1464-87

نسترن از آلمان:
چرا پدرم را به اعدام سپردم؟

اینروزها در آلمان زندگی تازه ای را با شوهرم آغاز کرده ام، مادر وبرادرم نیز در همسایگی ما زندگی می کنند. جالب است بدانید من ازهمان کودکی احساس می کردم، مادرم به شدت از پدرم نفرت دارد، راستش مفهوم این نفرت را نمی فهمیدم. چون پدرم با من و برادرم مهربان بود، مرتب برایمان هدیه می آورد، هر بار که وارد خانه می شد، اقلا چند بسته میوه و شیرینی و مایحتاج روزانه خانه را به درون می آورد، بسیار مهمان نواز بود و بزرگتر که شدم یکی از دوستانم گفت اگر پدرت به خواهرم کمک نمی کرد، خون راه می افتاد، وقتی پرسیدم چرا؟ گفت چون خواهرم حامله شده بود، دوست پسرش هم فراری بود، پدرت تا به دنیا آمدن دوقلوهای خواهرم، او را کمک کرد و بعد هم دوقلوها را به یک خانواده محترم و ثروتمند بخشید!
من به خودم به خاطر چنین پدر مهربان وانساندوستی می بالیدم، ولی مادرم همچنان ضد پدر بود، زیر لب فحش می داد، نفرین می کرد و بارها دیدم، که شبها دست به دعا دارد، که خدا او را سربه نیست کند و مردم را از شرش رها سازد!
من یکی دوبار به مادرم پیچیدم، که چرا اینقدر نسبت به پدر کینه داری؟ مادر گفت تو خبرنداری، بهتر است ندانی که پدرت چه موجود ظالم و خطرناکی است.
من در سال سوم دبیرستان بودم که مادرم با گریه و التماس به پدربزرگم، سرانجام از پدرم جدا شد و آن زمان بودکه واقعیت های تلخ پشت پرده زندگی پدرم را بازگو کرد. مادرم گفت پدرت قلب و احساس ندارد، بویی از انسانیت نبرده است، پدرت نوزاد مردم را به یک گروه در پاکستان هند می فروشد، تا اعضای بدن شان را برای پیوند به دیگران بفروشند.
من آنروز با شنیدن این حرفها بر خودم لرزیدم، ولی باورم نشد، من تا آن زمان درباره پیوند اعضای بدن به دیگران هیچ نمی دانستم، من اصلا در مخیله ام نمی گنجید که اعضای بدن یک کودک را به بدن یک بیمار کلیوی، قلبی و دیگر ناراحتی های جسمی پیوند بزنند و آن شخص بتواند دوباره سر پا بایستد و زندگی کند، بعد هم فکر می کردم برداشتن اعضای بدن یک کودک یا نوجوان، صدمه ای به او نمی زند، چون بارها و بارها روی دیواردر خیابانها، گذرها و حتی بعضی روزنامه ها خوانده بودم، که شخصی یک کلیه خود را می فروشد، تا خانه و یا اتومبیل بخرد و یا زن بگیرد!
بهرحال شنیدن این حرفها باعث شد، من از روبرو شدن با پدرم پرهیز کنم، ما در خانه پدربزرگ مان زندگی می کردیم و با وجود اصرار پدرم برای دیدار هفتگی مان، من همیشه بهانه می آوردم و دیگر هدایای پدرم را هم نمی پذیرفتم.
یادم هست یکی دو بار دیگر که شنیدم دو سه زن در اطراف خودمان، نوزادهایشان را به پدرم سپرده اند، که برایشان والدین خوبی پیدا کند، به سراغ شان رفتم و پرسیدم آیا شما خبر دارید، که بچه هایتان، واقعا به خانواده ها سپرده شده اند؟ همه شان می گفتند پدرتان عکس های این انسانهای خوب را به ما نشان داده و فقط آدرس و تلفن شان را به ما نداده، چون قسم خورده، که وجودآنها را از ما پنهان کند.
من یکروز به سراغ پدرم رفتم و گفتم امکان دارد، این پدر ومادرهای مهربان وانساندوست را به من نشان بدهید؟ خندید و گفت تو فسقلی مدعی العموم مردم شده ای؟ به تو چه ربطی دارد؟ گفتم شنیدم شما این بچه های معصوم را به گروه های خطرناک و سنگدلی در پاکستان و هند می فروشید، تا اعضای بدن شان را پیوند بزنند؟ پدرم فریاد زد چه کسی چنین تهمتی به من زده است؟ گفتم مادرم و خیلی های دیگر، گفت اگر من ترتیبی بدهم که یک کلیه نوجوانی به یک بیمار درحال مرگ پیوند زده شود، درحالیکه آن نوجوان می تواند همه عمر با یک کلیه زندگی کند ولی آن بیمار به زندگی بر می گردد، بنظر تو این کار سنگدلی است؟ گفتم اگر آن نوجوان خود بداند و بفهمد و رضایت بدهد، یک کار انسانی است، ولی وقتی او در سن وسالی است، که هیچ نمی داند، شما چگونه برایش تصمیم می گیری؟
