1464-87

هما از جنوب مکزیک:
کودکی و نوجوانی پسرم
در بی تفاوتی و بی احساسی پدرش گم شد

بیست و چند سال پیش که درون هواپیما از استانبول راهی امریکا بودیم، پسرم پژمان که 6 ساله بود، بمن چسبیده بود و مرتب می گفت ما دیگر مامان بزرگ و بابا بزرگ را نمی بینیم؟. من او را در آغوش می فشردم و می گفتم نگران نباش، آنها به امریکا می آیند، همه دوستان و همه فامیل بدیدار ما می آیند، ما داریم به جایی می رویم، که همه کارتون های دنیا، همه عروسک ها و اسباب بازیها، دوچرخه ها و همه آنچه تو در خواب می دیدی انتظارت را می کشند.
ناصر شوهرم یواشکی سیگار می کشید، آنروزها هنوز سیگار کشیدن ممنوع نبود. من چون همیشه غر می زدم، که حداقل تا به یک فضای آزاد برسیم صبر کن! او می گفت ولم کن، از بس دور و برم غر می زدید از ایران فرار کردم! می گفتم هیچ درباره آینده پژمان فکر کرده ای؟ می گفت غصه پسرت را نخور، چنان در فرهنگ و جامعه جدید غرق می شود، که 5 سال دیگر اصلا قبول ندارد ایرانی است. می گفتم ولی من چنین روزهایی را آرزو نمی کنم و ناصر رویش را بر می گرداند و زیر لب می گفت تو بدرد زندگی خارج نمی خوری.
زندگی تازه ما در لس آنجلس آغاز شد، همه روز کار می کردیم، ولی من برنامه کارم را به نحوی تنظیم کرده بودم، که پژمان تنها نماند. متأسفانه ناصر از همان اول غرق دوستان خود شد، اغلب شبها دیر می آمد، در هفته سه شب با دوستان جلسه پوکر داشتند، هرماه دو بار به لاس وگاس می رفتند و سفرهای دو سه روزه در برنامه های ماهانه شان بود. خبرش را از کلاب ها و کاباره ها داشتم، تا یکروز دوستی عکسی بمن نشان داد که ناصر و دوستان صمیمی اش هر کدام با زنی در آغوش، درحال میگساری بودند.
شب که عکس را به ناصر نشان دادم، گفت این عکس یادگاری است، اینها زن همان دوستانم هستند، دفعه بعد تو هم بیا برویم، گفتم که چه بشود؟ یکی هم مرا بغل کند؟
روابط ما بمرور تیره می شد، چون من سهمی از زندگی مشترک با ناصر نداشتم، او به همه دوستان خود تعلق داشت، حتی در مهمانی های آخر هفته دوسه فامیل و دوست نزدیک هم نمی آمد، و میگفت حوصله این آدمهای عقب مانده را ندارم! تو دلت می خواهد برو و خوش باش.
پژمان که بمرور قد می کشید، گاه از پدرش می خواست در مسابقات بسکتبال مدرسه اش حضور یابد، یا در روزی که او بر روی صحنه نمایش مدرسه میرود در سالن باشد. ولی ناصر هیچگاه وقت نداشت، هر بار بهانه ای می آورد و پژمان را دلشکسته رها می کرد.
من دلم بحال پژمان می سوخت، پسرک پر انرژی و مهربان و خانواده دوستی بود، که آرزو داشت با من و پدرش به رستوران برود، به دیزنی لند برود، به خرید برود، ولی متأسفانه ناصر اصلا در دنیای دیگری بود. من هم توانایی برای برآوردن آرزوهای پسرم را نداشتم.
پژمان بمرور ناامید شد، گرچه من با او به خرید و رستوران می رفتم، ولی او نیاز به پدر داشت، نیاز به یک همراه داشت. سرانجام روزی رسید که متوجه شدم پژمان عصبی و پرخاشگر شده و صبح ها دیر بیدار می شود، از مدرسه اش مرتب نامه های اخطار می آید.
من که زیاد از متن نامه ها سردر نمی آوردم، دوسه بار به ناصر گفتم، خیلی خونسرد جواب داد چرا نگرانی؟ پسرمان گردن کلفت شده و دو سه تا از همکلاسی هایش را ادب کرده است.
یکروز مشاوری همراه با یک پلیس به سراغ من آمدند، آنها توضیح دادند پژمان پسری را بشدت کتک زده و پسرک در بیمارستان و پژمان در زندان است، تا تکلیف اش روشن شود. باورکنید همانجا زانو زدم، حالم خراب شد و آنها امبولانس خبر کردند و مرا به بیمارستان رساندند. بعد از چند ساعت حالم بهتر شد، هر چه به ناصر زنگ زدم خبری نشد، عاقبت زنگ زد و گفت چرا دست از سر من برنمیداری؟ گفتم پژمان در زندان است! گفت چرا؟ گفتم پسری را کتک زده، گفت مهم نیست، ولش می کنند، بهتر است من خودم را نشان ندهم، چون امکان بازجویی و شاید بازداشت من هم پیش آید.
