1464-87

فرزانه از لس آنجلس:
14 سال دویدیم، تا به عدالت رسیدیم

14 سال پیش بود، آنروزها که من 16 ساله، رویای سفر به امریکا و اروپا را داشتم، با دیدن فیلم ها و سریال های امریکایی، دلم هوای هالیوود و لس آنجلس و نیویورک را می کرد، ولی خوب می دانستم که با توجه به شرایط مالی پدرم، من حتی شانس حضور در دانشگاه را هم ندارم، من حتی بخت سفر به اصفهان و شیراز را هم به دست نمی آورم.
در آن روزها بود، که زری خانم همسایه مادربزرگم، به من خبر داد، که یک آقای تحصیلکرده و ثروتمند مقیم امریکا، با دیدن من، قصد ازدواج با مرا دارد! من حیران وشوکه پرسیدم مطمئنی که مرا برگزیده؟ گفت بله، تو را در جمع دخترها زمان تعطیل مدرسه دیده، اصرار دارد با تو خصوصی حرف بزند، گفتم ولی من ترجیح می دهم با پدر ومادرم حرف بزند، گفت ابتدا می خواهد تو را از نزدیک بشناسد، کلی سئوال دارد، شدیدا کنجکاو است. می گوید شاید بعد از دیدار و گفتگو، هر کدام به دلیلی ایده آل های خود را در دیگری پیدا نکردیم، می گوید بهتر اینکه با شناسایی نزدیک تر، تکلیف آینده و سرنوشت تان را روشن کند.
به دلیل اصرار زری خانم، علیرغم میل خودم، با راستین قرار گذاشتم، با زری خانم به منزل خواهر راستین رفتیم، هیچکس جز خودش خانه نبود، زری خانم بیرون اتاق روی یک صندلی چوبی نشسته بود و چای می نوشید و راستین مرا زیر بمباران سئوالات گوناگون برده بود و می گفت حاضری از خانواده دست بکشی و برای همیشه به امریکا بیایی؟ حاضری یک زندگی مدرن را در همسایگی هالیوود بپذیری؟ حاضری در کارها یاور من باشی؟ حاضری حداقل 4 بچه برای من بیاوری؟
من که دچار هیجان شده بودم، رویای زندگی در هالیوود، با شوهری جوان و موفق و تحصیلکرده، مرا کاملا مست کرده بود، مرتب می گفتم بله، البته، من کاملا آمادگی دارم. راستین گفت ما باید بیشتر همدیگر را بشناسیم و درک و لمس کنیم، خواهش می کنم حداقل روزی 3 ساعت بیا اینجا، با هم گپ بزنیم بعد من می آیم رسما تورا خواستگاری می کنم و ضمن برگزاری یک مراسم ساده در اینجا، در لس آنجلس درست در هالیوود بلوار، بساط عروسی بزرگ خود را برپا می داریم. من اصرار کردم درباره دیدارهایمان در این خانه با پدر ومادرم حرفی نزند و او هم قسم خورد، همه آنچه در این خانه می گذرد، به عنوان راز آشنایی مان برای همیشه فقط در دفتر زندگی مان ثبت میشود.
روز چهارم دیدارمان، به من نوشابه ای تعارف کرد، که با نوشیدن آن، ناگهان چشمانم سیاهی رفت، وقتی چشم باز کردم، کاملا فهمیدم، که برایم اتفاقی افتاده است، نگران پرسیدم آیا به من تجاوز کردید؟ گفت نه عزیزم، فقط یک هم آغوشی ساده بود، من عصبانی شدم، فریاد زدم، جلوی دهانم را گرفت وگفت بی جهت آبروی خودت را نبر، من از تو یک فیلم کامل دارم، که عریان در آغوش من خوابیده ای، حتی با من عشقبازی کرده ای. گفتم امکان ندارد، درست در همان لحظه از تلویزیون، فیلمی را پخش کرد که براستی من عریان در آغوش او بودم، بنظر می آمد، که درحال بوسیدن هم و همآغوشی هستیم، باورم نمی شد، همه تنم می لرزید، گریه ام بند نمی آمد، سرم گیج می رفت، حالت تهوع داشتم، گفت پاشو یک دوش بگیر، حالت بهتر میشود.
