می کرد، کار به دعوا می کشید و یکبار برسر اینکه پدرم در میان جمع، از او خواسته برایش یک چای بیاورد، به من حکم کرد دیگر به خانه پدرم نروم، من خواستم مقاومت کنم، چنان دست به خود زنی زد وصورتش را مجروح ساخت، که از ترس تسلیم شدم. متاسفانه با همین حربه مرا کاملا خلع سلاح کرده و به صورت یک موجود بی اراده در آورده بود. پدرم فهمیده بود، ما روابط خوبی نداریم، می گفت بهتر است از هم جدا شوید، من با سامان حرف زدم، گفت خودم را جلوی خانواده اش آتش میزنم و حتی یکبار متوجه شدم یک ظرف بنزین خریده و پشت اتومبیل خود گذاشته است.
یک شب که درخانه در حال جر و بحث بودیم، برادر بزرگش از امریکا زنگ زد و گفت یک کارواش راه انداخته و از سامان خواست به امریکا برویم و به او کمک کنیم، من راستش کم کم آبرویم نزد فامیل رفته بود، با خود گفتم با سامان به امریکا میرویم، اگر آزار و اذیت هایش ادامه داشت طلاق می گیرم و برای خودم زندگی می سازم.
4 ماه طول کشید تا با دعوت نامه برادرش به امریکا رفتیم، به مجرد ورود هم برادرش از طریق ویزای کار، برای گرین کارت ما اقدام نمود و چهره تازه و قلدر سامان درخانه برادرش بیشتر نمایان شد، چون به من دستور داد، لباس های بلند بپوشم، کمی چاق بشوم چون از زن لاغر نفرت دارد! باور کنید به زور به من غذاهای چاق کننده می داد، شب و روز برایم انواع شیرینی و بستنی و چلوکباب می خرید، من ابتدا مقاومت می کردم، ولی او باز تهدید به خودزنی می کرد و می گفت به برادرم می گویم که تو مرا کتک زدی!
یکی دو بار سر میز ناهار و شام در قالب شوخی به برادرش و همسرش گفت رکسانا را اینگونه ساده نگاه نکنید، او تا بحال صدها مرد را زده و روانه بیمارستان کرده است، یکی دوبار هم حال مرا جا آورده است، من می خندیدم و می گفتم باور نکنید من حتی آزارم به یک مورچه هم نرسیده است.
من می خواستم بچه دار بشوم، ولی سامان مخالف بود و می گفت چرا؟ سری که درد نمی کند، چرا دستمال ببندیم، بچه می خواهیم چکنیم؟ بچه بجز دردسر و خرج و شب نخوابی و بعد هم مشکلات تحصیل و نوجوانی و بلوغ و گنگ بازی چه ثمری دارد؟
من بدون توجه حامله شدم، ولی سامان وقتی فهمید، با چاقو دست خود را مجروح ساخت و حتی می خواست چاقو را در پهلوی خود فرو بکند، که من گفتم سقط جنین می کنم، ولی چون جنین بزرگ شده بود امکانش نبود، یک شب مرا از بالای پله ها هل داد، من سقوط کردم، نه تنها جنین را از دست دادم، بلکه دست راستم شکست، به او گفتم به مجرد خلاص از بیمارستان طلاق می گیرم، ولی همان شب قرص های خواب آور خورد و کارش به کوما و بیمارستان کشید، من ناچار شدم عجالتا دست بکشم، حقیقت را بخواهید تصمیم داشتم از یک فرصت استفاده کرده وفرار کنم، به یک ایالت دیگر بروم و بعد اقدام به طلاق کنم.
از بیمارستان درآمدم، سامان راه میرفت و می گفت اگر یکبار دیگر با من بجنگی، یک چاقو در قلبم می کنم، یک نامه هم برجای می گذارم که تو خواستی انتقام سقط جنین را از من بگیری.