من بعد از مرخص شدن از بیمارستان، به سراغ دوستان و فامیل رفتم، از آنها کمک خواستم، آنها وکیلی را بمن معرفی کردند، که با پرداخت مبلغی، پژمان را آزاد کرد، البته برای آزادی پسرم نیز مبلغی پرداختم، او را به خانه آوردیم، بشدت عصبی بود، دو سه ساعتی ماند و بعد غیبش زد. هم چه به تلفن دستی اش زنگ زدم، جواب نداد، نگران بودم، دلم شور می زد، تا عاقبت جواب داد و گفت مادر جان من دیگر به خانه و مدرسه بر نمی گردم، شاید امروز از امریکا خارج شوم، هر وقت لازم بود با شما تماس می گیرم، فقط به پدرم بگو حق ندارد بمن زنگ بزند. من تا سه روز اشک می ریختم، ناصر هم بمن می خندید و می گفت چرا ناراحتی؟ از دست یک مزاحم خطرناک راحت شدی!
حدود یکسال من چشم به در داشتم، ولی خبری از پسرم نبود، یکروز که تازه از سرکار برگشته بودم، احساس کردم پژمان به خانه برگشته، بدرون رفتم، او را دیدم که در آشپزخانه نشسته و مشروب می خورد. جلو رفتم و بغلش کردم، بکلی تغییر چهره داده بود، همه دست و گردنش پر از خالکوبی بود، در همان لحظه یک بسته پول روی میز گذاشت و گفت این پولها را بردار و برای خودت خرج کن، باز هم برایت می فرستم، زیاد بخودت زحمت نده، کار سخت نکن، گفتم این پولها از کجا آمده؟ گفت چه فرقی می کند؟ پول زحمت و کار من است.
تا آمدم بخودم بجنبم، غیبش زد، هر چه صدایش زدم، جوابی نیامد، کاملا گیج شده بودم، پسری که من با او روبرو شدم، هیچ شباهتی با پسر من نداشت، انگار یک غریبه بود که نقاب پژمان را به صورت داشت. پولها را گوشه ای پنهان کردم، روی مبل دراز کشیدم و بی اختیار اشکهایم سرازیر شد، از خودم پرسیدم ما آمدیم خارج که یک پسربچه معصوم و مهربان و عاشق فامیل و پدر و مادر بزرگ را، به یک هیولای غریبه مبدل کنیم؟
این ظلم بزرگی در حق پژمان بود، به ناصر لعنت فرستادم، آرزو کردم همان روزهای اول ورودمان بلافاصله با پژمان به ایران برمی گشتم.
دو سه روز گذشت، یکروز صبح صدای خنده های بلند ناصر راشنیدم، از اتاق بیرون پریدم، ناصر جلو آمد و در حالی که بسته اسکناس صد دلاری در دستش بود، گفت بانک زدی؟ این همه پول، حدود 15 هزار دلار نقد از کجا آمده؟ گفتم پژمان آورده، بمن هدیه داده تا هر چه می خواهم بخرم، ولی من این پولها را حرام میدانم، ناصر خندید و گفت چه خوب! من همه را میبرم لاس وگاس و قمار می کنم، پول حرام بدرد جای حرام می خورد.
در چند لحظه ناصر غیبش زد، من هاج و واج برجای ماندم، در همان زمان تلفن زنگ زد، پژمان بود، گفت پولها را خرج کردی؟ برای خودت چیزی خریدی؟ گفتم پدرت پولها را برداشت و رفت لاس وگاس! فریاد زد چرا؟ گفتم پسرجان این پولها حلال نیست، گفت مادر چرا این حرف را میزنی؟ من این پولها را به تو هدیه دادم، نه به پدر بی خیال، بی مسئولیت و خوشگذرانم! بعد هم گوشی را گذاشت.
من دلم به شور افتاد، انتظار حادثه ای را می کشیدم، در همان حال روی تخت دراز کشیدم نفهمیدم که چند ساعت گذشت.
چشم باز کردم دیدم ساعت 5 صبح است، دلم پر از غم و اندوه و ترس بود، بهر صورتی بود سرکار رفتم، ولی همه روز حواسم پیش پژمان بود. بعد از ظهر بخانه برگشتم دیدم همه چیز بهم ریخته است، از اتاق پشت صدای ناصر را شنیدم، به سرعت به آنجا رفتم، ناصر با دست و پاهای بسته روی زمین افتاده بود، چسب دهانش را کندم، گفت پسرت و دوستانش مرا از سرکار به خانه آوردند، همه آنچه در کیفم بود، هر چه در حساب داشتم، هرچه در گاوصندوق بود، همه را برداشتند و رفتند. ببین چه پسری تربیت کردی، چه هیولایی، چه موجود بیرحم و بی احساسی!
همان لحظه صدای پژمان در اتاق پیچید، من هیولا هستم؟ من بیرحم وبی احساس هستم؟ تو بعنوان پدر چه کردی؟ همه کودکی و نوجوانی مرا با بی تفاوتی، بی احساسی و بیرحمی خودت بر باد دادی، مرا به جمع گنگ ها، خلافکاران هل دادی، حتی یکبار دست نوازش بر سر من نکشیدی، حتی یکبار با من به سینما، رستوران، مسابقه مدرسه نیامدی، تو در تمام 20 سال گذشته مرا ندیدی. تو خودت در کار فروش تریاک دست داری، تو که دستت در زندگی زنان خودفروش آلوده است، من همه مدارک را با خود دارم، فقط برو پی کارت، فقط از زندگی من و مادرم خارج شو، همین و بس!
… یک ماه بعد پژمان مرا با خود به جنوب مکزیک برد، به ویلای قشنگ اش، به رستوران شیک و پر رفت و آمدش، و به جمع همسر و دخترش.

1464-88