1464-87

سحر از میامی:
مادری با کینه های تمام نشدنی

قصه زندگی من، از آن قصه های کمتر شنیده و دیده شده است، چون شاید در میان میلیون ها، من یکی از آن آدم هایی باشم که چنین سرنوشتی نصیبم شده است.
من و دو برادرم از مادری به دنیا آمدیم، که در 15 سالگی با پدر 20 ساله ما ازدواج کرده بود، هر دو عاشق هم میشوند و برای رسیدن به هم، دو بار رگهای دست خود را میزنند، تا سرانجام دو خانواده علیرغم میل خود، به ازدواج شان رضایت می دهند.
همانطور که معمول چنین وصلت هایی است، چه قبل و چه بعد از تولد ما، میان پدر و مادر اختلاف و درگیری شدیدی به وجود می آید و عاقبت وقتی من 4 ساله و برادرانم 2 و یکساله بودند، از هم جدا میشوند، من با مادرم می مانم و برادرانم با پدرم میروند، که آنها هم بعد از چند سال راهی استرالیا شده و بکلی ارتباط ما قطع میشود.
مادرم درخانه پدر بزرگم با من زندگی می کرد، زندگی مان مرفه و راحت بود، چون پدر و مادر بزرگ همه کار برای خوشحالی ما می کردند و از دیدگاه من آنها پدر و مادر واقعی من بودند، بسیار مهربان، دلسوزو مسئول، در همه لحظات کودکی و حتی نوجوانی کنارم بودند.
مادرم متاسفانه احساس مادر بودن نداشت، او چه بحق، چه ناحق، به دنبال دوستان دوران مدرسه خود بود، که اغلب شان هنوز مجرد بودند و شب ها در پارتی های پنهان خانگی غرق بودند و من به چشم می دیدم، که هرچند روز، یک چهره جدید مادرم را به خانه میرساند. پدر بزرگم کم کم نسبت به رفت و آمدهای مادرم حساس شده و در برابرش ایستاد و مادرم نیز برای فرار از این حصار، جوانی را بعنوان خواستگار معرفی کرد، که می گفت مهندس راه و ساختمان است. قبل از آنکه پدر بزرگ به چهره واقعی آن خواستگار پی ببرد، دچار سکته مغزی شد و از میان ما رفت و در آن دوره عزا و بعد هم سردرگمی مادر بزرگ، مادرم با آن جوان ازدواج کرد، که خیلی زود مشخص شد، یک جوان بیکار، هوسباز و معتاد است، که تا آنروز حداقل ده دختر دیگر را فریب داده و با آنها ازدواج کرده و با گرفتن باج، حاضر به طلاق شده است، چون جوانی خشن، آلوده، کتک زن و پرخاشگر بود و مادرم خیلی زود به تنگ آمده و مادر بزرگم را وادار کرد بعد از 4 سال مبلغ قابل توجهی به او بپردازد، تا حکم طلاق را امضاء کند.
مادرم ماهها منزوی شد و در خانه مرتب سیگار می کشید و پنهانی لب به مشروب میزد، تا یک خواستگار تازه پیدا کرد، یک دکترجوان از یک خانواده خوب، که در همان برخوردهای اول فهمید مادرم تقریبا الکلی شده و خیلی زود ناگهان غیبش زد.
مادرم این بار، از خانه بیرون رفت و به دوستان نابابی پیوست، که من نوجوان هم جنس آنها را تشخیص می دادم، ولی هرچه بود، ناگهان مرد متشخص دیگری به خواستگاری مادرم آمد، مادرم ظاهرا با تلاش بسیار خود را از آلودگی ها پاک کرد و خوشبختانه در دیدارهائی که صورت گرفت، هوشنگ خان که به جرات یک مرد کامل و نجیب و تحصیلکرده بود، تصمیم به ازدواج با مادرم گرفت.
هوشنگ عاشق مادرم شده بود، خصوصا وقتی فهمید او در 15سالگی ازدواج کرده و ظاهرا به اجبار تن به آن وصلت داده، کوشید تا پناه خوبی برای مادرم باشد، او را با خود به خانه بزرگ خود برد، برایش مستخدم و راننده آورد و بقول مادر بزرگ، چون شاهزاده ها با مادرم برخورد کرد. هم من وهم مادر بزرگ دعا می کردیم که مادرم قدر این مرد را بداند، چرا که همه چیز به مادرم داده بود.