یکی دو بار بیک روانشناس مراجعه کردم، وقتی ماجرای زندگی مرا شنید، دست از معالجه کشید و گفت شوهرت یک دیوانه زنجیری است، باید به پلیس مراجعه کنی، کاری از دست من بر نمی آید. مستاصل شده بودم، نمی دانستم چکنم، من سعی داشتم خودم را با موقعیت های موجود هماهنگ کنم، تا زیاد زجر نکشم، حتی کوشیدم با نیروی عشق و محبت سامان را سربراه بکنم، ولی او اصلا آدم بیماری بود. به دلیل یک درگیری با زن برادرش، کار به جایی رسید که برادرش عذر ما را خواست، ما بهرحال گرین کارت داشتیم، در جای دیگری کار گرفتیم تا از طریق دوستی، قرار شد برای یک کار خوب و پردرآمد، به هتلی در جنوب مکزیک برویم، من راضی نبودم، ولی سامان می گفت کار آینده سازی است. راهی شدیم، آقایی که من او را اصلا نمی شناختم، ما را به خانه خود برد و گفت کار ما انتقال مسافران قاچاق از امریکای جنوبی به امریکای شمالی است می گفت درآمد بالایی دارد. باید با گرین کارت هایی که درواقع سرقت شده بود، این مسافران را از مرز می گذراندند، منتهی باید هر مسافری را با توجه به شباهت چهره اش با عکس گرین کارت روانه می کردند، من از این شغل ترس داشتم، ولی وقتی چند نفری روانه شدند دستمزد قابل توجهی گرفتیم، من دیگر سکوت کردم، چون بهرحال چاره ای نداشتم، گرچه من دخالتی نمی کردم، فقط مسافران را تا سر مرز می رساندم و این سامان و دوستان اش بودند، که همه کارها را انجام می دادند. دو سه بار به سامان گفتم، من از عاقبت این شغل می ترسم، مرا ترا بخدا قاطی نکنید، که می گفت نگران نباش، من خودم کارها را انجام میدهم. یکبار که پلیس به دنبال اتومبیل می آمد، نزدیک بود از ترس سکته کنم، شب به سامان گفتم همین فردا بر می گردم لس آنجلس، سامان حرفی نزد، ولی نیمه شب دهان و دست و پایم را بست و مرا در یک زیرزمین حبس کرد و گفت آنقدر می مانی تا قدر عافیت بدانی. من در آن زیرزمین تاریک به شدت می ترسیدم، با چشمانم التماس می کردم، اشک می ریختم، ولی تا سه روز سامان اعتنایی نکرد. سرانجام مرا به مرگ پدر و مادرم قسم داد، که هیچ اقدام و حرکتی بدون اجازه او انجام ندهم، من هم قسم خوردم و قرار شد درخانه بمانم و فقط عکس ها را با گرین کارت ها مطابقت بدهم، چون آن گرین کارتها مرتب به امریکا میرفت و توسط دوستی برگردانده می شد.
من شب و روزم با ترس می گذشت. می خواستم به پدر و مادرم به آلمان زنگ بزنم، ولی می ترسیدم، سامان کاری دست مان بدهد، تا یک شب به پدرم زنگ زدم، گفت چرا به پلیس مراجعه نمی کنی؟ گفتم واقعا می ترسم، گفت من سعی می کنم خودم را برسانم، در یک لحظه سامان را بالای سرم دیدم. نه تنها مرا کتک زد، بلکه همه تلفن ها را شکست و همان شب به خانه دیگری نقل مکان کردیم، چون می ترسید پدرم با توجه به آدرس هایی که داده بودم ما را پیدا کند.
من وحشت وقتی همه وجودم را پر کرد، که سامان گفت اگر پدرت پایش به اینجا برسد، ترتیبی میدهم که همین جا خاکش کنند! من همه روز را گریستم، می دانستم سامان به یک موجود خطرناک مبدل شده است.
بعد از دو سه روز وقتی گرین کارت خودم به مکزیک برگردانده شد، آنرا برداشته و غروب در غیبت سامان، خودم را با اتوبوس به شهر مرزی و بعد هم سن دیه گو رساندم و بعد از همان جا یکسره به مرکز پلیس رفته، همه چیز را توضیح دادم و تازه مشخص شد که مامورین مدتهاست درجستجوی این باند هستند.
روزی که مامورین مرا برای شناسایی شوهرم به یک مرکز بردند، سامان با دیدن من به زبان فارسی گفت گور خودت و خانواده ات را کندی. مامورین از من خواستند حرفهای او را ترجمه کنم و آنها گفتند نگران نباش، چون پای سامان به دو قتل در نزدیک مرز نیز کشیده شده، احتمالا به حبس ابد بدون بخشش محکوم می شود.
به آلمان زنگ زدم، گفتند پدر من و پدر سامان در لس آنجلس هستند، من هر دو را فردا پیدا کردم، با دیدن شان به سوی پدرم پرواز کردم، هیچگاه فکر نمی کردم آغوش پدرم آنقدر امن باشد، خصوصا که پدر سامان نیز سر مرا بغل کرده و گفت خوشحالم تو آزاد شدی و سامان برای سالها پشت میله ها رفت… او از جنس من نبود.

1464-88