فریاد زد تو حالا نمی فهمی، اگر روزی تو نیاز به یک کلیه داشته باشی تا زنده بمانی، من حاضرم خود به تو اهدا کنم و یا به هر قیمتی بخرم، یا به هر کشوری بروم و آنرا تهیه کنم و برایم مهم نباشد، به چه کسی تعلق دارد! گفتم ولی این اقدام در مورد هر کودک و نوجوان، جنایت است، خصوصا که شنیدم اغلب شان جان برسر این عمل ها می گذارند.
پدرم مرا از خانه بیرون کرد و هشدار داد دیگر به سراغش نروم، ولی من که به کلی منقلب شده بودم، بدنبال راهی رفتم، تا شاید او را از این جنایت باز دارم. ضمن اینکه پدرم هرچند گاه خانه ای تازه می خرید، گران ترین اتومبیل ها را سوار می شد، خبر خرید یک آپارتمان بیلدینگ را به من دادند و اینکه پدرم در پاکستان، هندوستان، ترکیه، آلمان و انگلیس خانه دارد و بیزینس هایی برپا ساخته است.
مادرم خبر داد که پدرم در کار قاچاق مواد مخدر هم دست دارد واین همه ثروت و پول بادآورده را از همین راه ها تهیه می کند، هیچکس هم جلودارش نیست چون بنظر می آمد دامنه کارهایش بیرون ایران است و نقل و انتقال پولها هم درخارج انجام میشود.
من در دل غصه می خوردم و شب و روز در اندیشه متوقف کردن این عملیات غیر انسانی بودم، ولی راهی نمی یافتم، حتی یکبار با یک قاضی حرف زدم، گفت اولا تو باید مدرک و شاهد داشته باشی و دوم اینکه دو سه شاکی پا به میدان بگذارند.
یکروز که فهمیدم، دوستم زهره، چون خیلی از دخترها وزنهای جوان در ایران فریب جوانی را خورده و در رویای ازدواج، ناگهان خود را حامله و تنها برجای مانده دیده، به پدرم مراجعه کرده و درست روزی که نوزادش به دنیا می آید، مادرش در بیرون بیمارستان آنرا به پدرم می دهد و می خواهد همه اسرارشان را پنهان نگه دارد.
من به سراغ زهره رفتم، همه چیز را درباره پدرم گفتم، طفلک به گریه افتاد و گفت اگر چنین باشد، من حاضرم حتی خطر کشته شدن دوست پدر و برادرم را به جان بخرم، ولی عامل مرگ نوزادم نباشم، از من خواست پدرم را پیدا کنم، من به پدرم زنگ زدم جوابی نداد، تا به در یکی از خانه هایش رفتم و ازخانمی که در را برویم باز کرد، سراغش را گرفتم، گفت او به سفر دو سه روزه رفته، ناخودآگاه گفتم شما پرستار بچه ها هستید؟ گفت بله، دو تا نوزاد را شیر میدهم، تا جان بگیرند و بعد پدرتان آنها را به خانواده های علاقمند هدیه می کند. به آن زن همه ماجرا را گفتم، به شدت دچار ترس شد، ولی گفت باید صبر کنم تا پدرت برگردد و من بلافاصله از این خانه میروم، چون نمی خواهم شریک جرم باشم. گفتم اجازه بده یکی از نوزادان که فرزند بهترین دوست من است، را با خود ببرم، گفت ترا بخدا الان چنین کاری نکن، بگذار پدرت برگردد. من کلید خانه را به تو میدهم، تا در غیبت پدرت اقدام کنی. من پذیرفتم و به زهره هم خبر دادم. همان روز به سراغ یک پلیس آشنا رفتم، ماجرای قاچاق مواد مخدر پدرم را خبر دادم، حتی با توجه به اطلاعات مادرم، مناطقی که پدرم رفت و آمد می کند را تشریح کردم و به انتظار ماندم، تا پدرم برگردد.
پدرم در این فاصله از طریق یکی از همسایه ها متوجه رفت و آمد من به خانه اش شده بود، چون او همیشه در هر محله ای برای خود جاسوسانی داشت، به همین جهت به من زنگ زد و تهدیدم کرد اگر یکبار دیگر در اطراف خانه هایش دیده شوم، کاری می کند که من از بدنیا آمدنم پشیمان بشوم، من نه تنها نترسیدم بلکه بر سرش فریاد زدم، آرزو می کنم یکروز بالای چوبه دار ببینمت و پدر تلفن را روی من قطع کرد.
حدود ساعت 10 شب بود که همان پلیس آشنا به من تلفن زد و خبرداد پدرم را در مرز با دهها کیلو مواد مخدر دستگیر کرده اند. که اعدام اوحتمی است و جای تردیدی نیست. در یک لحظه تکان خوردم و به خود گفتم یعنی تو پدرت را به اعدام سپردی؟ در دل گفتم این شخص پدر من نبود، او حتی یک انسان هم نبود. نیمه شب با زهره به سراغ نوزادش رفتیم، آن مادر نگران دیگر هم آمده بود، عجیب اینکه هر دو خانواده با آنها بودند، پدر زهره نگران تر از دخترش بود، وقتی نوزاد را درآغوش پدر زهره دیدم، بغضم ترکید و زهره نیز با من گریست.

1464-88