1464-87

فیروز از کانادا:
زن عاشقم، سابقـه دار بود!

گاه با خود می اندیشم، آنچه برسرم آمده حقم بوده، چون خود عامل چنین رویدادهایی بودم. من به اتفاق عهدیه همسرم و دو پسر نوجوانم، 30 سال پیش به کانادا آمدیم، من دستمایه خوبی داشتم، یک رستوران ایرانی دایر کردم، که به دلیل غذاهای خانگی و پذیرایی گرم و همچنین شروع کار روزانه از ساعت 6 صبح تا 11 شب، پر از مشتری بود.
عهدیه دست پخت خوبی داشت، پر از هنر و سلیقه بود، الحق تا زنده بود، رستوران ما رونق داشت، ولی متاسفانه براثر بیماری قلبی ارثی، او را خیلی زود از دست دادیم. بچه ها خیلی سعی می کردند، به من یاری برسانند، ولی من ترجیح می دادم، آنها سرگرم درس شان باشند. دو خانم ایرانی که تا حدی در کار پخت غذا و رستوران تجربه داشتند، با من همکاری آغاز کردند، ولی متاسفانه هر دو حسود و کینه توز بودند و یکروز که من در سفر بودم، پسر بزرگم خبر داد، که آنها با هم به شدت درگیر شده حتی بهم حمله کرده و کارشان به بیمارستان کشیده و در رستوران را موقتا بسته اند.
من همان شب حرکت کرده و خودم را به آنها رساندم، کاری ندارم، که مجروح شدن آنها، برای من هم گران تمام شد، ولی هر دو را رد کردم و یک آشپز مرد آوردم، که با وجود سن و سال بالا بسیار دقیق و مسئول بود، با کمک او رستوران را دوباره رونق دادم. و باز هم مشتریان همیشگی بازگشتند، ولی به دلیل فشار گاه من شبها زمان خواب بیهوش می شدم و فردا صبح با فریاد بلند بچه ها از رختخواب بیرون می آمدم. کار سخت مرا از پای در آورد و کارم به بیمارستان کشید و بچه ها توصیه کردند رستوران را بفروشم و من که خوشبختانه هنوز در بانک پس انداز خوبی داشتم، با فروش رستوران به کار خرید و فروش خانه پرداختم و بعد از دو سال نه تنها به یک خانه بزرگ و قصرمانند نقل مکان کردیم، بلکه سه آپارتمان شیک نیز برای فروش آماده داشتم.
در این مدت، دو سه مورد دوستی با زنها پیش آمد، که چون من با خاطره های عهدیه زندگی می کردم، هیچ زنی از دید من کامل نبود و برای هر کدام ایرادی می گرفتم و خود بخود امکان ازدواج تازه بوجود نیامد، تا خواهرانم زنگ زدند و گفتند راهی ترکیه هستند و چون حدود 60 عضو فامیل ما و عهدیه قرار دیدار در یک عروسی را در آنتالیا دارند، مرا دعوت کردند تا در این گردهمائی شرکت کنم.
پسرها درگیر کالج و کار بودند و من ناچار شدم، تنها به ترکیه بروم و دیدار آن همه چهره های آشنا هیجان انگیز بود، من برای آنها پر از خبر و اطلاعات درباره کانادا و امریکا بودم. باور کنید هر بار ساعتها من زیر سئوالات گوناگون خوابم می گرفت و آنها دست نمی کشیدند. روز چهارم، خواهرانم درباره ازدواج تازه من پرسیدند، اینکه من هنوز در 60 سالگی، موقعیت خوبی برای شروع یک زندگی جدید مشترک را دارم. من می خواستم به آنها بفهمانم جای عهدیه را هیچکس نمی گیرد، ولی آنها دست بردار نبودند، همان شب دختری را به من معرفی کردند که حدود 30 ساله بود، می گفتند تحصیلکرده دانشگاه است و به دو زبان حرف میزند، سالها منشی کمپانی های خارجی در ایران بوده است.
من با رکسانا دو ساعتی حرف زدم، خیلی خوش سر و زبان و هشیار بود، زمان خداحافظی دستم را فشرد و در گوشم گفت تا امروز هیچ مردی این چنین مرا تحت تاثیر قرار نداده بود. نمی دانم در وجودت چه چیزی است، که مرا کاملا مات و خلع سلاح کرده است.
حرفهای رکسانا تکانم داد، من تا آن شب چنین حرفهائی را از زبان هیچ دختر و زنی نشنیده بودم. آن شب تا صبح من خواب رکسانا را دیدم و فردا او را دعوت کردم با من دو سه ساعتی در شهر همراه شود و او با میل پذیرفت و نتیجه اش در پایان روز شروع یک عشق بود، البته من به او بارها گفتم 30 سال فاصله سنی شاید دردسرساز باشد و او می گفت عشق و تفاهم و زندگی پر از سعادت، سن و سال نمی شناسد.