من که احساس گناه می کردم، به درون حمام پریدم، نیم ساعت زیردوش ایستادم، فقط اشک ریختم، وقتی بیرون آمدم، یک حوله به دستم داد و گفت چرا ناراحتی؟ ماه عسل مان را جلو انداختم، گفتم حالا می خواهی چکار کنی؟ گفت صبر می کنم تا خواهرم از سفر برگردد، بعد به اتفاق به خواستگاری می آئیم، مگر قرارمان این نبود؟ گفتم ولی من می ترسم، گفت چرا، ما درواقع زن وشوهر هستیم، فقط زیر ورقه ای را امضا نکردیم. راستین وادارم کرد، هر روز به دیدارش بروم، هر روز با او بخوابم و هر روز وعده های شیرین خود را تکرار کند و من هر روز بیشتر دلواپس بشوم، از خودم بپرسم آیا واقعا من عروس این مرد می شوم؟ آیا من به هالیوود سفر می کنم؟ من درآن روزها توانستم به هر ترفندی بود یک کپی از آن فیلم کذایی از کشوی اتاق راستین بدزدم و با خود بیاورم که شاید روزی بکار آید.
بعد از 16 روز، با تصمیم اینکه تکلیف خودم را با راستین روشن کنم و تاریخ دقیق خواستگاری را بپرسم، به سراغش رفتم، ولی هرچه زنگ زدم، کسی جواب نداد، نگران شدم، به سراغ زری خانم رفتم، بنظر پریشان می آمد، گفتم راستین کجاست؟ گفت به خدا نمی دانم، متاسفانه دو دختر دیگر هم سراغش را می گیرند، یکی شان حالت حاملگی دارد. گفتم مگر تو این آقا را نمی شناختی؟ گفت با خواهرش آشنا بودم که 8 ماه است به لندن رفته، این خانه را هم فروخته اند، ماه آینده تحویل می دهند، گفتم آدرس و نشانه ای از راستین داری؟ گفت هیچ چیزی ندارم. گفتم حداقل تلفن های آن دو دختر را به من بده، گفت می ترسم برایم دردسر بشود، باور کن من فقط بخاطر چند صد دلاری که به من داد، تن به این کار دادم، نمی دانستم آدم پلیدی است. فکر می کردم واقعا قصد ازدواج دارد، گفتم اگر تلفن آن دخترها را ندهی، ناچار میشوم به پلیس مراجعه کنم، دستپاچه شد تلفن ها را به من داد و گفت من 6 تا بچه دارم، ترا بخدا مرا به دردسر نیانداز.
من به آن دخترها زنگ زدم، هردو با ترس و تردید به دیدار من آمدند، هر دو می گفتند اگر از راستین خبری نشود، خودکشی می کنند. من پیشنهاد شکایت دادم، هر دو گفتند قصد شکایت ندارند، بجز آبروریزی نتیجه ای ندارد، یکی از آنها گفت اگر برادرانم بفهمند مرا همین امشب می کشند، دومی گفت من بیش از 2 ماه بود، غروب ها به دیدار راستین می رفتم، احساس می کنم حامله هستم، از پدرم می ترسم. اگر واقعا حامله باشم ترجیح می دهم بمیرم.
یک هفته بعد آن دختر دست به خودکشی زد، نتوانستند نجات اش بدهند، ولی من همه مشخصات و مدارک، شواهد و آدرس و تلفن خانواده اش را تهیه کردم و به مهتاب دختر دومی گفتم قصد خروج از ایران را دارم، چون من هم با پدری متعصب روبرو هستم، من هم می ترسم یک شب پدرم در خواب مرا بکشد و یا خود خودکشی کند. من آینده ام را تاریک می بینم، مهتاب گفت چگونه خرج سفر را تهیه و اجازه خروج بگیریم، گفتم مدتی کار می کنم، من چند تا آشنا دارم که کمک مان می کنند، هر دو در یک کارگاه خیاطی کاری گرفتیم، 3 شیفت کار می کردیم، شب ها درواقع بیهوش می شدیم، مادرم مرتب می پرسید چرا اینقدر سخت کار می کنی؟ من می گفتم برای تهیه هزینه دانشگاه و ادامه تحصیل.