هوشنگ به من علاقه ای عمیق داشت، مرا دخترم صدا میزد، سعی داشت همه آنچه یک تین ایجر نیاز دارد، برای من فراهم سازد، من خوشحال بودم، ولی در چشمان مادرم نوعی حسادت وکینه را می دیدم، شاید بهمین خاطر بود که کمتر به خانه اش می رفتم، تا یک روز هوشنگ به من زنگ زد و گفت برای جشن تولد مادرم، نقشه ای دارد و من باید کمکش کنم، من با میل پذیرفتم و همان روز بعد از ظهر در رستوران محل کارش باهم دیدار کردیم، من همه خواسته ها و ایده آل های مادرم را بروی کاغذ نوشته و در ضمن لیستی از بهترین دوستان و فامیل هم تهیه دیدم، حتی خواننده و گروه رقص را هم مشخص نمودم و درست لحظه ای که آنجا را ترک می گفتم، یکی از دوستان مادرم که در آن شرکت کار می کرد، ما را با هم دید ومن با خود گفتم حتما به مادرم خواهد گفت، ولی چون هوشنگ گفته بود همه چیز سورپرایز خواهد بود من با خود گفتم تا شب مراسم در این باره با مادرم حرف نمی زنم.
همان شب ناگهان مادرم خشمگین و پرخاشگر به خانه مادر بزرگ آمد و درحالیکه چند سیلی به گوش من نواخت، گفت حالا راحت شدی؟ من وهوشنگ همین فردا از هم جدا میشویم، چون تو دختر من می خواهی او را از دست من در بیاوری.
من هرچه خواستم توضیح بدهم، مادرم فرصت نداد، مرتب فریاد میزد، شعار می داد و هرچه جلوی دستش بود، خورد می کرد به هرسویی پرتاب می کرد. مادر بزرگم که گیج شده بود، مرا به سکوت و آرامش دعوت کرد، بعد هم من برایش همه چیز را توضیح دادم و همان شب هوشنگ خان به من زنگ زد و گفت مرا ببخش که تو را به دردسر انداختم، ولی دلم می خواهد این را بدانی علیرغم عشق عمیقی که به مادرت ژاکلین دارم، دیگر تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم با او زندگی کنم. من درحالیکه اشک می ریختم، از او خواستم بخاطر من با او آشتی کند، او را ببخشد. ولی هوشنگ خان رضایت نداد و البته بعد از جدایی، به مادرم یک آپارتمان و مبلغ قابل توجهی پول نقد داد که چند سالی راحت زندگی کند.
مادرم دیگر به دیدن من و مادربزرگ نیامد و شنیدم که با مرد دیگری زندگی می کند، من آنروزها با داراب چند ماهی بود آشنا شده و روابط مان به مرور عاشقانه می شد. داراب دانشجوی دانشگاه و از یک خانواده اصیل بود، او حتی مرا به خانواده خود نیز معرفی کرده بود، اما نفهمیدم چه شد که یکروز مادر داراب زنگ زد و گفت دور پسر مرا خط بکش! من گیج وسردرگم نمی دانستم با چه کسی حرف بزنم و تا آمدم به خودم بجنبم، شنیدم داراب به انگلیس رفته است. این ضربه مرا به کلی از پای در آورد و وقتی مادرم تلفن کرد و گفت این ضربه کاری، بخاطر آن هرزگی تو و تلاش ات برای دزدی شوهرم بود، دیگر مریض شدم، بطوری که طفلک مادر بزرگم دستپاچه از دوستان خود کمک گرفت، مرا به بیمارستان برد و هیچکس نفهمید برمن چه می گذرد، به راستی چه باید می گفتم؟ اینکه مادرم با من چنین کرده است؟
دیگر از مادرم بی خبربودم، خصوصا که مادر بزرگ، خانه قدیمی مان را فروخته و یک آپارتمان بزرگ بنام من خریده بود، آنهم در یک محله خوب بالای شهر. متاسفانه مادر بزرگ خیلی پیر و شکسته شده بود، مرتب می گفت دختر پاشو برو امریکا، برو پیش دائی هایت، آنها سالهاست در فلوریدا زندگی می کنند، من به آنها زنگ زدم، انتظارت را می کشند. گفتم تنها نمی روم، گفت تا آنجا با تو می آیم و خیلی زود، با من همراه شد و بعد از سه ماه سر از میامی در آوردیم. دایی ها دور ما را گرفتند، بلافاصله مرا به کلاس زبان و کالج فرستادند، مادر بزرگ را در جمع خود بردند، ولی متاسفانه آن فرشته مهربان خیلی زود رفت و بعد از رفتن اش فهمیدم همه آنچه داشته بنام من کرده است.