روز بیستم که من عاشق رکسانا شده بودم، برای او بعنوان نامزد تقاضای ویزا کردم و قرار شد خواهرانم ماجرا را دنبال کنند و من به کانادا برگشتم، درحالیکه احساس می کردم بدون رکسانا چقدر خالی و پوچ و تنها هستم، از همان لحظه ورود با او در تماس بودم، تا یک ماه بعد از راه رسید. به پسرها گفته بودم، که مهمانی در راه است، آنها هم با خوشرویی و مهربانی او را پذیرا شدند.
به مجرد ورود رکسانا، من با او ازدواج کردم و او زمان وصلت، مرتب می گفت من اهل مهریه و قرار و مدار مالی نیستم، اگر من زن خوبی بودم، تو در آینده همه چیز به من خواهی داد. درست می گفت من واقعا تصمیم داشتم همه چیز به او بدهم.
رفتار و کردار رکسانا با من، مثل یک زن با تجربه، سیاستمدار و عاشق بود، ما به همه گفته بودیم که بچه دار نمی شویم و خودبخود همه عشق مان را در وجود هم خلاصه کرده بودیم، هرجا که می رفتیم، همه از آن همه عشق، حیرت می کردند، تا من احساس کردم پسر بزرگم توجه خاصی به رکسانا دارد. این مسئله مرا ترساند بطوری که یکی از آپارتمان های جدیدی را که برای فروش گذاشته بودم، در اختیار بچه ها گذاشتم که زندگی مستقل خود را شروع کنند.
رکسانا هر روز برای آنها غذا می پخت و می برد، بعضی روزها آپارتمان شان را تمیز می کرد و من کم کم دلواپس شده بودم، که مبادا رکسانا هم از آن دختران و زنان نقشه کش باشد!
یکروز که به تماشای یک فیلم تلویزیونی نشسته بودیم، رکسانا گفت پدر ومادر و دوستانم مرتب می پرسند شوهرت چه ملکی به تو بخشیده؟ گفتم طبق قوانین اینجا من هرچه دارم به تو هم تعلق دارد. گفت اتفاقا من هم همین نظر را دادم، ولی پسر بزرگ ات مرتب می گوید چرا پدرم چیزی را بنام تو نمی کند؟ و درست همان روز بعد از ظهر افشین به سراغ ما آمد و گفت پدرجان آمده ام تا از شما بخواهم این خانه را بنام رکسانا بکنی! من هاج وواج گفتم چرا؟ من که قصد دارم همه عمر با او زندگی کنم، چرا باید چنین کاری کنم؟ گفت چون آبرویش نزد همه فامیل رفته است، گفتم حرفی ندارم، ولی بزودی باید این خانه را بفروشم، چون یک خانه بزرگتر پیدا کردم. پسرم گفت ولی این خانه را بنام رکسانا بکن. من از شما خواهش می کنم، این زن از همه وجودش در خانه شما و ما، مایه گذاشته است و باید حداقل در برابر فامیل و آشنایان سرش بالا باشد.
با اصرار افشین و بعد سهراب، من خانه را بنام رکسانا کردم و خیال همه را راحت و آسوده نمودم، ولی هنوز آرام نگرفته بودم که بچه ها دورم را گرفتند که چرا در ایران سرمایه گذاری نمی کنی؟ گفتم من با فضای امروز ایران آشنا نیستم، افشین گفت چرا از فامیل رکسانا کمک نمی گیری؟ گفتم چرا اصرار دارید؟ افشین و سهراب گفتند چون در ایران همه املاک ناگهان 3 برابر میشوند، حساب و کتاب وجود ندارد، شما این دو ملک را بخر و خیلی زود هم بفروش. همان شب رکسانا مرا تلفنی به برادرش وصل کرد و او که انگار آمادگی داشت گفت هرکس در این دو سه ساله خانه و ملک خریده، ناگهان چند برابر شده و از اینها گذشته پول در بانکها بهره ای باورنکردنی دارد.
من تا آمدم بخود بجنبم رکسانا و بچه ها مرا واداشتند مبلغ دور از انتظاری به ایران حواله کنم و برادر رکسانا هم دو سه هفته بعد عکس هایی از یک خانه 3 طبقه بسیار شیک برایم فرستاد، که هنوز ریمادل ساختمان تمام نشده، حداقل نیم برابر بالا رفته است. باز هم با فشار و اصرار رکسانا و بچه ها من مبلغ قابل توجهی به ایران حواله کردم، تا در بانک گذاشته شود و با بهره اش همه زندگی کنیم.
من مات شده مثل یک عروسک در اختیار آنها بودم، تا یکروز فهمیدم در غیبت من مشتری به خانه آمده و خانه در محضر درحال فروش است. همان شب به رکسانا اعتراض کردم، با چنگال دست و پا و ران خود را مجروح کرده و به 911 زنگ زد و مرا همان شب روانه زندان کرد. من گیج و منگ در زندان بودم که پسر کوچکم سهراب با وکیل به سراغم آمد و گفت رکسانا در فرودگاه دستگیر شده، گفتم چرا؟ گفت دو سه نفر دنبالش بودند، او همین بلا را سر دو نفر دیگر هم آورده است. حالا همه چیز بر میگردد به خود شما، گفتم افشین چه شد؟ گفت از خجالت و عذاب وجدان رفته امریکا تا با شما روبرو نشود.

1464-88