بعد از یکسال عاقبت من و مهتاب، با کمک یک پاسدار جوان، که خواهرش دوست قدیمی من بود، گذرنامه و اجازه خروج گرفتیم و در حالی که من بخاطر کپی آن فیلم همه لحظات در مسیر راه تنم می لرزید، به ترکیه رفتیم، در آنجا به سفارت امریکا مراجعه کردیم، ولی هر دو ناامید برگشتیم، آنروزها به هیچکس ویزا نمی دادند ولی ما دست بردار نبودیم، در آنکارا هر دو کار می کردیم، از پرستاری، آشپزی توریست های ایرانی، تا ظرفشویی در رستوران ها، که بهرحال درآمدی نسبی بود، تا راه ها هموار شود، ما در طی 4 سال اقامت در آنکارا و استانبول، 5 بار برای ویزا اقدام کردیم و مهر رد بر گذرنامه مان خورد، بطوری که مهتاب خسته شد و قصد بازگشت کرد، ولی من مانع شدم و گفتم چند ماه دیگر صبر کن.
سرانجام بخت سیاه ما سفید شد و یک معاون کنسول بسیار مهربان و فهمیده، با توجه به مهرهای زیادی که بر گذرنامه مان خورده بود، ما را به حرف کشید که به راستی چرا قصد سفر به امریکا را داریم؟ من همه آنچه بر ما گذشته بود را برایش توضیح دادم. او نه تنها به ما ویزا داد، بلکه ما را راهنمایی کرد که چگونه رد پای راستین را پیدا کنیم، چگونه شکایت به دادگاه ببریم، چگونه یک وکیل دولتی بگیریم و چگونه از سازمان های ویژه حمایت از زنان آسیب دیده کمک بگیریم و حتی دو سه شماره تلفن و آدرس هم به ما داد، که در تنگناها به سراغ شان برویم.
من و مهتاب به لس آنجلس آمدیم، ابتدا به دنبال اقامت رفتیم، یکی از آن افراد که تلفن اش را داشتیم، ما را در مسیر پناهندگی انسانی قرارداد و اتفاقا خیلی زود، با این فیلم کذایی و مدارک خودکشی آن دختر سرگشته، پناهندگی ما را پذیرفتند. ما هرچه جستجو کردیم، هیچ رد پائی از راستین به دست نیاوردیم، به ما می گفتند احتمالا زمان سیتی زن شدن بکلی تغییر نام و فامیل داده است. تا یک شب در رستورانی که کار می کردیم، راستین را دیدیم که با دختر نوجوانی شام می خورد، همان شب او را تعقیب کرده و آدرس منزل اش را پیدا کردیم و از فردا قانونا به دنبال او رفتیم. یک وکیل جوان، که با آن معاون کنسول دوستی دیرینه داشت، تحت تاثیر قصه غم انگیز ما، حاضر شد شکایت ما را دنبال کند.
آنروز که در دادگاه روبروی راستین نشستیم و برای قاضی از اندوه بزرگ زندگی مان گفتیم، راستین در آستانه سکته بود و من و مهتاب همچنان در تمام مراحل دادگاه اشکهایمان بند نمی آمد و همین هیئت ژوری را شدیدا تحت تاثیر قرار داده بود و سرانجام بعد از گذر از مراحل قانونی، راستین به زندان ابد محکوم شد و همه اموال او دراختیار دادگاه قرار گرفت تا میان من و مهتاب و خانواده آن دختر معصوم در ایران قسمت شود.
باور کنید من سهمی نمی خواستم، چون بعد از 14 سال نه تنها شب را راحت و بدون کابوس خوابیدم، بلکه در خواب آن دختر معصوم را دیدم، که لبخند میزد و از من و مهتاب تشکر می کرد.

1464-88