من که باهمه جوانی زیر آن همه فشارها و ضربه ها، جسم و روحم شکننده شده بود، به دنبال یک پناه بودم، این پناه را در جمع دوستان دایی ها پیدا کردم. مهرداد که کارمند یکی از دایی ها بود، جوانی بلند پرواز وبقولی جاه طلب و بسیار مادی، ولی عاشق من بود با اصرار با من ازدواج کرد و من باخود گفتم با او زندگی وآینده خود را می سازم.
درست روزی که خبر حاملگی ام را به مهرداد دادم، ناگهان با مادرم روبرو شدم، از ایران آمده بود، می گفت پشیمان و شرمنده آمده، می گفت می خواهد جبران کند، می خواهد بهترین مادر بزرگ دنیا باشد، مهرداد باورش نمی شد، ژاکلین مادر من باشد، می گفت مثل ستاره های سینمای ایران است!
آخرین ضربه سنگین زندگی زمانی بر من وارد آمد، که یکروز به خودم آمدم و دیدم مادرم شوهرم را دزدیده و با خود به آلمان برده است. سه شب بعد مهرداد از هامبورگ زنگ زد و گفت مرا ببخش، مادرت مرا مات کرد. من عاشق اش شدم، شاید من و تو هرگز با هم روبرو نشویم، ولی این را بدان که تو پاک ترین موجودی بودی که من در همه عمرم شناختم، من قابل تو نیستم. فقط خواهش میکنم به فرزندم نگو که من پدر خیانتکاری بودم. بعد از یک هفته مادرم زنگ زد و گفت این ضربه آخر بود، دیگر مساوی شدیم! من تا پای بستری شدن در بیمارستان رفتم، دایی ها همه شب و روز می دویدند، تا مرا آرام کنند، از بهترین روانشناسان کمک گرفتند و به من هشدار دادند که اینک مسئول جان یک انسان دیگر هستم که در وجودم رشد می کند.
.وقتی من 5 ماهه حامله بودم، دختر عمه ام از آلمان خبر داد، که مادرم به اتفاق مردی به دلیل مستی و مصرف مواد مخدر در یک حادثه رانندگی جان از کف داده اند. نمی دانستم چکنم؟ من که دل خوشحال شدن بخاطر مرگ مادر و شوهرم را نداشتم، ولی برای مادرم که هیچگاه سامان نگرفت گریستم، زنی که بقول مادر بزرگم هرگز نفهمید معنای زندگی زناشویی و همسر بودن و مادر بودن چیست.
وقتی دخترم یک ساله بود، جلوی یک رستوران، با داراب روبرو شدم، سرش را زیر انداخته و گفت اگر مرا می بخشی، سرم را بالا کنم. گفتم من آنقدر ضربه خورده ام، آنقدر زخمی ام، که کینه و انتقام در قالبم جای نمی گیرد. گفت چند سال است به دنبال تو می گردم، هیچگاه به کسی دل نبستم، هیچگاه ازدواج نکردم، چون خیلی زود به توطئه مادرت پی بردم، ولی متاسفانه تو را گم کردم، آمده ام تو را با خود به لندن ببرم، همه خانواده در انتظارند، گفتم من از کنار فرشته های زندگیم، دایی هایم دور نمی شوم، گفت اگر بخواهی همین جا می مانم، گفتم این را می خواهم. گفت برایم کاری سراغ داری؟ آغوش برویش گشودم و بعد از سالها احساس کردم همه سلول های بدنم آرام گرفتند.

1464-88